در روزگار حكومت عبداللّه بن طاهر برخى از جادّه ها كه محل رفت و آمد مردم و كاروان ها بود ناامن شد . امير عبداللّه عده معينى را به پاسدارى از جادّه ها گماشت . در يكى از جادّه ها ده دزد را گرفتند و به جانب مركز حكومت گسيل دادند ، ولى يكى از آنان نيمه شب فرار كرد . فرمانده پاسداران به نظرش آمد كه شايد عبداللّه بن طاهر بگويد از او رشوه گرفتى و وى را فرارى دادى ، پس خود بايد به جاى او جريمه شود . حلاج بى گناهى را كه براى گذران معيشت از شهرى به شهرى به مزدورى مى رفت ، از وسط جاده گرفتند و او را دست بسته در جمع دزدان قرار دادند تا عدد نفرات تكميل شود . ده نفر را نزد عبداللّه بن طاهر آوردند . فرمان داد همه را به زندان اندازيد .شبى مأموران به زندان آمدند و دو نفر را براى اعدام به چهارسوق شهر بردند . حلاج در اين ميان گفت : فرزندانم گمان مى كنند در شهرى نزد استادى مشغول كارم ، چه خبر دارند كه ستمگرى مرا بدون گناه همراه دزدان جاده ها به زندان انداخته . در آن لحظه شب دو ركعت نماز خواند ; سپس سر به سجده گذاشت و مشغول دعا و راز و نياز با حضرت بى نياز شد .عبداللّه بن طاهر در آن وقت شب خواب ديد چهار بار از تختش به زمين افتاد . از خواب پريد ، وضو گرفت و دو ركعت نماز خواند و خوابيد . خواب ديد چهار مار سياه پرقدرت حمله كردند و تختش را سرنگون ساختند ; بيدار شد . چراغ طلبيد و گماشتگان قصر را خواست و گفت : مظلومى در اين وقت شب به درگاه حق نالان است . پس از جستجوى زياد وارد زندان شدند ، حلاج را در حالى عجيب ديدند ، او را نزد امير آوردند ، پس از روشن شدن جريان فرمان داد : ده هزار دينار نزد حلاج آوردند . سپس به حلاج گفت : مرا به تو سه حاجت است : 1 ـ حلالم كن . 2 ـ اين هديه را بپذير . 3 ـ هر زمان حاجتى داشتى نزد من آى تا حاجتت را روا كنم .حلاج گفت : من دو حاجت از سه حاجتت را مى پذيرم و آن حلال كردن تو و قبول اين هديه است ، ولى سومى را هرگز نمى پذيرم ; زيرا كمال ناجوانمردى است كه درگاهى كه به خاطر ناله و زارى من تخت تو را سرنگون كرد رها كنم و به درگاه مخلوق ضعيف هيچ كاره روم !پروردگارا ! آرزويم اين است كه از گناهانم درگذرى و نسبت به آينده توفيق ترك گناهم دهى و زمينه بندگى و عبادت خالصانه را برايم فراهم آورى و اعضا و جوارحم را در راه خدمت به خود و خدمت به بندگانت بكار گيرى و قلبم را به سرمايه عشق و شيفتگى به خود بيارايى و بيمارى هاى فكرى و روحى مرا درمان كنى و در آخرت شفاعت اوليا و همنشينى با آنان را نصيبم نمايى . اين است آرزوى من اى محبوب من و همه اميدم ; اين است كه مرا به آرزويم برسانى و از فضل و احسانت اميدم را به نااميدى تغيير ندهى .روايت شده رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به شخصى كه در آستانه مرگ بود فرمود : خود را چگونه مى يابى ؟ گفت : از گناهانم مى ترسم و به رحمت حق اميدوارم . حضرت فرمود : اين معنا در دل كسى جمع نمى شود مگر آن كه خداى مهربان او را از آنچه مى ترسد ايمن گرداند و آنچه را اميدوار باشد به او عنايت نمايد .پروردگارا ! آرزويم نسبت به تو آرزوى بى جايى نيست و اميدم به حضرتت اميد بى دليلى نمى باشد . تو خود را در قرآن مجيد غفار و عفوّ و شكور و كريم و ارحم الرّاحمين و داراى فضل معرفى كرده اى . من گرچه نسبت به گناهانم خائف و ترسانم ولى با همه وجود به تو اميدوارم . اگر با توسل به دعاى كميل به پيشگاهت آمده ام ، كرم و لطف و رحمت و بزرگوارى تو سبب آمدن من شد . من يقين دارم كه سائلى از اين درگاه دست خالى برنمى گردد و اميد كسى را در اين پيشگاه نااميد نمى كنند و احدى را از اين آستانه نمى رانند . پروردگارا ! تو حرّ بن يزيد را با آن گناه سنگين و كم نظيرش ، و آسيه همسر فرعون را پس از ايمان آوردنش ، و فضيل عياض را بعد از توبه اش ، و هزاران هزار گناهكار ديگر را كه همه به تو و به كرم و لطفت چشم اميد داشتند پذيرفتى و بخشيدى و پاداش دادى ; چگونه من به خود نااميدى راه دهم در حالى كه نااميدى از رحمتت را در قرآن مجيد مساوى با كفر دانسته اى !
برگرفته از کتاب داستانهای عبرت آموز