حرّ بن يزيد بن ناجية بن قعنب بن عتاب الرّدف بن هرمى بن رياح يربوعى، از اشراف و بزرگان قبيله خويش بود. وى از طرف ابن زياد به فرماندهى هزار سوار منصوب گشت و براى مقابله با امام حسين عليه السلام از كوفه خارج شد؛ و در ذوحُسُم هنگام ظهر برابر لشكر امام حسين عليه السلام قرار گرفت. امام عليه السلام پس از نوشاندن آب به سپاه و حيواناتشان فرمود: شما كه هستيد؟ گفتند: ما ياران عبيداللَّه هستيم. فرمود: رهبر و فرمانده شما كيست؟ گفتند: حرّ. حضرت از او پرسيد: آيا به كمك ما آمده اى يا براى دشمنى با ما؟ گفت: براى مقابله و دشمنى با شما. حضرت فرمود: لا حول ولا قوّة الّا باللَّه العلىّ العظيم.
چون وقت نماز ظهر شد، امام عليه السلام به حر فرمود: تو با اصحاب خود نماز مى گزارى؟ گفت: خير، به شما اقتدا مى كنيم.
امام عليه السلام نماز را به جا آورد، سپس به خواندن خطبه ايستاد. پس از حمد و ثناى الهى فرمود: من به سوى شهر شما نيامدم مگر پس از آن كه نامه هاى شما به من رسيد. و فرستادگان شما آمدند و از من خواستند كه به سوى شما بيايم. حالا اگر به عهد و پيمان خود پايبند هستيد مى آيم و اگر دوست نداريد برمى گردم. حرّ گفت: من از اين نامه ها هيچ اطّلاعى ندارم و از نامه نويسان نيستم. در همين گير و دار نامه عبيداللَّه به حرّ رسيد، كه به او فرمان مى داد، حسين عليه السلام را در تنگنا قرار دهد و از او جدا نشود تا او را به كوفه برساند. حرّ جريان را به امام عليه السلام گفت. امام عليه السلام لبخندى زد، و گفت: اى پسر يزيد، مرگ به تو از اين پيشنهاد نزديك تر است.
آنگاه رو به ياران خود كرد و فرمود: برخيزيد و سوار شويد، آنها سوار شدند و اهل بيت نيز سوار گشتند. امام به همراهانش فرمود:
بازگرديد! چون خواستند بازگردند، حر و همراهانش مانع شدند. امام حسين عليه السلام فرمود:
مادرت در سوگت بگريد! چه قصدى دارى؟ گفت: اگر جز شما در اين حال با من چنين سخنى مى گفت از او در نمى گذشتم! ولى به خدا سوگند نمى توانم از مادر شما جز به نيكى ياد كنم. امام عليه السلام فرمود: چه مى خواهى؟ گفت: شما را بايد نزد عبيداللَّه ببرم! فرمود به خدا سوگند به دنبال تو نخواهم آمد. حرّ گفت: به خدا سوگند، هرگز من نيز شما را رها نمى كنم. و تا سه مرتبه اين سخنان ردّ و بدل شد. حرّ گفت: من مأمور جنگيدن با شما نيستم. ولى مأمورم از شما جدا نگردم، تا شما را به كوفه برم. اگر شما از آمدن خوددارى مى كنيد راهى را انتخاب كنيد كه نه به كوفه منتهى شود و نه به مدينه، تا من نامه اى براى عبيداللَّه بنويسم و شما نامه اى به يزيد يا عبيداللَّه بنويسيد! شايد اين امر به سلامت و صلح منتهى گردد.
خوارزمى گويد: امام عليه السلام به حرّ پيشنهاد مبارزه و جنگ داد و فرمود: اگر تو مرا كشتى، سرم را نزد ابن زياد مى برى؛ و اگر من تو را كشتم مردم از دست تو راحت مى شوند. حرّ گفت: من مأمور به جنگيدن با شما نيستم، من مأمورم از شما جدا نشوم، يا اين كه شما را نزد ابن زياد ببرم. به خدا سوگند من دوست ندارم (با گرفتار شدن به) چيزى از امور تو خدا مرا مبتلا كند، و من چون از اين مردم بيعت گرفتم و سرپرستى آنها را قبول كردم به سوى تو آمده ام. من باور دارم تمام كسانى كه وارد قيامت مى شوند اميد شفاعت جدّت را دارند، و من نيز بيمناكم اگر با تو بجنگم زيانكارترين مردم دنيا و آخرت باشم. اى اباعبداللَّه، من در اين شرايط توان بازگشت به كوفه را ندارم. شما راه ديگرى در پيش گير تا من نامه اى به ابن زياد بنويسم و بگويم كه حسين عليه السلام با من همكارى نكرد و من نيز توان مقابله با او را ندارم. در هر حال من تو را درباره خودت نصيحت مى كنم. امام عليه السلام فرمود:
مثل اين كه خبر مرگ مرا مى دهى؟ گفت: آرى چنين است! هيچ شكّى نيست. مگر اين كه از هر كجا آمده اى به همان مكان باز گردى.
طبرى گويد: حسين عليه السلام از ناحيه چپ راه «عذيب» و «قادسيه» حركت كرد، در حالى كه فاصله آنها تا «عذيب» سى و هشت ميل بود. حرّ هم با آن حضرت حركت مى كرد. چون به عذيب الهجانات رسيدند، چهار نفر از ياران حسين عليه السلام به همراه طِرِمّاح به آن حضرت پيوستند. حرّ خواست آنها را بازداشت كند و به كوفه برگرداند، ولى امام عليه السلام به حمايت از آنها برخاست و گفت: اينها ياران من هستند و من همان گونه كه از خود دفاع مى كنم، از آنها نيز دفاع خواهم كرد. به هر حال حرّ از آنها دست برداشت. امام حسين عليه السلام و همراهان از عذيب هجانات به طرف قصر بنى مقاتل حركت كردند. حرّ هم به حركت ادامه داد تا به نينوا رسيدند.
در اين جا پيك ابن زياد رسيد. او به حرّ دستور داده بود كه حسين عليه السلام را در تنگنا قرار ده، او و يارانش را در بيابانى خشك و ناامن جاى ده. حرّ نامه را براى آن حضرت خواند، امام فرمود: بگذار ما، در نينوا، يا غاضريه و يا در شفيه فرودآييم. گفت: من اين كار را نمى توانم انجام دهم، چون ابن زياد جاسوس قرار داده و ناظر بر كار من است.
زهير به امام حسين عليه السلام پيشنهاد كرد كه با حر و لشكريانش بجنگد، امام نپذيرفت و فرمود: من ابتدا به جنگ نمى كنم. حسين عليه السلام رو به حر كرد و فرمود: اندكى ما را به جلو ببر و مقدارى راه پيمودند تا به سرزمين كربلا رسيدند. از آنجا حرّ و يارانش جلوى او را گرفتند و از ادامه راه منع كرده گفتند: اينجا نزديك فرات است؛ و در همان مكان فرود آمدند و خيمه ها را به پا كردند. در روز عاشورا حرّ از طرف عمرسعد فرماندهى قبيله تميم و همدان را به عهده گرفت، امّا در جنگ با امام حسين عليه السلام شركت نكرد و سرانجام به امام حسين عليه السلام پيوست. داستان پيوستن او هم چنين است: چون در روز عاشورا امام عليه السلام فرياد برآورد: آيا فريادرسى هست كه به فرياد ما رسد و از خدا جزاى خير بطلبد؟ و آيا كسى هست كه شرّ اين قوم را از حرم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم باز دارد؟
حرّ بن يزيد رياحى با شنيدن فرياد امام عليه السلام، قلبش مضطرب و اشك از چشمان او جارى شد. نزد عمر بن سعد آمد و گفت: آيا با اين مرد مى جنگى؟ گفت: آرى به خدا جنگى كه سرها از بدن جدا و دست ها قلم شود! حرّ گفت: نمى توانى اين كار را به مسالمت ختم كنى؟ جواب داد: ابن زياد جز جنگ به چيزى ديگر رضا نداد. به روايت ديگرى حرّ گفت: پيشنهاد امام عليه السلام را قبول كن. عمر گفت: اگر كار به دست من بود مى پذيرفتم ولى امير تو نمى پذيرد. «6» آن گاه حرّ آمد و در كنار لشكر ايستاد و به يكى از بستگانش به نام قرة بن قيس كه با او بود گفت: امروز اسبت را آب داده اى؟ گفت: نه.
گفت: نمى خواهى آبش دهى؟ قرة بن قيس گويد: به ذهنم رسيد كه مى خواهد به كنارى رود و در نبرد شركت نجويد و دوست ندارد كه من ببينم. گفتم: آب نداده ام، اكنون مى روم و آبش مى دهم، پس حر از آنجايى كه بود دور شد، به خدا سوگند اگر مرا بر كار خود آگاه كرده بود من هم با او مى رفتم و به امام عليه السلام مى پيوستم. حرّ اندك اندك به حسين عليه السلام نزديك مى شد. مهاجر بن اوس گفت: چه انديشه دارى، مى خواهى به حسين عليه السلام حمله كنى؟ حرّ جواب نداد. اندامش به لرزه افتاده بود، مهاجر گفت: در كار تو سخت حيرانم. به خدا سوگند هيچ گاه تو را اين گونه نديده بودم. اگر سراغ دليرترين مرد كوفه را از من مى گرفتند، تو را معرّفى مى كردم. حرّ گفت: سوگند به خدا خودم را در ميان دوزخ و بهشت مى بينم، و من بهشت را برمى گزينم، هر چند كه مرا پاره پاره كنند و بسوزانند. آن گاه اسب تاخت و آهنگ خدمت امام عليه السلام كرد، در حالى كه دست بر سر نهاده بود مى گفت: (بارخدايا به سوى تو بازگشته ام، توبه مرا بپذير كه من رعب و وحشت در دل دوستان تو و فرزندان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم افكندم).
چون خدمت امام عليه السلام رسيد، سپرش را واژگون كرد. سلام داد و آن گاه عرضه داشت:
اى فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم! جانم فدايت باد، من كسى بودم كه بر تو سخت گرفتم، و در اين مكان فرود آوردم، گمان نمى كردم كه اين گروه با تو چنين رفتار كنند.
به خدا سوگند اگر مى دانستم كه اين گروه با تو چنين رفتار مى كنند، هرگز دست به چنين كارى نمى زدم. من از آن چه انجام داده ام به درگاه خداى بزرگ توبه مى كنم. آيا توبه من پذيرفته مى شود؟ امام عليه السلام فرمود: آرى، خدا توبه تو را مى پذيرد، پياده شو. حرّ گفت:
من سواره باشم براى شما بهتر است از پياده بودن.
برخى از مورّخان نوشته اند كه حرّ گفت: چون من اوّلين كس بودم كه راه را بر تو سد كردم، اجازه فرما نخستين شهيد راهت نيز باشم، شايد از كسانى باشم كه در قيامت با جدّت مصافحه مى كنند. مرحوم سيّد بن طاووس گويد: مقصود حرّ نخستين شهيد در آن ساعات بود وگرنه پيش از اين جماعتى به شهادت رسيده بودند.
چون حرّ در ميان لشكريان امام عليه السلام قرار گرفت و توبه اش مورد قبول واقع شد، از امام حسين عليه السلام اجازه خواست تا با لشكريان كوفه سخنى بگويد: حضرت اجازه فرمودند، و حرّ در مقابل لشكر ابن زياد قرار گرفت و خطابه اى در دفاع از امام حسين عليه السلام و مظلوميت او و اهل بيتش ايراد فرمود، امّا هيچ گونه تأثيرى در آن مردمان نداشت، و او را با تير هدف حمله قرار دادند. وى به خدمت امام بازآمد.
اجازه رزم گرفت و وارد ميدان شد و اين چنين رجز مى خواند:
انّى انَا الْحُرُّ وَمَأْوىَ الضَّيْفِ اضْرِبُ فى اعْناقِكُمْ بِالسَّيْفِ
عَنْ خَيْرِ مَنْ حَلَّ بِلادِ الْخَيْفِ اضْرِبُكُمْ وَلا ارى مِنْ حَيْفِ
من حرّ و پناهگاه مهمانم براى دفاع از بهترين شخص كه وارد مكّه شد گردن شما را مى زنم و در اين كار هيچ گونه ستم و بى عدالتى نمى بينم
خوارزمى گويد: حصين بن نمير، به يزيد بن سفيان گفت: اين حرّ است كه آرزوى كشتن او را داشتى. گفت: آرى، همين طور است؛ و حرّ را به مبارزه فراخواند. ولى هنوز خود را آماده نكرده بود كه با شمشير حرّ كشته شد. سپس ايوب بن مشرح خيوانى تيرى به طرف اسب حرّ افكند و آن را از پاى در آورد. حرّ بلافاصله از اسب پياده شد. و مانند شير با دشمن جنگيد، و شمارى از آنان را به هلاكت رساند. پس از آن پيادگان بر وى تاختند و او را بر زمين افكندند. ياران امام عليه السلام او را از معركه بيرون آورده، در حالى كه هنوز جان در بدن داشت در جلوى خيمه اى كه كشتگان را در آنجا جمع مى كردند گذاشتند. امام عليه السلام فرمود: اين كشتگان مانند پيغمبران و فرزندان پيغمبران هستند. آن حضرت غبار از چهره حرّ پاك كرد و فرمود: تو حرّى (آزاده اى) آن چنان كه مادرت تو را «حرّ» نام نهاد. و تو در دنيا و آخرت آزاده اى. بدين سان حرّ در برابر امام عليه السلام به شهادت رسيد. در زيارت ناحيه مقدّسه از وى چنين ياد شده است: السَّلامُ عَلى الحُرِّ بْنِ الرِّياحِىّ.
برخى مورّخان نقل كرده اند كه حرّ به امام حسين عليه السلام عرض كرد: هنگامى كه ابن زياد مرا به سوى شما فرستاد، چون از قصر بيرون آمدم، از پشت سرم آوازى شنيدم كه مى گفت: اى حرّ، شاد باش كه به خير رو آوردى! چون به پشت سرم نگريستم، كسى را نديدم. با خود گفتم: اين چه بشارتى است، حال آن كه من به پيكار حسين عليه السلام مى روم؟! و هرگز تصور نمى كردم كه سرانجام از شما پيروى خواهم كرد. امام حسين عليه السلام فرمود: به راه خير هدايت شدى.
صاحب «روضة الشهداء» به نقل از مقتل امام اسماعيل مى نويسد: در آن زمان كه حرّ نزديك امام آمد. گفت يابن رسول اللَّه شب پدر خود را خواب ديدم كه نزد من آمد و گفت: اى حرّ در اين روزها كجا رفته بودى؟ گفتم رفته بودم كه راه را بر امام حسين عليه السلام بگيرم. پدرم فرياد زد و گفت: واويلا! اى پسر تو را با فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله چه كار؟ اگر طاقت آتش دوزخ دارى برو و با او بجنگ؛ و اگر هم شفاعت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و رضايت پروردگار و بهشت جاويدان را مى خواهى برو و با دشمنان او بجنگ.
آرامگاه حرّ در سمت غربى شهر كربلا در فاصله حدود هفت كيلومترى آن واقع است. بر مرقد مطهّر او ضريح كوچكى نصب و بر فراز آن گنبدى از كاشى رنگين بنا گرديده است. گفته شده است كه گروهى از بستگان حرّ از بنى تميم پس از واقعه عاشورا جسدش را به آن محل برده و به خاك سپرده اند.
همچنين نقل مى كنند كه چون شاه اسماعيل صفوى عراق را فتح كرد و به كربلا مشرّف شد، نسبت به جلالت شأن حرّ و مرقد شريف او ترديد كرد. براى روشن شدن حقيقت دستور داد تا قبر او را نبش كنند. چون آن را شكافتند، جسد حرّ را با لباس هاى خون آلود مشاهده نمودند، و آثار جراحت را بر بدنش تازه يافتند و بر سر او ضربت شمشيرى بود و دستمالى بر آن جراحت بسته شده بود. شاه دستور داد آن دستمال را بگشايند و دستمالى ديگر به جاى او ببندند. چون در كتب تاريخ و سيره نقل شده بود كه اين دستمال متعلق به امام حسين عليه السلام بود كه بر سر حرّ بست. امّا موقعى كه دستمال را از سر حرّ باز كردند، خون فوران نمود. به طورى كه قبر پر از خون شد. سر را با دستمال ديگر بستند ولى خون قطع نشد. به ناچار با همان دستمالى كه از آنِ امام حسين عليه السلام بود بستند و خون قطع شد. شاه فقط قطعه كوچكى از آن را برداشت ... دستور داد كه بارگاه حرّ را با شكوه و جلال بيشترى بسازند.
منبع : منبع: پژوهشی پیرامون شهدای کربلا، پژوهشکده تحقیقات اسلامی.