حسنات اخلاقى هنگامى که در انسان جلوه مى کند چون کریم گشاده دستى هر لحظه مى خواهد خیرش را به دیگران برساند ، صاحب حسنات اخلاقى در هزینه کردن این مایه هاى ملکوتى نسبت به دیگران حتى حیوانات سر از پا نمى شناسد و زمان و مکان برایش مطرح نیست .زینب کبرى (علیها السلام) قهرمان کربلا و مثل اعلاى ایمان و عمل ، داستان عجیبى را از همسرش عبدالله بن جعفر به این مضمون نقل مى کند که عبدالله گفت : من از سفرى باز مى گشتم در حال خستگى به نزدیک قریه اى رسیدم ، باغى سرسبز و خرّم در بیرون آن قریه بود ، پیش خود گفتم بروم از صاحب باغ اجازه بگیرم تا اندک زمانى از خستگى راه بیاسایم .کنار در ایستادم و سلام کردم ، غلام سیاه نزدیک من آمد و با محبت مرا به درون باغ دعوت کرد ، من بدون این که خود را معرفى کنم وارد باغ شدم . او گفت : من مالک باغ نیستم ، مالک باغ در قریه است ولى این اجازه را دارم که عزیزى چون شما را بپذیرم . میان باغ رفتم و نقطه اى را براى استراحت در نظر گرفتم ، نزدیک ظهر بود ، غلام سفره نانش را باز کرد ، تا خواست بسم الله بگوید و لقمه اوّل را از سفره بردارد ، سگى وارد باغ شد ، از خوردن باز ایستاد ، در چهره سگ دقت کرد ، او را گرسنه یافت ، یک قرص نان نزد سگ گذاشت و سگ هم با حرص هرچه تمام تر خورد ، قرص دوم و سوم را هم به سگ داد ، وقتى خیالش از سیر شدن سگ آسوده شد ، سفره خالى را جمع کرد و در گوشه اى گذاشت .به او گفتم : خود غذا نمى خورى ؟ گفت : ندارم ، جیره ام در روز همین سه قرص نان است . گفتم : چرا همه آن را به این سگ دادى ؟ گفت : قریه ما سگ ندارد ، این سگ از جاى دیگر به این باغ آمد و معلوم بود خیلى گرسنه است و من تحمل گرسنگى این مهمان ناخوانده زبان بسته را نداشتم . گفتم : پس با گرسنگى خود چه مى کنى ؟ گفت : با صبر و حوصله روز را به شب مى آورم !عبدالله گفت : من از کرامت و اخلاق و مهرورزى و برخوردش با سگى که از جاى دیگر آمده بود شگفت زده شدم ، پس از استراحت به قریه رفتم و سراغ صاحب باغ را گرفتم . وقتى او را یافتم خود را معرفى کردم که من عبدالله بن جعفر داماد امیرالمومنین (علیه السلام) هستم . گفت : فداى قدمت ، و به من اصرار ورزید که به خانه اش بروم . گفتم : مسافرم و براى رفتن عجله دارم ، آمده ام باغ تو را بخرم . گفت : شما که زندگى و کارت در مدینه است ، این باغ را براى چه مى خواهى ؟ جریان را به او گفتم و پس از اصرار زیاد باغ را خریدم . گفتم : غلام را هم به من بفروش . غلام را هم فروخت . به باغ برگشتم و به غلام گفتم : تو را و باغ را از مالکت خریدم و تو را در راه خدا آزاد کردم و باغ را نیز به تو بخشیدم !آرى ، به قول قرآن اگر خوبى کنید به خود خوبى کرده اید .( اِنْ اَحْسَنْتُم اَحْسَنْتُم لاَِنْفُسِکُم ).اگر نیکى کنید به خود نیکى کرده اید .و به قول امیرالمومنین(علیه السلام) حسنات اخلاقى پیوندى میان خدا و بندگان اوست .
برگرفته از کتاب داستانهای عبرت آموز
0
0%
(نفر0)