در اخبار آمده كه روزى عيسى عليه السلام با جمعى از حواريان به راهى مىگذشت، ناگاه گناهكارى و تباه روزگارى كه در آن عصر به فسق و فجور معروف و مشهور بود ايشان را بديد، آتش حسرت در سينهاش افروخته گشت، آب ندامت از ديدهاش روان شد، از صفاى وقت عيسى عليه السلام و مصاحبان او بر انديشيد، تيرگى روزگار و تاريكى حال خود را معاينه ديد، آه جگرسوز از دل پر خون بركشيد و با زبان حال گفت:
يا رب كه منم دست تهى چشم پر آب |
جان خسته و دل سوخته و سينه كباب |
|
نامه سيه و عمر تبه، كار خراب |
از روى كرم به فضل خويشم درياب |
|
پس با خود انديشه كرد كه هر چند در همه عمر قدمى به خير برنداشتهام و با اين آلودگى قابليت همراهى پاكان ندارم، اما چون اين قوم دوستان خدايند، اگر به موافقت ايشان دو سه گامى بروم ضايع نخواهد بود، پس خود را سگ اصحاب ساخت و بر پى آن جوانمردان فريادكنان مىرفت، يكى از اصحاب باز نگريست و آن شخص را كه به نابكارى و بدكارى شهره شهر و دهر بود ديد كه بر عقب ايشان مىآيد گفت: يا روح اللّه! اى جان پاك! اين مرده دل بىباك را چه لايق همراهى ماست و بودن اين پليد ناپاك در عقب ما در كدام طريق رواست؟ اى عيسى! او را بران تا از قفاى ما بازگردد كه مبادا شومى گناهان او در ما رسد. عيسى عليه السلام متأمل شد تا به آن شخص چه گويد و به چه نوع عذر او را خواهد كه ناگاه وحى الهى در رسيد كه: يا روح اللّه! يار با عُجب و پندار خود را بگوى تا كار از سر گيرد كه هر عمل خيرى كه تا امروز از او صادر شده بود به يك نظر حقارت كه بدان مفلس بدكار كرد، مجموع را از ديوان او محو كرديم.
منبع : پایگاه عرفان