امام صادق عليه السلام مى فرمايد : كسى كه حقيقتاً به ياد خداست ، بنده اى مطيع و عبدى فرمانبردار و انسانى است كه در مدار اطاعت از حق قرار گرفته و جان و قلبش به نور هدايت روشن است ؛ زيرا ياد حقيقى حق ، اين معنا را به انسان تذكر مى دهد كه انسان در محضر خداست و خداوند تبارك و تعالى به تمام شؤون ظاهر و باطن او آگاه است و هيچ چيز از نظر حضرتش پنهان و پوشيده نيست ؛ در اين صورت و در اين حال و با اين چنين ذكر و ياد ، حياى انسان كه از مايه هاى پر بركت الهى است ، تجلى كرده و بر مملكت ظاهر و باطن آدمى حاكم مى گردد و انسان را در ميدان اطاعت و ترك گناه قرار مى دهد .
ذكر حقيقتى است كه آدمى را مؤدب به آداب دوست نموده و از انسان ، موجودى خدايى و عنصرى الهى مى سازد . ذكر حقيقتى است كه انسان را با شؤون حق آشنا ساخته و او را وادار به پرواز در ملكوت عالم مى كند . ذكر حقيقتى است كه باب توبه را به روى انسان باز كرده و آدمى را در گروه تائبين كه مورد محبت و عشق دوستند ، قرار مى دهد .
ذكر حقيقتى است كه درِ تمام گناهان را به روى انسان مى بندد و راه نفوذ شيطان هاى داخلى وخارجى ودرونى وبرونى را به روى انسان مسدود مى نمايد . ذكر حقيقتى است كه زمينه پديدار شدن كرامت ، شرافت ، اصالت ، معرفت ، حقيقت ، واقعيت ، درستى ، راستى و صفات حسنه و اخلاق الهى را در صفحه وجود و هستى آدمى فراهم مى كند . ذكر حقيقتى است كه آدمى را از بيمارى هاى مهلك قلب و نفس مى رهاند و ظرف وجود انسان را منبع تجلى كمالات و حسنات مى سازد . ذكر حقيقتى است كه آدمى را در راه علم و معرفت و بينايى و آگاهى ، قرار داده و از اين راه وسيله آشنا شدن انسان را با انبيا و امامان و اوليا و عارفان فراهم آورده و آدمى را در مجمع روحانيان قرار داده و به سرچشمه هاى فضيلت رسانده و عطش انسان را براى يافتن حقايق تا سرحد بى نهايت بالا مى برد .
ذكر حقيقتى است كه قلب را از قساوت و تاريكى در آورده و اين عضو پر ارزش را عرش الهى كرده و از رقّت و عطوفت و مهربانى ، نسبت به بندگان حق مالامال مى كند . ذكر حقيقتى است كه مشعلى از نور حق در دل ، روشن مى كند و در سايه اين روشنى است كه انسان گذشته بين و آينده نگر مى گردد و به تدريج ، حجاب هاى ظلمانى از جلوى ديدگان قلب دور شده و سرانجام از انسان يك پارچه نور و گوهرى تابناك مى سازد . ذكر حقيقتى است كه ايمان را در دل استوار ساخته و جان را براى پرواز در فضاى قدس سبكبال كرده و باعث پديد آمدن شرح صدر كه از اعظم نعمت هاى الهى است ، مى گردد . ذكر حقيقتى است كه انسان را به وادى محبت دوست كشانده و با به يك سو زدن پرده كدورت ها ، زمينه كشف و شهود را براى انسان فراهم مى كند و در اين صورت آدمى با نور قلب به مشاهده انوار عظمت و جلال و زيبايى مطلق موفق مى گردد و سراپاى وجودش از ديدن جمال معنوى يار غرق در عشق آتشين شده از كل عالم چشم مى پوشد و تنها به تماشاى شاهد بزم انس مشغول مى گردد و وجود همين عشق و محبت برخاسته از ذكر حقيقتى است كه علاج تمام دردهاى معنوى انسان است .
علاء الدوله سمنانى در اين زمينه مى گويد :
*
اى عشق طبيب درد مايى
تو آب حيات جاودانى
سيمرغ هواى لامكانى
در ديده عقل و چشم ايمان
جوهر چو صدف تو هم چو درى
هم چون عرضند جوهر و جسم
تو همدم خاص اصدقايى
تو شهپر مرغ جبرييلى
تو زين براق مصطفايى
*
ديوانه عشق را دوايى
از كوثر لطف ايزد آيى
ز آشانه خاص كبريايى
ماننده كحل توتيايى
وين جسم چو مس تو كيميايى
قائم به تو چون توان مايى
تو محرم راز انبيايى
تو زين براق مصطفايى
ذكر حقيقتى است كه انسان را به ياد عنايات و الطاف و محبت هاى حضرت حق انداخته ، الطاف و عناياتى كه پرتوش از صلب پدر نسبت به آدمى تجلى كرده و كران تا كران حيات انسان را در آغوش گرفته ، الطاف و عناياتى كه آثارش ، در روزى انسان ، در سلامت و عافيت جسم و جان ، در محفوظ ماندن آدمى از انواع شرور و خطرات ظهور دارد .
توجه حقيقى به اين الطاف و عنايات بدون چون و چرا ، انسان را در برابر حضرت يار وادار به تسليم كرده و موجوديت انسان را از انوار عبادت و بندگى روشن نموده و نمى گذارد آدمى از خواسته هاى به حق محبوبش تخلف كرده ، دچار گناه و عصيان گردد .
آرى ، ذكر اگر بر پايه حقيقت و درستى باشد و رنگ صدق و صفا در آن يافت شود ، علت مطيع بودن انسان خواهد بود ، طهارت جان و پاكى فكر و خلوص نيّت و آراستگى در عمل ، محصول ذكر حقيقى است . ذاكر واقعى ، هم عامل به دستورات مولاست ، هم پاك از آلودگى ها و معاصى ، ذاكر واقعى علاوه بر مطيع بودن خودش نسبت به حضرت حق ، حرارت و جذبه ذكرش غافلان را نيز بيدار كرده و گم شدگان راه را به راه الهى هدايت مى كند . عارف پاك باخته الهى قمشه اى ، آن نغمه سراى گلستان جان و هزار دستان بوستان مهر و وفا در اين زمينه كه ذكر حقيقى ذاكران ، خفتگان را نيز بيدار مى كند در كتاب «نغمه الهى» داستانى را بدين مضمون در شرح اين جمله از خطبه متقيان كه حضرت مولى الموالى مى فرمايد : أَنْفُسُهُمْ عَفيفَةٌ .
به نظم كشيده :
*
شنيدستم زنى صاحب جمالى
به دامان كودكانى داشت مضطر
ز بهرِ كودكان با فكر و تشويش
مگر همسايه اش آهنگرِ راد
كز آن دارا برآيد آرزويش
قضا را چشم آن همسايه ناگاه
چه آهنگر به رخسارش نظر كرد
به جانش آتشِ شهوت برافروخت
دلش در دام زلف آن گل اندام
شده شيرى شكار آهوى چشم
بسا دل كز نگاهى رفته از دست
نگاه ديده جان ها داده بر باد
غرض مرغ خرد صيد هوس گشت
دلش شد پاى بند آن پرى چهر
بداد از كف همه دين و دلش را
چه حاجات زن غمديده بشنيد
بگفت اى جان اگر كامم برآرى
بگفتا شرمى اى منعم خدا را
بگفت از شرع و آيين يادكن ياد
بگفت از راه شيطان بازشو باز
بگفتا پند قرآن گوش كن گوش
بگفت از آب چشمانم بينديش
بگفت آهنگرا آهندلى چند
صفا كن دامن پاكم به يزدان
جوانمردا جوانمردى كن امروز
جوابش داد كى ماهِ گل اندام
به آب توبه چشم اى يار مهوش
چو ديد از پند و استعفاف و زارى
زن از بيم هلاك كودكانش
بگفتا حاضرم لكن بدين عهد
به جز ما هيچ كس ديگر نباشد
بگفت اى جان يقين دار كين چنين كار
بساط عيش چو كرد او مهيا
بگفت آن ماه كى مرد وفادار
در اين محفل كنون الا تو و من
در آن خلوت كه حاضر باشد آن شاه
چه بشنيداين سخن زود آن جوانمرد
چنان اين پند بر جانش اثر كرد
پشيمان گشت و افغان كرد و احسان
خدايش هم جزاى مخلصان داد
هم آتش را به دستش سرد و خوش كر
د هم آهن برد فرمان در كف مرد
*
فقيرى بى نوا در قحط سالى
كه نانشان بود آب از ديده تر
روان شد بر درِ همسايه خويش
ببخشد قوت و از غم گردد آزاد
شود نانِ يتيمان آبرويش
به هنگام حديث افتاد بر ماه
طمع بر حسنِ آن رشك قمر كرد
كه اين آتش هزاران خانمان سوخت
مسخر شد چو مرغ خسته در دام
معاذ اللّه ز دست شهوت و خشم
سپرلطف حق است از تير اين شست
ز جور ديده دل ها گشته ناشاد
عجب عنقاى جان صيد مگس گشت
تعالى اللّه چه زنجيرى بود مهر
كه سوزد برق شهوت حاصلش را
به پاسخ با نويد و وجد و اميد
تو را بخشم هر آن حاجت كه دارى
بگفت ايزد ببخشد جرم ما را
بگفت اين دل به وصلت شاد
كن شاد بگفت اى نازنين كم ناز
شو ناز بگفت از جام غفران نوش كن نوش
بگفت آتش مزن بر اين دل ريش
بترس از آتش قهر خداوند
گناه آلوده شهوت مگردان
بكش نفس آتش عصيان ميفروز
گنه را توبه عذر آمد سرانجام
نشاند شعله صد دوزخ آتش
نپوشد خيره چشم از نابكارى
مهيا شد و ليك افسرد جانش
كه در خلوت تو با من گسترى مهد
كه چشم ناظرى بر در نباشد
به خلوت بايد از هر يار و اغيار
به خلوت خانه با آن يار زيبا
تو گفتى نيست جز ما و تو ديار
بود ناظر خداى پاك ذو المن
نشايد اين عمل اى مرد آگاه
برآورد آتشين آه از دل سرد
كه آن مشتاق را زير و زبر كرد
بر آن نيكو زن پاكيزه دامان
به رويش در ز لطف خاص بگشاد
هم آهن برد فرمان در كف مرد
منبع : برگرفته از کتاب عرفان اسلامی استاد حسین انصاریان