امام جعفر صادق عليه السّلام حكايت نموده است :
هرگاه حضرت سجّاد، امام زين العابدين عليه السّلام مى خواست به همراه عدّه اى مسافرت رود، سعى مى كرد كه او را نشناسند، همچنين شرط مى نمود تا در تمام كارها همانند ديگر افراد شريك باشد و خدمت نمايد.
در يكى از مسافرهائى كه حضرت با عدّه اى داشت ؛ در بين راه ، شخصى حضرت را شناخت و به همراهان حضرت گفت : آيا او را مى شناسيد؟
گفتند: نه ، او را نمى شناسيم .
آن شخص گفت : او حضرت زين العابدين ، پسر امام حسين عليه السّلام است ، پس همراهان دست و پاى حضرت را بوسيدند؛ و عرضه داشتند: اى پسر رسول خدا! خواستى ما را به آتش جهنّم مبتلا گردانى ، اگر ما جسارتى به شما مى كرديم تا آخر عمر بدبخت مى شديم ، اى مولاى ما! چرا چنين برخوردى نمودى و به طورناشناس همراه ما آمدى ؟
حضرت فرمود: من يك زمانى با عدّه اى كه مرا مى شناختند، مسافرت رفتم و آنان به جهت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله بيش از آنچه مستحقّ بودم ، به من كمك و خدمت كردند.
و الا ن هم ترسيدم مرا بشناسيد و همانند آن دوستانم با من برخورد نمائيد؛ و من نتوانم همانند ديگران در كارها مشاركت نموده و كمك نمايم و هچنين نتوانم وظايف خويش را انجام دهم .
به همين جهت ، مخفى بودن و ناآشنا بودنم در بين دوستان هم سفر براى من بهتر است .(1)