لطفا منتظر باشید

عبداللَّه بن عفيف ازْدِى‏ عبداللَّه بن عفيف ازْدِى‏

  • تاریخ انتشار:   30 دى 1389
  • تعداد بازدید:   334

عبداللَّه بن عفيف ازْدِى غامِدِى والِبى، از شيعيان على عليه السلام بود كه در جنگ جمل و صفين همراه آن حضرت شركت داشت. وى كه چشم چپش را در جنگ جمل و چشم راستش را در جنگ صفين از دست داده بود، پيوسته تا شب در مسجد اعظم كوفه سرگرم نماز بود و پس از فراغت از نماز به خانه بازمى‏گشت.
   
روزى نداى نماز جماعت داده شد و مردم در مسجد اعظم كوفه اجتماع كردند. ابن زياد به منبر رفت و گفت: سپاس خداى را كه حق را آشكار و اميرالمؤمنين، يزيد، و پيروان او را يارى نمود و دروغ‏گوى پسر دروغ‏گو، حسين بن على، و شيعيان او را كشت.
  
هنگامى كه عبداللَّه سخن ابن‏زياد را شنيد برخاست و گفت: اى پسر مرجانه! دروغ‏گو و پسر دروغ‏گو تو و پدرت و آن كسى كه تو را والى كوفه كرد و پدر او هستيد. اى پسر مرجانه آيا فرزندان پيامبران را مى‏كشيد و سخن راستگويان را مى‏گوييد؟!
    
ابن‏زياد خشمگين گرديد و گفت: گوينده چه كسى بود؟
  
عبداللَّه گفت: من بودم اى دشمن خدا! فرزندان پاك [رسول خدا] را كه خداوند آنها را از هرگونه آلودگى پاك و منزّه گردانيده مى‏كشى و به گمانت هنوز مسلمانى! به دادم برسيد! كجايند فرزندان مهاجر و انصار كه از اين ناپاك، كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او و پدرش را لعن كرد، انتقام بگيرند.
   
اين سخن بر خشم ابن‏زياد افزود و رگ‏هاى گردنش باد كرد و گفت: وى را نزد من آوريد. مأموران به سوى وى شتافتند و دستگيرش نمودند. عبداللَّه شعار ازْد، «يا مبرور» را سر داد.
   
عبدالرحمن بن مخنف كه در مجلس نشسته بود، گفت: واى بر غير تو، خود و قوم‏ات را به كشتن دادى. در آن زمان هفتصد جنگاور ازْدِى در كوفه بودند، عدّه‏اى از جوانمردان ازْد برخاستند و عبداللَّه را نجات دادند و نزد خانواده‏اش بردند.
  
ابن زياد فرمان داد: برويد اين نابيناى ازدى را، كه خداوند دلش را همانند چشمش كور گرداند، نزد من بياوريد. جمعى بدين منظور رفتند. چون خبر به طايفه ازد رسيد جمع شدند و قبيله‏هاى يمن به آنها پيوستند تا مانع دستگيرى عبداللَّه شوند. چون خبر اجتماع آنها به ابن‏زياد رسيد قبيله‏هاى مُضَر را به همراهى محمد بن اشعث به جنگ آنها فرستاد. جنگ سختى بين آنها بر پا شد و گروهى از اعراب كشته شدند، تا آن‏كه طرفداران ابن‏زياد به خانه عبداللَّه رسيدند. درب خانه را شكستند و وارد شدند. دختر عبداللَّه فرياد زد: پدر، دشمن به تو نزديك شده است، مواظب باش، عبداللَّه گفت: نترس، شمشيرم را بده. دختر عبداللَّه شمشير را به وى داد و او به دفاع از خود پرداخت در حالى كه چنين مى‏گفت:
          انَا بْنُ ذِى الْفَضْلِ عَفِيْفِ الظّاهِرِ             عَفِيفُ شَيْخِى وَابْنُ امِ عامِرِ
   
             كَمْ وارعٍ مِنْ جَمْعِكُمْ وحاسِرِ             وَبَطَلٍ جَدَّلْتُهُ مُفادِرِ
   
من پسر مرد بافضيلت و پاكم، نام پدرم عفيف و زاده ام‏عامر است؛
   
از گروه شما چه بسيار از مردان جنگاور دلاور، با زره و بى‏زره را به خاك افكندم.
      
دختر عبداللَّه مى‏گفت: اى پدر كاش من مرد بودم و در كنار تو با اين مردم زشتكار كه كشندگان عترت پيامبرند مى‏جنگيدم.
 
سپاه از هر طرف بر عبداللَّه هجوم آوردند و او آنها را از خود دور مى‏كرد و هيچ كس نمى‏توانست بر وى پيروز شود. از هر طرف كه حمله‏ور مى‏شدند دخترش مى‏گفت: پدر از اين طرف آمدند، تا آن‏كه بر فشار حمله خود افزودند و از هر سو وى را محاصره كردند، عبداللَّه شمشير خود را مى‏چرخانيد و مى‏گفت:
  
          اقْسِمُ لَوْ يَفْسَخُ لى عَنْ بَصَرى‏             ضاقَ عليكم مَوردى ومَضدَرى
  
سوگند ياد مى‏كنم! اگر چشم داشتم راه دسترسى به من بر شما تنگ مى‏شد.
   
برخى آورده‏اند: با آن‏كه او نابينا بود پنجاه سوار و بيست و سه پياده را از پاى درآورد!
   
دشمنان پيوسته با وى جنگيدند تا آن‏كه وى را دستگير نموده نزد ابن‏زياد بردند. چون ابن‏زياد وى را ديد گفت: سپاس خداوندى را كه تو را خوار گردانيد!
   
عبداللَّه گفت: اى دشمن خدا، به چه چيز خدا مرا خوار كرد؟
   
          واللَّهِ لَوْ فُرِّجَ لى‏ عَنْ بَصَرى‏             ضاقَ عَلَيكُمْ مَوْرِدِى وَمَصْدَرى‏
   
به خدا سوگند! اگر چشم داشتم راه دسترسى به من بر شما تنگ مى‏شد.
  
ابن‏زياد گفت: اى دشمن خدا درباره عثمان چه مى‏گويى؟
   
عبداللَّه او را دشنام داد و گفت: اى غلام بنى‏علاج و اى پسر مرجانه! تو را با عثمان چه كار؟
   
خوب يا بد و اصلاح يا افساد كرده باشد، خداوند ولىّ خلق خويش است و ميان آنها و عثمان به عدل و حق حكم خواهد كرد، وليكن تو از خودت و پدرت و از يزيد و پدرش از من بپرس.
   
ابن‏زياد گفت: از تو چيزى نخواهم پرسيد تا آن‏كه تو را به كام مرگ فرو افكنم.
   
عبداللَّه پس از حمد و ثناى الهى گفت: پيش از آن‏كه تو از مادر متولد شوى من از خداوند درخواست شهادت را به دست ملعون‏ترين و مغضوب‏ترين افراد مى‏نمودم، ولى آن وقت كه چشمم را از دست دادم نوميد گرديدم و اينك سپاس مى‏گويم خداوندى را كه پس از نوميدى مرا به مقصودم رساند و به من نشان داد كه دعاى گذشته‏ام به اجابت رسيده است. آن‏گاه قصيده‏اى 29 بيتى را در مدح امام حسين عليه السلام و ترغيب مردم به يارى و خونخواهى آن حضرت عليه السلام و نكوهش بنى‏اميّه با فصاحت كامل خواند. آن قصيده چنان زيبا و جالب بود كه ابن‏زياد سراپا گوش شد، در حالى كه هر بيت آن تيرى بر قلبش بود. چون اشعار وى به پايان رسيد، ابن‏زياد دستور داد او را گردن زدند و بدنش را در مكانى به نام «سَبْخه» و به نقلى در مسجد به دار آويختند.
   
در «منتخب طريحى» آمده است: كسى كه در مجلس حاضر بود چنين گفته است: در آن هنگام آتشى از كاخ ابن‏زياد به بيرون شعله كشيد كه ابن‏زياد از ديدن آن بيمناك شد و از تخت پايين آمد و به يكى از خانه هايش رفت.

منبع :
نظرات کاربران (0)
ارسال دیدگاه