در شیراز بودم ، نامه ای به دستم رسید که نوشته بود : « من استاد و رییس دانشگاه هستم و می خواهم خدمت شما برسم .» اطلاع دادم که به منزل تشریف بیاروند . او با برادرش آمد و گفت : « برادرم فارغ التحصیل انگلستان است و مشکلی دارد که از شما راه حل می خواهد . »
او تا خواست صحبت کند ، بغضش ترکید . پس از دقایقی گفت : « حاج آقا ، من در انگلستان و در دانشگاه ، با دختری از خانوادۀ مسیحی آشنا شدم و به خانه شان رفت وآمد کردم . می خواستیم با هم ازدواج کنیم . به او پیشنهاد اسلام دادم . او پذیرفت و مسلمان شد و با هم ازدواج کردیم . فارغ التحصیل که شدم به ایران آمدیم . من به تدریس در دانشگاه پرداختم .
سه – چهار قبل به طور اتفاقی و با مشاهدۀ نامه ای ، متوجه شدم که همسرم به کلیسای جلفای اصفهان و لندن متوسل شده ، دوباره به دین مسیحیت درآمده و می خواهد به انگلستان برگردد. مسئله را با او مطرح کردم . اعتراف کرد و گفت که از اول هم مسلمان شدنم برای ازدواج با تو بوده است . به هر حال اگر اسلام آوردنم هم درست باشد ، می خواهم به لندن برگردم . من هرچه با او صحبت کردم سودی نداشت و چندی بعد ، با کمک کلیسا و بیخبر به لندن برگشت . دو دختر ده و 12 ساله هم از او دارم و بسیار ناراحتم .»
در جواب به او گفتم : « به هر حال کاری است که شده و او مادری بوده که دیگر به درد این بچه ها نمی خورد . برگشتن از اسلام هم که از گناهان کبیره و کفراست . آن زن آدم خوبی نیست و بهتر است علاقه ات را از او ببری . خداوند بهترش را نصیبت خواهد کرد . با تکیه بر کلام خداوند در قرآن به او قول دادم . »
یک سال گذشت . او را در صحرای عرفات دیدم . مرا بغل کرد و بوسید و گریه کرد . او گفت : « بعد از این که از آن زن بریدم ، با خانمی که مدرک دکترا دارد و استاد علوم است ، ازدواج کردم . او بسیار معنوی و اهل نماز شب است . ما هر هفته در منزلمان دعای کمیل برگزار می کنیم .» در پایان گفت : « در آن ایام آشفتگی ، صحبت با شما و نیز منبرهای شما خیلی به من آرامش داد. »
همچنین یک بار عیادت مجروحی جنگی به بیمارستان پاستور نو رفته ، بالای سر مریض ایستاده بودم . جوانی از سالن رد می شد که مرا دید. داخل اتاق شد و بعد از سلام و علیک با من ، از مجروح عیادتی کرد . سپس خطاب به من گفت : « آیا شما وسیله دارید ؟» گفتم : « نه ، با وسیلۀ عمومی برمی گردم .» گفت : « من می خواهم شما را برسانم .» گفتم : « مانعی ندارد . » سوار ماشین که شدیم ، دو – سه باز به صندلی زد و گفت : « حاج آقا، این ماشین که می بینی داستان عجیبی دارد . » گفتم : « برایم تعریف کن.» گفت : « من در یکی از نهادهای انقلاب کار می کنم . چندی پیش ، خداوند به من بچه ای داد. پنج – شش روز بعد در مأموریت اداری بودم که مسیرم به نزدیکی های خانه ام افتاد . گفتم ، بروم چند دقیقه ای بچه ام را ببینم . وقتی برگشتم ، ماشین را برده بودند . داخل ماشین ده نوار از منبرهای شما دردهۀ محرم ، در مسجد جامع تهران و کیف مدارک و مقداری پول وجود داشت .
سه روز بعد که از خانه خارج شدم ، دیدم ماشین دم در است . کلید هم که پیش خودم بود در را باز کردم . دیدم نامه ای روی صندلی است . در آن نوشته شده بود : « من ماشین را دزدیدم تا ببرم اوراق کنم که به آن نوارها برخوردم . آنها را به خانه بردم و همه را گوش دادم . اصلا نمی دانم گوینده اش کیست ؛ ولی به قدری در من اثر کرد که به کلی زندگی ام ار از این رو به آن رو کرد . این ماشین شما و این هم پول و مدارکتان ، اما نوارها را پس از نمی دهم . هم اکنون نیز راهی جبهه ام . این نشانی خانۀ ماست . زن و بچه ام از لحاظ معیشت در مضیقه اند و من تاکنون با دزدی آنها را اداره می کردم . اگر شد سری به آنها بزن و کمکی به آنها برسان .»
آقای راننده اضافه کرد : « من و دوستان در آن سه ماه به خانوادۀ آن رزمنده اسلام کمک رسانی کریدم روزی برای سرکشی به آنجا رفته بودم . او از جبهه برگشته بود . مرا بغل کرد و بوسید و به خانه برد . چندی بعد برایش کاری با حقوق مکفی دست وپا کردم و اکنون او زندگی سالمی دارد و این از برکت سخنان تعالیم شماست . »
قابل توجه است که در واقع اینها همه از برکات معارف عمیق اسلام است که در روح و جان انسان های آماده ، چنین اثری می بخشد و نیز نشان از لطف و کرم پروردگار در حق گوینده ای است ، که خود چنین اثری را در کلامش نهاده است . من این مطالب را از باب شکر نعمت الهی بازگو کردم .
منبع : منتشر شده توسط اسناد انقلاب اسلامي