
تحمّل استاد امام در برابر مشکلات دنیا
امام استادى داشت که شاید حدود 45 یا پنجاه سال پیش از دنیا رفته باشد. این استاد بزرگ مىفرمودند : در نجف درس مىخواندم به مقاماتى از علم هم رسیده بودم. چهار الى پنج طلبه آمدند و گفتند که آقا براى ما درس بگویید.گفتم: چه بگویم؟گفتند: شرح لمعه (فقه است).گفتم: من کلاس ندارم، خودتان جایى دارید که برایتان در آن جا درس بگویم؟گفتند: بله، یک مقدار راهش دور است، در یکى از محلّههاى قدیمى نجف در یک کوچه یک مسجد کوچک است. آن جا کسى درس ندارد، خالى است، اگر حاضر باشید به آن جا تشریف بیاورید، ما از محضرتان استفاده مىکنیم.فرمودند : قبول کردم، وضع اقتصادى من هم خوب نبود، یک اتاق اجاره کرده بودم و با همسرم در آن جا زندگى مىکردیم. پردهاى هم وسط این اتاق زده بودیم که اگر مهمان برسد، مشکلى پیش نیاید. اتاق کوچک بود نمىتوانست مهمان بماند و بخوابد. همسرم مریض و معلول شد و در رختخواب افتاد. هشت الى ده سال هم زنده بود، همه کارهایش را خودم مىکردم تا این که از دنیا رفت، مثل این که بیخودى انسان به مقامى نرسد تا حالا نشنیدهاید یک دفعه خدا یک نفر را دستش را بگیرد از پلّه اول او را روى پلّه صدم بگذارد، تا حالا که شنیده نشده، هر کس به هر جا رسیده از طریق مبارزه با نفس به جایى رسیده است. حرّ بن یزید ریاحى بالاترین جنگ را قبل از جنگ با لشکر عمر بن سعد کرد که جنگ با خودش بود، ما از بس شنیدهایم براى ما ساده شده است، اما انسان از یک پُست مهم مملکتى، از زن، بچه، پول، شهوت، مقام، خودش و از جانش یک مرتبه بگذرد، همه پلّهها را ردّ شده است.