در کتاب هاى تاریخى در شرح زندگى خواجه روایت شده : روزى با یکى از آراستگان به تقوا ملاقات کرد ، به او گفت : از من چیزى بخواه تا به تو عطا کنم ; زیرا تو نیازمندى و من غنى و صاحب مال . مرد باتقوا گفت : من از خدا چیزى جز خود او را نخواهم چه آن که از خدا غیر خدا خواستن از پست همتى است .
خلاف طریقت بود کاولیا *** تمنا کنند از خدا جز خدا
در حالى که من از خدا چیزى غیر خود او را طلب نمى کنم چگونه از تو طلب کنم ؟! خواجه گفت : هرگاه تو از من چیزى نمى طلبى پس اجازه ده من حاجتى از تو بخواهم . مرد باتقوا گفت : حاجتت چیست ؟ خواجه گفت : در آن ساعت که از خدا یاد مى کنى یادى از من کن . مرد باتقوا گفت : در آن ساعت که من توفیق یابم خدا را یاد کنم خود را فراموش مى کنم ، چگونه تو را یاد کنم ؟! اى که داراى مجد و شرف و بزرگى و عظمت و بزرگوارى و کرامتى ، و لازمه این همه صفات ، محبت و مهربانى به غیر است و لازمه آن محبت ، بخشش و عطاست ، پس با بزرگواریت به من نظر کن که اگر با بزرگواریت به من نظر کنى محبت و مهربانى ات را از من دریغ نخواهى کرد و نهایتاً این گداى تهى دست را از بخشش و عطایت بى نیاز خواهى نمود : « وَاعْطِفْ عَلَىَّ بِمَجْدِکَ » .
برگرفته از کتاب داستانهای عبرت آموز
0
0%
(نفر0)