جابر بن حجاج
مامقانى در كتاب رجال خود از او ياد كرده، و ارباب تاريخ در باره او گفتهاند:
او سواركارى بسيار شجاع و انسانى والا و از مردم كوفه و شيعهاى ناب و خالص بود.
وى در كوفه با كمال صلابت با مسلم بن عقيل به عنوان نايب خاص حضرت حسين عليه السلام دست بيعت داد، و هنگامى كه مردم سست پيمان آن شهر، مسلم را رها كردند، جابر ميان قبيله خود پنهان شد تا زمانى كه شنيد حضرت حسين عليه السلام به كربلا آمده است.
او با ترفندى شگفت و با حيلهاى كارساز و نقشهاى عجيب و تدبيرى غريب، خود را به لباس دشمن آراست و وارد لشگر عمر سعد شد و در كمال آرامش خود را به كربلا رسانيد. آنگاه از صف دشمن جدا شد و به صف دوست پيوست و روز عاشورا به فيض با عظمت شهادت نايل شد، تا ثابت كند اگر انسان بخواهد صراط الهى را طى كند و به دوست بپيوندد مىتواند، گرچه مسيرش از لابلاى هزاران دشمن و انواع فتنهها و بلاها بگذرد.
جابر بن عروه غفارى
شرح شافيه از مقتل خوارزمى روايت مىكند:
جابر بن عروه مردى سالخورده و پارسا بود، و در جنگ بدر و ديگر جنگها در ركاب پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله براى اعتلاى دين شمشير زد.
روز عاشورا دستمالى بر پيشانى بسته بود كه ابروانش را از فرو افتادن بر چشم حفظ كند تا از ديدار چهره مبارك و نورانى حضرت حسين عليه السلام باز نماند.
امام چون نگريست جابر با آن سالخوردگى و پيرى- كه هنگام استراحت و بازنشستگى است- با كمال رغبت و شوق آهنگ رزم با دشمن را دارد تا با خون درخت دين را آبيارى نمايد، و چراغ اسلام را روشن نگاه دارد، و از حريم اهل بيت دفاع نمايد، فرمود:
شَكَرَ اللّهَ سَعْيَكَ يَا شَيْخ.
اى پيرمرد! خدا به كوشش و جهادت پاداش فراوان دهد.
او ثابت كرد كه انسان براى دفاع از اسلام و كيان انسانيت زمانى به نام بازنشستگى ندارد.
جنادة بن حرث انصارى
ابن عساكر در تاريخ خود از ابن مسعود روايت مىكند كه: رسول خدا براى جنادة بن حرث نامهاى به اين مضمون نوشت:
اين نوشتهاى است از محمد رسول خدا براى جناده و قوم او و كسانى كه زير مجموعه او هستند و از وى پيروى مىنمايند به اين كه: نماز را بر پا بدارند، و زكات بپردازند، و از خدا و رسول اطاعت كنند كه هر كس چنين كند، در امان خدا و رسول است.
نصر بن مزاحم در كتاب وقعه صفين مىگويد: جناده در جنگ صفين در محضر اميرمؤمنان عليه السلام جهاد كرد، و داد مردانگى داد.
در ابصار العين آمده: جناده از مشاهير شيعه بود و در كوفه با مسلم بيعت كرد، و هنگامى كه مردم مسلم را رها كردند، جناده با عمرو بن خالد صيداوى و نافع بن هلال و مجمع بن عبداللّه در سرزمين غريب هجانات به حضرت حسين عليه السلام ملحق شدند.
از شگفتىهاى برنامه اين چهار يار خالص حضرت حسين عليه السلام اين است كه حر بن يزيد كه در آن هنگام سردار لشگر دشمن بود به حضرت حسين عليه السلام گفت:
اين چهار نفر از كوفه آمدهاند و بر من است كه آنان را حبس كنم يا به كوفه بازگردانم.
حضرت حسين عليه السلام در پاسخ حر فرمود: اينان از ياران من هستند و به منزله مردمى مىباشند كه با من آمدهاند، از ايشان چنان حمايت مىكنم كه از خود حمايت مىنمايم؛ پس هرگاه بر اين قرار هستى كه كارى با تو ندارم وگرنه با تو براى حفظ اينان مىجنگم.
حر با ديدن اين وضع و ايستادگى حضرت حسين عليه السلام در دفاع از يارانش، از تعرض به آن چهار نفر باز ايستاد.
اينان نشان دادند كه بايد آن گونه شد كه امامى چون حضرت حسين عليه السلام براى حفظ انسان در برابر دشمن از جان مايه بگذارد و به دفاع از كيان و كرامت آدمى حاضر به جنگ با دشمن شود.
جناده در ابتداى جنگ همراه عمرو بن خالد و سعد مولى عمرو بن خالد و مجمع بن عبداللّه، به ارتش شيطانى حمله بردند و در محاصره دشمن غدار قرار گرفتند. وجود مبارك قمر بنى هاشم با حمله خود به دشمن، حلقه محاصره را شكست و آنان را نجات داد. ديگر باره كه لشگر به آن بزرگواران حمله كردند همگى يك جا و در يك مكان به شرف شهادت دست يافتند.
امام زمان عليه السلام در زيارت ناحيه مقدسه به جنادة بن حرث سلام داده است.
حبيب بن مظاهر اسدى
شيخ طوسى در رجال خود او را از اصحاب اميرالمؤمنين و امام حسن و امام حسين عليهم السلام به شمار آورده است.
طريحى در منتخب مىگويد: پيامبر اسلام با گروهى از ياران و اصحاب از راهى عبور مىكردند. جمعى از اطفال مشغول بازى بودند. پيامبر در آن ميان كودكى را گرفت و نزد خود نشانيد و ميان ديدگانش را پيوسته بوسه داد، و نسبت به او كمال ملاطفت و مهربانى را روا داشت. ياران سبب اين همه لطف و محبت پيامبر را به آن كودك جويا شدند.
حضرت فرمود: ديدم اين كودك همراه حسين قدم برمىداشت، هرگاه حسين بر خاك راه عبور مىكرد او خاك زير قدم حسين را برمىداشت و به صورت خود مىماليد، به اين خاطر او را دوست دارم و مورد محبت قرار مىدهم، امين وحى به من خبر داد كه اين كودك در حادثه كربلا خواهد بود و به يارى حسين من خواهد شتافت!!
و آن كودك به روايت تحفة الحسينيه حبيب بن مظاهر اسدى بود، كه نشان مىدهد انسان از نظر معنويت و ارزشهاى باطنى مىتواند به جايى برسد كه امين وحى گزارشگر وضع مثبت او گردد.
رجال كشى به سند خود از فضيل بن زبير روايت مىكند كه: روزى ميثم تمّار در حالى كه سوار بر مركب بود مورد استقبال حبيب قرار. گرفت هر دو با هم مشغول صحبت شدند.
حبيب گفت: من مردى را مىنگرم كه جلوى پيشانىاش مو ندارد، خربزه و خرما مىفروشد، او را در خانه الزرق بر دار مىكشند و به پهلويش نيزه مىزنند.
كنايه از اين كه: ميثم! در آينده در راه عشق على با تو اينگونه رفتار خواهد شد.
ميثم هم گفت: من مردى را مىنگرم كه داراى صورت سرخى است و از براى او دو گيسو است، براى يارى پسر دختر پيامبر از كوفه خارج مىشود و به شهادت مىرسد و سر بريدهاش را در كوفه مىگردانند!
آنگاه از هم جدا شدند، گروهى كه سخنان آن دو را شنيدند گفتند: مردمى دروغگوتر از اين دو نديديم. در اين حال رشيد هجرى به طلب آنان از راه رسيد و سراغشان را گرفت. گفتند: اينجا بودند و چنين و چنان گفتند. رشيد گفت: خدا برادرم ميثم را رحمت كند كه دنباله حديث را نگفت كه آورنده سر بريده حبيب عطايش از ديگران صد درهم بيشتر است.
آن جماعت گفتند: اين از آن دو نفر دروغگوتر است.
راوى مىگويد: به خدا سوگند روزگارى نگذشت كه ميثم را بر دار زدند، و سر حبيب را به كوفه آوردند و آنچه هر دو خبر دادند واقع شد!!
كشى در رجال خود مىگويد: حبيب از هفتاد نفرى است كه حسين را يارى مىدادند و با كوههاى آهن ملاقات كردند، يعنى با سوارانى كه غرق آهن و فولاد بودند و به قصد كشتن حسين عليه السلام آمده بودند روبرو شدند. آنان با سينهها و صورتهاى خود از تيرها و شمشيرها با كمال شجاعت استقبال كردند، در حالى كه دشمن امانشان مىداد و با مال و ثروت به تطميع آنان دست مىيازيد؛ ولى نه امان دشمن را پذيرفتند، و نه به قبول مال و ثروت تن دادند، و نه به وعدههاى دشمن رغبت نمودند. و مىگفتند: ما را در پيشگاه خدا در تنها گذاردن حسين عليه السلام عذرى نخواهد بود، و اگر حسين عليه السلام را واگذاريم تا كشته شود و ما زنده بمانيم به رسول خدا در قيامت چه جواب دهيم، به خدا سوگند تا مژگان چشم ما حركت مىكند دست از يارى حسين عليه السلام برنداريم. سپس جهاد كردند تا همگى شهيد شدند.
كشى مىگويد: چون حبيب از خيمه بيرون شد شادان و خندان بود. برير كه سيد قاريان قرآن بود گفت: اى حبيب! اين زمان ساعت خنده زدن نيست. حبيب گفت: كدام وقت سزاوارتر از اين زمان به خوشحالى و خنده است؟ به خدا سوگند ميان ما و معانقه حور همين است كه اين كافران بر ما حمله كنند.
آيت اللّه سيد محسن جبل عاملى در اعيان الشيعه در جلد بيستم در ترجمه حبيب مىگويد: او حافظ همه قرآن بود، و هر شب پس از نماز عشا تا طلوع فجر يك ختم قرآن داشت!!
حبيب در جنگ جمل و صفين و نهروان در ركاب اميرمؤمنان عليه السلام حاضر بود.
و او را از خواص اصحاب آن حضرت و از حاملان علوم و اسرار شاه ولايت و اصفياى آن حضرت شمردهاند.
حضرت حسين عليه السلام هنگامى كه وارد كربلا شد، نامهاى به اهل كوفه به طور عام و نامهاى ويژه به اين مضمون براى حبيب بن مظاهر نوشت:
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم مِنْ الحُسَيْنِ بْنِ عَلي الىَ الرَّجُل الفَقيه حَبيبِ بْنِ مَظَاهِرِ الأسَدي، أمّا بَعْد فَقَدْ نَزَلْنا كَرْبَلَا وَانْتَ تَعْلَمْ قرَابَتي مِنْ رَسُولِ اللّهِ فَانْ ارَدْتَ نُصرَتَنا فَاقْدِمْ الَيْنَا عَاجِلًا.
بنام خداى بخشاينده مهرگستر. از حسين بن على به آن مرد فقيه فهيم حبيب بن مظاهر اسدى، ما در كربلا اقامت گرفتهايم، تو نزديكى مرا به رسول خدا مىدانى، اگر قصد يارى ما را دارى به سرعت به سوى ما بشتاب.
حبيب پس از خواندن نامه با عبور از مقدماتى كه بيشتر جنبه حفظ اسرار و تقواى سياسى داشت به همسرش گفت: مطمئن باش كه اين محاسن سپيدم را در يارى و نصرت حسين به خون گلويم رنگين خواهم كرد. سپس از خانه بيرون شد كه راه فرار از كوفه را به دور از چشم دشمن ارزيابى كند. در مسير راه با مسلم بن عوسجه مصادف شد كه مىخواهد از مغازه عطارى جهت خضاب محاسن خود حنا بخرد.
حبيب گفت: اى مسلم! مگر خبر ندارى كه مولايمان حسين عليه السلام به سرزمين كربلا وارد شده بيا به يارى او بشتابيم. مسلم بن عوسجه بىدرنگ مهياى خارج شدن از كوفه شد!
حبيب غلام خود را طلبيد و اسبش را به او سپرد و گفت: اين اسلحه را زير لباس خود پنهان دار و از فلان راه عبور كن و در فلان منطقه منتظر من باشد، و اگر كسى از تو احوال پرسيد بگو: بر سر فلان مزرعه مىروم.
غلام به فرمان حبيب عمل كرد. سپس حبيب خود را از راه و بىراه به طور ناشناس به غلام رسانيد. شنيد غلام با آن اسب به اين گونه سخن مىگويد: اى اسب! اگر آقايم حبيب نيامد من خود بر تو سوار مىشوم و براى يارى حسين عليه السلام به كربلا مىروم.
اين سخن دل حبيب را لرزانيد و سيلاب اشك از ديدگانش جارى كرد و گفت:
يا اباعبداللّه! پدر و مادرم فدايت كنيززادگان براى تو غيرت به خرج مىدهند واى بر آزادگان كه دست از يارى تو باز دارند!
سپس سوار بر اسب شد و به غلام گفت: تو در راه خدا آزادى به هر كجا كه مىخواهى برو. غلام روى دست و پاى حبيب افتاد و گفت: اى سيد من! مرا از اين فيض محروم مكن، مرا هم همراه خود ببر كه دوست دارم جانم را فداى حسين كنم!
حبيب درخواست او را پذيرفت و با غلام روانه كربلا شد.
ياران حسين به استقبال حبيب شتافتند. زينب كبرى پرسيد: چه خبر است كه ياران به هم برآمدهاند؟ گفتند: حبيب بن مظاهر به يارى شما آمده است.
حضرت فرمود: سلام مرا به حبيب برسانيد.
چون سلام زينب كبرى را به حبيب رسانيدند، حبيب كفى از خاك برگرفت و بر فرق خود پاشيد و گفت: من كيستم كه دختر كبراى امير عرب به من سلام رساند!!
از برنامههاى بسيار مهم حبيب، درخواست وصيت در آخرين لحظات عمر مسلم بن عوسجه از مسلم بود:
هنگامى كه حبيب با حضرت حسين عليه السلام بر سر مسلم بن عوسجه آمدند، او را رمقى در بدن بود، حبيب خطاب به مسلم گفت: اى مسلم! بر من سخت است كه تو را اينگونه آغشته در خون ببينم، تو را به بهشت بشارت باد.
مسلم با صدايى ضعيف گفت:
بَشَّرَكَ اللّه بِخَيْر.
خدا تو را به خير مژده دهد.
حبيب گفت: اگر نبود كه ساعت ديگر به تو ملحق مىشوم يقيناً دوست داشتم كه اگر وصيتى دارى با من در ميان بگذارى! كه من با جان و دل در انجام آن كوشش لازم نمايم.
مسلم به سوى امام اشاره كرد و گفت: وصيت من با تو اين است كه از يارى اين غريب دست باز ندارى!
حبيب گفت: به پروردگار كعبه جز اين عمل نكنم و ديدهات را به اجراى اين وصيت روشن سازم.
و در كتاب مهيج الاحزان گويد: هنگامى كه حبيب آماده شهادت شد، حضرت حسين عليه السلام به او فرمود: تو از جد و پدرم يادگارى، پيرى تو را دريافته، چگونه راضى شوم به ميدان بروى؟
حبيب گريست و گفت: مىخواهم نزد جدت روسپيد باشم و پدر و برادرت مرا از يارىكنندگان شما به حساب آورند.
در مقتل ابو مخنف آمده:
لمّا قُتِلَ حبيب بَانَ الانْكِسَار فِي وَجهِ الْحُسَيْن وَقَالَ: لِلّهِ درك يَا حَبيب لَقَدْ كُنْتَ فَاضِلًا تَخْتِمُ الْقُرآنَ فِي لَيْلَةٍ وَاحِدَة!!
هنگامى كه حبيب شهيد شد، در چهره حضرت حسين عليه السلام شكستگى نمايان گشت، و گفت: حبيب خدا تو را پاداش نيك دهد، تو مرد دانشمند و بافضلى بودى و در يك شب يك ختم قرآن مىنمودى!
حنظلة بن اسعد شباسى
حنظله، از جوان مردان روزگار و شجاعان نامدار، و از انسانهاى برجسته بود.
ارباب رجال و مقاتل و محدثين، نام نامى و اسم گرامى و نورانى او را زينت كتابهاى خود كردهاند، و او را از بزرگان كمنظير شيعه به شمار آوردهاند، و وى را به شجاعت و فصاحت زبان، و قرائت قرآن ستودهاند.
او در دلِ فتنه و ناامنى، و جوّ ارعاب و وحشت، و فضاى جاسوسى و ترس، خود را از كوفه به كربلا رسانيد، تا با دفاع از دين و اهل بيت عليهم السلام گوى سعادت دنيا و آخرت را به دست آورد.
حنظله از جمله كسانى است كه حضرت حسين عليه السلام او را براى گفتگو با سردار سپاه دشمن، ابن سعد عنيد، گسيل داشت.
در كتاب شريف منتهى الآمال آمده: حنظله قَدّ مردى برافراشت و پيشاپيش امام ايستاد و در حفظ و نگهدارى آن حضرت، خود را سپر تير و نيزه و شمشير ساخت، و هر زخم شمشير و سنانى كه به قصد امام مىرسيد آن را عاشقانه به جان خود مىخريد؛ و همى ندا در مىداد كه:
اى قوم! من مىترسم بر شما همانند آن عذابهايى كه بر امتهاى گذشته وارد شد وارد شود، و مانند عذابهاى قوم نوح و عاد و ثمود، و آنان كه پس از ايشان راه كفر و انكار گرفتند بر شما نازل گردد، من بر شما از روز قيامت مىترسم، روزى كه از صحراى محشر رو به دوزخ گردانيد و شما را از عذاب الهى نگاهدارندهاى نباشد.
اى قوم! حسين را مكشيد كه خدا شما را به سبب عذاب، مستأصل و هلاك كند.
مطابق برخى از روايات، حضرت حسين عليه السلام فرمود:
اى حنظلة بن اسعد! خدا تو را رحمت كند. بدان كه اين گروه مستوجب و مستحق عذاب شدند. تو اينان را به سوى حق دعوت كردى ولى آنان از پذيرش دعوتت امتناع كردند، و بر تو و يارانت تاختند و به تو و اصحاب تو ناسزا گفتند.
حنظله گفت:
فدايت شوم سخن به صدق گفتى، آيا من به سوى پروردگارم نروم، و به برادرانم ملحق نشوم؟
حضرت فرمود:
چرا اى حنظله! شتاب كن و به سوى آنچه از جانب حق برايت مهيا شده برو كه از دنيا و آنچه در دنياست بهتر است. آرى، برو به سوى سلطنتى كه هرگز كهنه نشود و زوال نپذيرد.
پس حضرت را وداع كرده و گفت:
السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أبَاعَبْدِاللّه! صَلّى اللّهُ عَلَيْكَ وَعَلى أهل بَيْتِكَ وَعَرَّفَ بَيْنَنَا وَبَيْنَكَ فِي الْجَنَّةِ.
حضرت حسين دعاى حنظله را آمين گفت، سپس حنظله به ميدان شتافت و سر در راه جانان داد و جان به جان آفرين از طريق شهادت تسليم كرد.
مردى با بصيرت از قبيله خزيمه
در مقتل ابومخنف آمده: عمر سعد مردى از قبيله خزيمه را به رسالت نزد حضرت حسين عليه السلام فرستاد كه به آن حضرت بگو: قصد تو از آمدن به اين سرزمين چيست؟
آن مرد تا كنار خيمه امام آمد، حضرت به يارانش فرمود: او را مىشناسيد؟
گفتند: آرى، وى اهل خير و صلاح است و جاى شگفتى است كه در چنين موقعيتى شنيع و فظيع و خطرناك و پر فتنه پيدا شده است.
حضرت فرمود: از او بپرسيد چه مىخواهد؟
به او گفتند: چه قصدى دارى؟
گفت مىخواهم خدمت حضرت حسين برسم.
زهير بن قين گفت: سلاح خود را زمين بگذار و وارد شو.
گفت: اطاعت مىكنم. سلاحش را بر زمين گذاشت و وارد شد. پس از سلام به محضر حضرت حسين عليه السلام، دست و پاى آن بزرگوار را بوسيد و گفت: مولاى من! چه چيز شما را به اين صحرا كشانيد؟
حضرت فرمود: نامههاى شما مردم كوفه كه پى در پى فرستاديد.
گفت: پسر پيامبر! مردمى كه به سوى شما نامه فرستادند امروز از خواص ابن زيادند.
حضرت فرمود: برگرد و صاحب خود را از آنچه شنيدى خبر ده.
گفت: مولاى من! كدام عاقل و خردمند بهشت را مىگذارد و آتش دوزخ را انتخاب مىكند، به خدا سوگند از تو جدا نمىشوم تا جانم را فدايت كنم.
حضرت فرمود:
وَاصَلَكَ اللّه كَمَا وَاصَلْتَنَا بِنَفْسِكَ.
خدا تو را از مقربين قرار دهد چنان كه با همه وجودت با ما پيوند برقرار كردى.
سعيد بن عبداللّه حنفى
كتابهاى رجال و تاريخ و مقاتل از سعيد به عنوان انسانى شايسته، شيعهاى كامل، جوانمردى وفادار و عبدى صالح ياد كردهاند.
شب عاشورا هنگامى كه امام پس از خطبه معروفش فرمود: تاريكى شب شما را فرو پوشانده، برخيزيد و برويد و خود را از اين مهلكه برهانيد.
سعيد بن عبداللّه از جاى برخاست و گفت:
اى پسر پيامبر! به خدا سوگند ما دست از يارىات بر نداريم و تو را رها نكنيم، تا خدا بداند كه ما وصيت پيامبر را در حق ذريهاش حفظ كرديم، به خدا سوگند اگر بدانم كشته مىشوم سپس زنده مىگردم، آنگاه به آتش سوخته خواهم شد و خاكسترم را بر باد مىدهند و هفتاد بار با من چنين كنند از تو جدا نخواهم شد تا جانم را فدايت كنم.
چگونه از تو جدا شوم در حالى كه يك بار كشته شدن بيشتر نيست و پس از آن كرامت و عزت سرمدى و نعمت ابدى است، نعمتى كه هرگز براى آن زوال و فنايى نمىباشد!
سعيد به صورتى ويژه شهيد شد، و آن به هنگام ظهر عاشورا بود كه امام با ياران باقىمانده به نماز جماعت ايستادند ولى دشمن شروع به تيراندازى كرد.
سعيد پيش روى امام خود را سپر قرار داد، و از هر طرف تير آمد، او از آن تير استقبال كرد، و به سر و صورت و سينه و دست و پا نمىگذاشت تيرها به حضرت اصابت كند، و در حال خريدن تيرها به بدن مىگفت:
خدايا! اين قوم را چون قوم عاد و ثمود لعنت كن.
پروردگارا! سلام مرا به پيامبرت برسان، و به او ابلاغ كن كه من از درد زخمهايى كه به سبب تيرهاى دشمن به بدنم رسيد چه ديدم و چه كشيدم.
خدايا! من از اين كه بدنم را سپر اين همه تير قرار دادم قصدى جز پاداش و ثواب تو در يارى فرزند پيامبرت نداشتم.
هنگامى كه قدرت و توانايى از سعيد برفت و بر زمين افتاد، روى به حضرت حسين نمود و گفت: يا بن رسول اللّه آيا من به عهدم وفا كردم؟ حضرت فرمود آرى تو پيشاپيش من به سوى بهشت مىروى.
سويد بن عمرو
شيخ طوسى، آن فقيه و رجالى بزرگ و استاد بسيارى از فقها در كتاب رجال خود سويد را از اصحاب حضرت سيد الشهداء شمرده است.
علامه سماوى در ابصارالعين از طبرى روايت مىكند كه: سويد پيرمردى شرافتمند و عابد و بسيار نمازگزار بود، و از نظر شجاعت انسانى فوقالعاده و در جنگها تجربه زيادى آموخته بود. روز عاشورا پس از شهادت بشر بن عمرو حضرمى به سوى دشمن تاخت و جنگى نمايان كرد تا جراحت زيادى برداشت و به رو در خاك در افتاد. دشمن خيال كرد او شهيد شد وى را رها كردند تا وقتى شنيد دشمن عربده مىكشد كه حسين عليه السلام به شهادت رسيد، او كاردى نزد خود پنهان كرده بود با همان كارد تا جايى كه توان داشت كنار بدن حضرت حسين جنگيد و از حريم قرآن و اهل بيت عليهم السلام دفاع كرد. دشمن بر او تاخت و وى را محاصره كرد تا به ضربت اسلحه عروة بن بكار و زيد بن ورقا به شرف با عظمت شهادت نايل شد و به جهانيان اين درس را داد كه هيچ زمانى براى دفاع از حق دير نيست و هيچگاه انسان بازنشسته از مسئوليت نمىشود!
عبداللّه بن عمير
مامقانى گويد: عبداللّه بن عمير مكنّى به ابووهب، مردى دلاور و شجاع و در شهر كوفه نزديك بئر الجعده كه در قبيله هَمْدان است منزل داشت و همسرش از قبيله بنىنمرين قاسط بود.
روزى از خانه بيرون شد، مشاهده كرد سپاهى انبوه و لشگرى فراوان به طرف نخيله، سان مىدهند. پرسيد اين لشگر براى چيست و عزم كجا دارد و به جنگ چه كسى عازم است؟
گفتند عازم كربلا براى جنگ با حسين عليه السلام هستند.
عبداللّه گفت: به خدا سوگند من بىترديد و شك به جنگ با كفار بسيار حريصم، و جنگ با اين قوم را كه براى ريختن خون پسر پيامبر بيرون مىروند ثوابش را كمتر از جنگ با كافران نمىدانم و به ثوابش اميدوارم.
آنگاه به خانه درآمد و همسرش را از آن ماجرا خبر داد. آن زن صالحه شايسته گفت: انديشه خوبى كردى و به فكر مناسبى افتادى، مرا هم با خود ببر. عبداللّه شبانه با همسرش به سوى كربلا حركت كرد و شب هشتم به محضر حضرت حسين عليه السلام مشرف شد.
هنگامى كه روز عاشورا رسيد اول كسى كه به سوى لشگر حضرت حسين عليه السلام تير انداخت عمر سعد بود، و اول كسى كه قدم به ميدان مبارزه بر ضد لشگر حق گذاشت و مبارز طلبيد يسار، آزاد كرده پدر ابن زياد بود.
حبيب بن مظاهر و برير بن خضير خواستند به ميدان او روند حضرت حسين عليه السلام فرمود: شما در جاى خود باشيد. عبداللّه بن عمير پيش آمد و از حضرت رخصت ميدان رفتن خواست.
حضرت به او نظر كرد، مردى ديد گندمگون، بلند قامت، داراى بازوانى قوى، فرمود: گمان دارم كه عبداللّه، قرين و حريف مناسبى براى اين دشمن خداست.
سپس او را براى مبارزه رخصت داد.
عبداللّه به ميدان تاخت. يسار گفت: كيستى كه به مبارزه با من بيرون شدى؟
عبداللّه خود را معرفى كرد. يسار گفت: بازگرد كه توهم كفو و حريف من نيستى حريف من حبيب يا زهير است. عبداللّه گفت: حرام زاده مگر مبارزه و جنگ به فرمان توست كه هر كه را بخواهى بيايد و هر كه را نخواهى برگردد. اين بگفت و با يك ضربت كارى، يسار را به خاك هلاك انداخت.
اين زمان همسر صالحه و وفادارش ستون خيمه را برگرفت و به سوى شوهر شتافت و گفت: پدر و مادرم فدايت براى ذريه پاك محمد صلى الله عليه و آله فداكارى كن. شوهر به سوى او نظر كرد، خواست او را به خيمه بازگرداند نپذيرفت، او جامه شوهر را مىكشيد و مىگفت تو را رها نمىكنم تا با تو يكجا شهيد شوم.
در ابصارالعين آمده: عبداللّه چون نتوانست همسر خود را از ميدان جنگ دور كند و او را به خيام حرم برگرداند به حضرت حسين عليه السلام متوسل شد. امام عليه السلام به ميدان آمد و به آن زن شيردل فرمود: خدا شما را از جانب خاندان پيامبر پاداش خير دهد، به سوى حرم برگرد. خداى رحمتت كند جهاد بر زنان مقرر نيست.
زن اطاعت نموده به خيمهها بازگشت، عبداللّه در مبارزت همى كوشيد تا شربت شهادت نوشيد.
زن وقتى از شهادت شوى خود آگاه شد به سوى كشته شوهر شتافت و بر بالين او نشست و خاك و خون از چهرهاش پاك مىكرد و مىگفت: بهشت بر تو گوارا باد.
من از خدايى كه بهشت را روزى تو گردانيد درخواست مىكنم كه به زودى مرا به تو ملحق سازد.
شمر به غلام خود گفت برو اين زن را به شوهرش ملحق كن. آن نابكار غدار، و مطرود از رحمت پروردگار پيش آمد و عمودى بر فرق آن زن صالحه زد كه مغز سرش پريشان شد و همانجا جان به جانآفرين تسليم كرد!
مالك بن عبد و سيف بن حارث
طبرى مىنويسد مالك بن عبد وسيف دو برادر مادرى و پسر عمو بودند كه با شبيب بن حرث به كربلا آمدند و به لشگر حضرت حسين عليه السلام پيوستند.
ابومخنف مىگويد: مالك و سيف روز عاشورا در حالى كه سيلاب اشك از ديدگانشان جارى بود خدمت حضرت حسين عليه السلام رسيدند.
امام فرمود: شما را چه مىشود و براى چه گريه مىكنيد؟
گفتند: پدر و مادر ما فدايتان باد، گريه ما نه براى خود ماست كه اينك كشته مىشويم بلكه براى غربت و تنهايى توست كه در محاصره دشمن قرار گرفتهايد و كارى از دست ما براى نجات شما از حلقه اين محاصره ساخته نيست.
حضرت فرمود: من اميدوارم پس از ساعت ديگر ديدههاى شما روشن و به نعيم ابد نايل گردد، خدا شما را پاداش خير عنايت كند، شما با اين مواساتى كه نسبت به من داريد و به سبب سعى و كوششتان در راه خدا شايسته پاداش نيك هستيد.
سپس با يكديگر به ميدان شتافتند و در جنگ با دشمن پشتيبان هم بودند.
آنگاه براى اين كه به فيض زيارت و ديدار حضرت حسين عليه السلام نايل شوند. به سوى خيمه برگشتند و به اين گونه به امام سلام دادند:
السَّلَامُ عَلَيْكَ يَابْنَ رَسُولِ اللّه!
حضرت پاسخ داد:
وَعَلَيْكُمَا السَّلَام وَرَحْمَةُ اللّهِ وَبَرَكَاتُه
پس از آن به ميدان بازگشتند و آن چنان كوشيدند تا شربت شهادت نوشيدند.
مسلم بن عوسجه
كتابهاى رجالى اهل سنت مانند اصابه، استيعاب، اسدالغابة، وطبقاتو كتابهاى رجالى شيعه اتفاق دارند كه مسلم از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله بود. او را مردى شبزندهدار، قارى قرآن، شجاعى شيرافكن برشمردهاند و نامش را در كتاب فتوحات ذكر كردهاند.
او از خواص اصحاب اميرمؤمنان عليه السلام و ملازم ركاب حضرت در جمل و صفين و نهروان بود، و به روايت مهيج الاحزان چندين بار قرآن را از نظر اميرالمؤمنين گذرانيد.
در زمانى كه مسلم بن عقيل به كوفه آمد، مسلم وكيل آن حضرت در قبض اموال و خريد اسلحه و گرفتن بيعت از مردم بود. امام عصر عليه السلام در زيارت ناحيه مقدسه بر او سلام كرده است.
مامقانى در كتاب رجالش مىنويسد: قلم از بيان جلالت قدر و عدالت و قوت ايمان و شدت تقواى مسلم بن عوسجه عاجز و زبان ناتوان است.
هنگامى كه حضرت حسين عليه السلام در شب عاشورا اجازه انصراف اصحاب را داد و فرمود: من بيعت خود را از همه شما برداشتم راه بيابان را پيش گيريد و به خانه و ديار خود بازگرديد. مسلم بن عوسجه از جاى برخاست و گفت:
اى سيد و مولاى ما! آيا ما شما را تنها بگذاريم؟ اگر چنين كنيم فرداى قيامت در محضر عدالت جواب جدت پيامبر را چه بگوييم و چه عذرى بياوريم؟ به خدا سوگند از شما جدا نخواهم شد تا نيزهام را در سينه اين كافران بشكنم و تا قبضه شمشير در دست من است با اين گروه جهاد خواهم كرد. و اگر براى من اسلحهاى نماند كه به جهاد ادامه دهم با سنگ مىجنگم. به خدا سوگند دست از يارى تو برندارم تا معلوم شود كه تا زنده بودم ذريه پيامبر را حفظ كردم. به خدا سوگند اگر بدانم كشته مىشوم و دوباره زنده مىگردم، سپس مرا مىكشند و به آتش مىسوزانند و تا هفتاد مرتبه با من اينگونه رفتار مىشود هرگز از تو جدا نشوم!
مسلم، روز عاشورا چون شير غرّان و همچون برق خاطف و صرصر عاصف بر آن سپاه خون آشام زد و جنگى نمايان كرد، و پنجاه تن سوار را به خاك هلاك انداخت تا از كثرت زخم و جراحت به زمين افتاد. حضرت حسين عليه السلام با حبيب بن مظاهر بر بالين او آمد و فرمود:
يَرْحَمْكَ اللّه يَا مُسْلِم! «فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن يَنتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا» «1».
هفهاف بن مهند راسبى
هفهاف، بنا به نوشته دانشمندان رجالى مردى تهمتن، شيرافكن، كوهكن، نيكوسيرت و از شجاعان بصره و از مخلصين جماعت شيعه است.
هفهاف در عشقورزى به اميرمؤمنان عليه السلام و محبت شاه ولايت و اطاعت از اهل بيت عليهم السلام گوى سبقت از ديگران ربوده بود و در جنگ صفين ملازم ركاب آن حضرت بود.
پس از شهادت اميرمؤمنان عليه السلام روزگارش را در خدمت حضرت مجتبى عليه السلام به سر رسانيد و پس از شهادت آن حضرت ساكن بصره شد. تا اين كه شنيد حضرت حسين عليه السلام از مكه عازم سفر عراق گرديده.
هفهاف- در عين اين كه بيرون رفتن از بصره سخت بود و فضاى جاسوسى و رعب و وحشت بر آن ديار حكومت داشت- از بصره بيرون تاخت تا عصر عاشورا خود را به كربلا رسانيد.
بر لشگر عمر سعد وارد شد و پرسيد: مولايم حسين كجاست؟
گفتند تو كيستى و كجا بودى؟
گفت: من هفهاف بن مهند راسبى بصرى هستم، براى يارى حسين آمدهام.
گفتند: ما حسين را كشتيم و از اولاد و اصحاب او جز بيمارى و جماعتى از زنان و دختران را باقى نگذاشتيم، اكنون گروهى از لشگر عمر سعد به غارت خيمههاى حسين هجوم بردهاند!
دنيا در نظر هفهاف تاريك شد و آه از نهادش برآمد ولى نگفت اكنون كه حسين عليه السلام شهيد شده جايى براى مبارزه من نيست، بلكه او مبارزه را اصلى اصيل براى دفاع از حق مىدانست، و ادامه راه حسين عليه السلام را بر خود از واجبترين امور به شمار مىآورد؛ به همين خاطر با ايمانى استوار و اخلاصى بىنظير براى دفاع از دين و ملحق به حضرت حسين عليه السلام هم چون پلنگ بر آن لشگر بىنام و پر ننگ حمله برد و از چپ و راست سر و دست پرانيد و بسيارى را به دوزخ رسانيد، تا از همه طرف به دستور عمر سعد به او حمله شد و در محاصره قرار گرفت تا اسبش از پاى درآمد و پياده ماند. او پياده به جنگ ادامه داد تا بر اثر كثرت جراحت نزديك گودال قتلگاه به خاك افتاد و با به سر بردن پيمان به حضرت حسين عليه السلام پيوست.
اينان اصحاب و ياران امام بودند كه قلم و بيان از توصيف شخصيت آنان تا ابد عاجز است، چه رسد به بيان شخصيتهايى هم چون قمر بنى هاشم، على اكبر، و ساير جوانان بنى هاشم و به خصوص سالار شهيدان حضرت سيد الشهداء عليه السلام.
پی نوشت:
______________________________
(1)- احزاب (33): 23.
مطالب فوق برگرفته شده از
کتاب : با کاروان نور
نوشته: استاد حسین انصاریان
منبع : پایگاه عرفان