فارسی
شنبه 15 ارديبهشت 1403 - السبت 24 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 0

نتيجه دنيايى تدين و راستگويى‏

گفت: من با اين مغازه، هفت دختر را شوهر دادم و بيست بار به مكه رفتم. سه سال قبل در همان شهر به سراغش رفتم تا جنس بخرم، ديدم آن مغازه كوچك به مغازه دويست مترى چهار طبقه تبديل شده است.
تا سلام كردم، گفت: جلو بيا. من چهل و پنج سال در آنجا در مغازه كوچك بودم. آنجا را از مرد متدينى به ماهى يك تومان اجاره كرده بودم، اين اجاره به ماهى پنج هزار تومان رسيده بود كه صاحب ملك مرد.
بعد من اينجا را اجاره كردم. سرقفلى هم نداده بودم، بلكه اجاره اى بود؛ چون چهل سال قبل سرقفلى خيلى رسم نبود. اكنون چهل ميليون تومان سرقفلى اين مغازه شده است.
گفت: روزى سه برادر كه وارث اين ملك بودند آمدند به من گفتند: شما به پدر ما سرقفلى داده ايد؟ گفتم: نه، ما با هم كاغذى معمولى نوشتيم و اينجا را اجاره كرديم، آنها گفتند: ما مغازه را مى خواهيم. گفتم: چشم. وقتى مشترى اول بعد از اين سه برادر آمد، گفتم: جنس نمى دهم، تمام اجناس را در كارتن بسته بندى كردم و تا بعد از ظهر همه كارتن ها را به خانه بردم. هنگام غروب نيز كليد مغازه را به خانه آنان بردم، گفتم: اين هم كليد مغازه. اين اسلام است، البته از اين مسلمان ها خيلى كم داريم. تا گفتند: ملك خود را مى خواهيم، گفتم: بفرما. گفتند كليد را نگهدار، صبح مى آييم مى گيريم. گفتم: من در مغازه را بسته ام و چيزى در مغازه نيست. گفتند: به خانه ات مى آييم و كليد را مى گيريم. گفت: صبح آمدند. كليد را تحويل دادم. آنها نيز چك شصت ميليون تومانى نوشته بودند، گفتند: اين هم به جاى كليد. گفتم: من سرقفلى نداده بودم. گفتند:
تو ندادى، ولى اين ملك سرقفلى دارد، ما نيز بالاخره حيا و شرمى داريم. واقعاً به دو طرف آفرين باد. بعد گفت: من آمدم اين مغازه را پيدا كردم و آن شصت ميليون تومانى كه آنها به من داده بودند، بيست ميليون نيز خودم داشتم، اما باز چهل ميليون تومان ديگر كم داشتم. آن سه برادر آمدند، گفتند: جا پيدا كردى؟
گفتم: آرى، اما قدرت خريد ندارم. گفتند: چه مقدار كم دارى؟ گفتم: چهل ميليون. چك چهل ميليونى كشيدند و گفتند: برو آنجا را بخر و كاسبى كن، هر وقت داشتى بياور بده.
 ز ملك تا ملكوتش حجاب بردارند                         هر آنكه خدمت جام جهان نما بكند
  طبيب عشق مسيحا دم است و مشفق ليك               چو درد در تو نبيند كه را دوا بكند
  تو با خداى خود انداز كار و دل خوش دار             كه رحم اگر نكند مدعى خدا بكند
وقتى مردم مرا متدين و راستگو نبينند، به من چه اعتمادى كنند؟ چه پولى را بياورند به من بدهند؟ چهل ميليون بدهند و بگويند: برو كاسبى كن، هر وقت داشتى بياور بده. اما چرا به من دو ريال نمى دهند؟ چون مى ترسند پول آنها را بخورم. واقعاً راستگويى، ديندارى و رو راست بودن با مردم، باعث مى شود كه در دنيا نيز راحت زندگى كنيم. والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته

 


منبع : مرکز علمی تحقیقاتی دارالعرفان الشیعی
0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

خداوند، دعوت‌کنندهٔ بندگان به سعادت
حقيقت لوح محفوظ
فلسفۀ هجرت ابراهيم
برترى ارزش عمر بر ساير نعمت‏ها
ناراحتى ائمه عليهم السلام از افراد حرام خوار
داستان شگفت انگیز شکیبایی ابن ابی عمیر
گفتار خدا با حضرت داود عليه السلام‏
وسائل هدايت - جلسه بیست وسوم (3) - (متن کامل + عناوین)
کرامت حاتم طایی
توحید (1) - جلسه نهم – (متن کامل + عناوین)

بیشترین بازدید این مجموعه

ارزشها و لغزشهای نفس - جلسه ششم
شكر نعمت‏
آداب بيرون آمدن زنان
وسائل هدايت - جلسه بیست وسوم (3) - (متن کامل + عناوین)
ساختن براى خراب شدن
ارزش عمر نزد ارزش‏شناسان
فلسفۀ هجرت ابراهيم
تسليم بودن در برابر خدا
داستان شگفت انگیز شکیبایی ابن ابی عمیر
روایت پیامبر درباره خیر

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^