او از شیعیان پاک دل و از دوستان ابو الاسود دوئلى و در قبیله خود از بزرگان بوده و مورد سلام حضرت مهدى ( عج ) در قائمیّات است .ماریّه سعدیّه دختر سعد ، در شهر بصره از شیعیانى بود که در تشیّع سخت و استوار بود . همواره خانه او مجمعى براى شیعه بود که در آن گرد آمده الفت مى گرفتند و حدیث بازگو مى کردند و سخن مى شنودند و مى سرودند .به پسر زیاد در کوفه خبر رسید که : حسین آهنگ عراق دارد و اهالى عراق با او در مکاتبه اند .به کارگزار خود در بصره فرمان داد که دیده بانان بگمارد و راه را بر آینده و رونده بگیرد .ابن ثبیط عبقسى تصمیم گرفت که به قصد حضرت حسین (علیه السلام) از بصره بیرون بیاید . ده پسر داشت ، آن ها را دعوت کرد که با او همراه شوند و فرمود : آیا کدام یک از شما با من پیشاپیش بیرون خواهید آمد ؟دو نفر از آن ها « عبداللّه و عبیداللّه » دعوت او را پذیرفتند . پس با یاران و همگنان خود که با او در خانه ماریّه سعدیّه بودند گفت : من عزم جزم کرده ام و خواهم رفت . از شما که با من خواهد آمد ؟آنان گفتند : ما از اصحاب پسر زیاد هراس داریم .این مرد بزرگ به آنان فرمود : امّا من به خدا قسم همین که ببینم پاى شترم به سر زمین سخت استوار و آشنا شود دیگر باکى از تعقیب نخواهم داشت ، هر که خواهد گو مرا دنبال کند .این بزرگ مرد با ادهم بن امیّه و بلند همّتان دیگر از بصره بیرون شتافتند ، و به سوى مکه رفتند . محبوب خود را آنجا ندیدند . از مکّه بیرون آمده راه بیابان هاى دور دست را پیش گرفته تا خود را به حضرت حسین (علیه السلام)رساندند .یزید بن ثبیط پس از استراحت در بنه خود ، قصد دیدار امام کرد و به کوى حضرت حسین روان شد . از طرف دیگر امام هم به جستجوى او رفته تا در بنه و آسایشگاه او وارد شد ، و آنجا به انتظار او نزول اجلال فرمود . به عرض حضرت رساندند که یزید به دیدن شما رفته . امام در بنه او به انتظار بازگشت وى نشست « زهى مهر و یگانگى ، زهى بزرگى و بزرگوارى » .بارى ابن ثبیط به منزل حضرت که رسید و شنید که امام به سراغ او بیرون رفته است به منزل خود باز گشت تا وقتى به منزل رسید و چشمش به جمال کشتى نجات افتاد این آیه را خواند . بِفَضْلِ اللَّهِ وَبِرَحْمَتِهِ فَبِذلِکَ فَلْیَفْرَحُوا . . . ) .] این موعظه ، دارو ، هدایت و رحمت [ به فضل و رحمت خداست ، پس باید مومنان به آن شاد شوند که آن از همه ثروتى که جمع مى کنند ، بهتر است .خواندن این آیه بدان ماند که به خود گوید : من و این دولت !
باور از بخت ندارم که تو مهمان منى *** خیمه سلطنت آنگاه سراى درویش
خلاصه این که نه از بخت ماست ، بلکه فقط از فضل خداست که یار در منزل ماست .پس از قرائت آیه به امام سلام کرد و روبروى حضرت نشست و قصدش را از آمدن که جان فشانى در محضر حضرت است بیان کرد .امام او را دعاى خیر فرمود سپس بنه و خرگاهش را ضمیمه خیمه هاى حسینى کرد .از امام جدا نشد تا در فضاى ملکوتى جانبازى قرار گرفت . دو پسرش در حمله اول شهید شدند و خودش در مبارزه تن به تن به وصال جانان رسید .این مرد بزرگ از دعوتى که در ابتدا از هم قطاران کرد و از پافشارى خود و سر بر شتافتن از کوى حقیقت و از سفر دور و دراز خود به سوى حضرت حسین (علیه السلام) و از تربت آرام خود پیامى مى دهد که : من چون منش اشرافیّت را در دریاى حقیقت انداختم ، به دولت هم قطارى با شهیدان کوى حسین رسیدم . در راه قدر دانى از آن سرچشمه نور و منبع فضیلت آن قدر کوشیدم که هفت نفر را به همراه خود به توفیق دولت شهادت رساندم . هان اى مردم ! نباید هراس و وحشت جلوگیر راه مقصد شود ، بیابان دور و دراز و بى آب و آبادانى را در راه حقیقت بزرگ مشمارید .و بمانند سروشى مى گوید : براى موقع شناسى موقعى بهتر از فداکارى و صدق در راه حقیقت نیست .
سر غیرت فرو نارند مردان پیش نامردان *** اگرچه از قفا از من جدا سازند آن سر را
زهى مردان که اندر بیعت فرزند پیغمبر *** گر افتد دستشان از تن دهند آن دست دیگر را
زهى اصحاب باهمّت که پیش نیزه و خنجر *** براندازند از تن جوشن و از فرق مغفر را
نهنگانى که بهر تشنه کامان تا برند آبى *** شکافند از دم شمشیر صد دریاى لشگر را
شهادت بود صهبایى درون ساغر خنجر *** زهى مستان که بوسیدند و نوشیدند ساغر را