
سفر سوّم
این سفر سوم است که سفر «من الحقّ بالحقّ» و فناى در اوست، دیگر چیزى از انسان باقى نمىماند و خاکستر منیّت انسان در این سفر به باد مىرود و انّیّتى براى انسان نمىماند. در این سفر است که ته مانده تمام رذایل پاک مىشود، فنا که بیاید، دیگر خودى نمىماند که چیزى را ببیند تا غرور پیدا کند یا چیزى را بر دیگران ببیند تا حسد پیدا کند. من که دیگر خودم نیستم تا چیزى را ببینم، بُخل بورزم یا چیزى را در دست دیگران ببینم، طمعام گُل کند، دیگر خودم نیستم که علمم را ببینم، خودم را عالِم تماشا کنم و دیگرى را جاهل، هیچ چیز نمىماند.همان جا سیّد را صدا زد و پرسید : آقا سیّد کجا بودى؟ گفت: آقا جان اراک. کجا مىرفتى؟ تهران. این جا براى چه آمدى؟ آقا جان سر همین پل قم که رسیدیم ماشینمان خراب شد، به راننده گفتم که چه قدر طول مىکشد تا درست شود، گفت: چهار یا پنج ساعت، گفتم من تا این جا آمدهام، چه خوب است که حاج شیخ عبد الکریم حائرى را ببینم. از این کوچه رد مىشدم که متوجه جشن شدم، گفتم سرى به این جشن پیامبر صلی الله علیه و آله بزنم که شما را دیدم، با خود گفتم که هیچ شعرى در محضر عالِم مناسبتر از شعر ادیب نیست، چه خوب است که آن شعرها را بخوانم.همه اینها همان چیزى بود که در دل حاج شیخ مىگذشت. این مرد الهىِ فانىِ خدا، خواستهاش از دلش بیرون مىرود، سر پل به موتور ماشین مىزند و آن را مىخواباند، خواسته او مرکب مىشود و سیّد را سوار مىکند و به داخل کوچه مىآورد، وارد جشن مىکند تا او 130 خط شعر را بخواند.چرا ما حمّال، ابزار و بازیچه دست آنها شویم. اگر با خلق خدا برخورد کنیم، براى خدا برخورد کنیم و در این برخوردمان نیز از جانب محبوبمان دستور داریم در برابر کمظرفیتىهاى مردم، آزارها، رنجها، مشقّتها و ناراحتىها، صبر، تحمّل و مقاومت کنیم.امام حسین علیه السلام دو درس به مردم داده است : ایستادن و نایستادن. ایستادن به معناى ثابت بودن در خدا و نایستادن به معناى این که هیچ جا در این عالَم معطّل نشویم که هیچ خبرى در این عالم نیست، هر خبرى هست فقط پیش اوست.