ابوالفضائل ! (جلوه هایى از دریاى فضیلت قمر بنى هاشم علیه السلام )
پدر جان ، یکتاپرستان ، هرگز شرک نمى ورزند!
محدث نورى در مستدرک الوسائل ، به نقل از کشکول شهید آورده است که : روزى امیر المؤ منین على علیه السلام حضرت عباس علیه السلام و زینب کبرى سلام الله علیه را در دو طرف خود نشانده بود، و حضرت عباس علیه السلام تازه زبان گشوده بود. على علیه السلام به فرزندش حضرت عباس علیه السلام فرمود: بگو یک (واحد) او گفت : یک (واحد)، بعد فرمود: بگو دو (ائنین ) حضرت عباس علیه السلام خوددارى کرد و گفت : شرم مى کنم به زبانى که خدا را به یگانگى خوانده ام ، دو بگویم (یعنى یکتاپرستان هرگز به شرک نمى گرایند، و دوئیت ، خلاف توحید است ). امیر المؤ منین علیه السلام پیشانى فرزندش را بوسید. حضرت زینب کبرى سلام الله علیه ، ناظر این جریان بود، عرض کرد: پدر جان شما ما را دوست مى دارى ؟ حضرت فرمود: آرى ، فرزندان ما پاره جگرهاى ما مى باشند. زینب کبرى علیه السلام عرض مرد: یا اءبتاه ، حب خدا و حب اولاد چگونه در یک دل جمع مى شود؟ محبت شما نسبت به ما همانا شفقت مى باشد و محبت خالص براى خداست . با شنیدن این سخنان حکیمانه ، محبت امیر المؤ منین على علیه السلام نسبت به ایشان افزایش یافت . (1)
قمر بنى هاشم علیه السلام در صلابت ایمان و فضل علم و ایقان و شرایف آداب و اخلاق ، بعد از دو برادر خود - حسن و حسین علیه السلام - اول شخص بود، و پس از معصومین علیه السلام ، در جمیع صفات کمالیه کسى با او همتراز نبود. عبارات زیارتهاى مرویه در حق وى و نیز اخبار صادره از امام زین العابدین و امام صادق علیه السلام در باب آن بزرگوار شاهد شخصیت یگانه وى پس از معصومین است . چنانچه فى المثل امام سجاد علیه السلام مى فرماید: رحمت حق بر روان عمویم عباس علیه السلام باد که ایمان او همانند صخره صما و از حیث بینایى در دین بیهمتا بود. چه او، نصیحت و زهد و جهاد و صبر و ثبات خود را به درجه اعلا رسانید و در شداید و سختى جان خود را در راه یارى به برادرش نثار کرد.(2)
عمل به وصیت پدر!
علامه شیخ عبدالحسین حلى در النقدالنزیه (جلد ۱، صفحه ۱۰۰) از فخر الذاکرین ، عالم بزرگوار، شیخ میرزا هادى خراسانى نجفى ، نقل مى کند که گوید: امیر المؤ منین علیه السلام حضرت عباس علیه السلام را فراخواند و به سینه چسبانید و چشمانش را بوسید و از او عهد گرفت که چون در کربلا بر آب دست یافت ، تا برادرش تشنه است قطره از آن ننوشد، و اینکه ارباب مقاتل گویند حضرت عباس علیه السلام در شریعه فرات آب از دست بریخت به سبب اطاعت از سفارش پدرش على مرتضى علیه السلام بوده است .(3)
از این ماجرا شگفت ، در آینده سخن خواهیم گفت . فى الحال مى افزاییم که ادب و وفاى کم نظیر فرزند ام البنین نسبت به عزیز فاطمه سلام الله علیه ، پس از شهادت وى نیز همواره ادامه داشت است ، که در این باب به نمونه عجیب از آن اشاره مى کنیم :
دو شب براى امام حسین علیه السلام ، یک شب براى من ...!
جناب حجه الاسلام حاج شیخ عبدالصمد مینا از قول پدرش ، مرحوم حاج میرزا حسین مینا، نقل کرد که مرحوم حاج سید تقى کمالى قمى معروف فرمودند:
وقتى که من براى زیارت به کربلا مشرف مى شدم در بالاى مناره حرم امام حسین علیه السلام اذان مى گفتم و یک شب دربالاى مناره حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام . شبى ، آقا ابوالفضل العباس علیه السلام را در خواب دیدم که فرمودند: شما در اذان گفتن به من جفا مى کنى ! چرا اذان را مساوى مى گویى ؟! دو شب براى امام حسین علیه السلام بگو، یک شب براى من !
وفاى اباالفضل العباس علیه السلام
پی نوشت:
مرحوم آیه الله آقا نجفى قوچانى در سیاحت شرق چنین مى نویسد:
به قدر هزار قدمى که رفتم ، آفتاب از جلو روى و گرم ، رملها نیز داغ که کف پاها مى سوزد، تشنگى بر من غلبه نمود. خود را به جوقه زوارى رساندم ، که آب دارید؟ گفتند: نه . از آنها گذشته و دویده و دسته دیگر، خود را رساندم . آنها هم آب نداشتند. به قدر نیم فرسخ دویدم و به چند دسته زوار خود را رسانیدم ، آب نداشتند. چون به منزل نزدیک ، و سواره هم مى رفتند، آب لازم نداشتند. بعد از ان ماءیوس (شده ) و از یک طرف را دویدن گرفتم و هر چه رطوبت در بدن بود تمام به عرق و حرکت عنیف و گرمى آفتاب خشکید، و به شدت تشنه بودم .
حالا برق گنبد و سیاهى باغات کربلا در منظره من پیداست . من به فکر صحراى کربلا افتاده ، حالا تنهایى سیدالشهداء علیه السلام را و آن لشگر عظیم که دور او را گرفته بودند، نظیر این گنبد براق میان سیاهى باغات ، با تشنگى زیادى که داشت نهایت مثل من در عالم خیال نزدیک به حس صورت گرفت مرا گریه شدید رخ داد. محض آنکه صداى گریه مرا زوار نشنود دویست قدمى از راه زوار دور شدم و مثل آهویى در این بیابان دویدن گرفتم و صدا به گریه بلند و اشک مثل باران به صورت و ریش و زمین ریزان بود.
گاهى صداى هل من ناصر آن حضرت را به گوش خیال مى شنیدم و من هم صدا به لبیک با گریه بلند مى داشتم و بر دویدن به شدت مى افزودم ، به حدى که از خود بالکلیه فراموش نمودم و دیدم لشگر هجوم به خیمه هاى حسینى (کرده ) شعله آتش و دود از خیمه ها بلند گردید. چشمها به سیاهى کربلا دوختم و حالات رنگارنگ آن صحراى غم انگیز بر من عبور مى داد. به خدا قسم که نمى فهمیدم پاها در این دویدن بى اختیار به گودال مى افتد و یا بروى خار مى گیرد؟ یکدفعه از میان خیمه ها مثل زنها و اطفال بیرون دویده به صحراى جنوبى خیمه ها که رو به طرف نجف است پراکنده شدند.
بعضى ها چادر به پا پیچیده به زمین مى خوردند. من هم سر از پا نشناخته تا مگر برسم و خود را فدا کنم ، که ریشه علفى به پنجه پا بند شده به آن تندى که مى دویدم محکم خوردم به زمین . برخاستم با آنکه پنجه پا مجروح شده بود، ملتفت نشده شش دانگ حواس متوجه آن صحراى هولناک بود و از گریه و ناله و دویدن نایستادم و در این دو فرسخ و نیم مسافت تا آنکه در کوچه کربلا واقع شدم و چشمم به در و دیوار و عمارات کربلا افتاد. آن وقت به خود آمده از خجالت و حیاى از مردم اشکهاى خود را پاک نمودم و از دویدن ایستادم و کفشهاى بى پاشنه را به پا کردم و خاچیه را به دوش انداختم .
از حوضخانه صحن سیدالشهداء امام حسین علیه السلام وضو گرفته داخل حرم شدم و یک ساعتى زیارت نمودم . بیرون شدم و رفتم به زیارت ابوالفضل العباس علیه السلام و از آنجا بیرون شدم ، ثانیا آمدم به صحن سیدالشهداء علیه السلام . همان طور به گوشه اى سرپا ایستاده بودم که بعضى از رفقا را ملاقات نمایم و ساعت دو به غروب بود و در آن بین صداى ساعتى که در سر صحن سیدالشهداء امام حسین علیه السلام بود - و از نمره ساعت کوچک صحن نو مشهد مقدس بود - بلند شد. وقتى که خوب گوش به صداى زیر او نمودم تا ده مرتبه اش تمام شد، دیدم به طور فصیح مى گوید: هل من ناصر... هل من ناصر... هل من ناصر... تا ده مرتبه تمام شد. لرز و لرزه در بدن ما حادث شده گوش را تیز نموده از کجا جوابى مى رسد...؟ و چشمها پر اشک شد که جوابدهى پیدا نشد، که یکمرتبه از صحن حضرت اباالفضل العباس علیه السلام صداى ساعت بزرگ او به صورت بم و کلفت بلند گردید لبیک ... لبیک ... لبیک ... تا ده مرتبه ؛ او هم تمام شد. اشکهاى خود را پاک کرده گفتم :هاى بگردم وفاداریت را، باز تویى که جواب دادى ! خوشحال شدم که هنوز ناصر هست و از خوشحالى باز اشکهایم بیرون شد بیکمرتبه به فکر تشنگى بین راه افتادم و همان طور در عالم خیال با خود آمدم ، آمدم ، آمدم ، تا وضو گرفتم و به حرمین زیارت نموده برگشته تا به همین نقطه که ایستاده ام ، دیدم در هیچ نقطه آب نخورده ام ، تشنه هم نیستم ؛ حالا این از راه طبیعى به چه (نحو) ممکن است و من از کدام سیر شده ام (معلوم نیست ). (3)
قربان وفایت بروم اى فرزند رشید با وفاى على بن ابى طالب علیه السلام که خدا مقامت را به علت خضوع در برابر امام زمان خویش ، آنچنان بلند قرار داده است که از آن بلندتر دیگر تصور نمى شود.
جان به قربان وفادارى آن باده پرست
دل شوریده نه از شور شراب آمده است
دین و دل ساقى شیرین سخنم بره زدست
ساغر ابروى پیوسته او محوم کرد
هر که زا نیستى افزود به هستى پیوست
سرو بالاى بلندش چه خرامان مى رفت
نه صنوبر؟ در عالم به نظر آمده پست
قامت معتدلش را نتوان طوبى خواند
چمن فاستقم از سور قدش رونق بست
لاله روى وى از گلشن توحید دمید
سنبل روى وى از روضه تجرید برست
شاه اخوان صفا ماه بن هاشم اوست
شد در او صورت و معنى به حقیقت پیوست
ساقى باده توحید و معارف عباس
شاهد بزم ازل شمع شبستان اءلست
در ره شاه شهیدان ز سر و دست گذشت
نیست شد از خود و زد پا به سر هر چه که هست
رفت در آب روان ساقى و لب تر ننمود
جان به قربان وفادارى ان باده پرست
صدف گوهر مکنون هدف پیکان شد
آه از آن سینه و فریاد از آن ناوک و شست
سرش از پاى بیفتاد و دو دستش ز بدن
کمر پشت و پناه همه عالم بشکست
شد نگون بیرق و، شیرازه لشگر بدرید
شاه دین را پس از او رشته امید گسست
نه تنش خسته شد از تیغ جفا در ره عشق
که دل عقل نخست از غم او نیز بخست
حیف از آن لعل درخشان که ز گفتار بماند
آه زا آن سرو خرامان که ز رفتار نشست
یوسف مصر وفا غرقه بخون ؟! واسقا!
دل ز زندان غم او ابد الدهر نرست (4)
از دیوان کمپانى
نیست بر آب کوثوم هوسى !
از شهیدان کربلا گویند
با لب تشنه ، جان نداده کسى
هر شهیدى به وقت دادن جان
داشت با جام عشق دسترسى
لیک سقاى تشنگان حسین
آن که بى عشق شه نزد نفسى
جام پس زد، که پیشتر از شاه
نیست بر آب کوثرم هوسى !
اى بنازم که جز خیال لبش
به دلش ره نیافت ملتمسى
از سید مصطفى آرنگ
عباس علیه السلام ، هارون کربلا!
فرزند رشید ام البنین علیه السلام ، هارون ابا عبدالله علیه السلام بود، الا انه لیس بامام !
حجه الاسلام والمسلمین مرحوم سید مصطفى سرابى خراسانى قدس السره صاحب کتاب هفتاد گفتار سرابى ، گفتار جالبى در مقام مرتبت والاى عباس بن على علیه السلام دارد که اقتباسى از آن را ذیلا مى خوانید:
بدانید که حضرت ابى الفضل علیه السلام نه فقط برادر جسمانى حضرت حسین علیه السلام ، بلکه برادر ایمانى و روحانى آن حضرت نیز بوده است ، روى همان قاعده اى که پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله و حضرت على علیه السلام از نور واحد بودند و مکرر پیغمبر صلى الله علیه و آله به آن وجود مقدس انت اءخى فى الدنیا و الاخره مى فرمود. و این اءخوت و برادرى لازمه اش تساوى و برابرى آن دو در جمیع جهات و درجات نیست . مقام امامت بالاتر بوده و ابى الفضل علیه السلام تابع امام بوده است .
حضرت عباس را بایستى از اقطاب و اوتاد دانست ، در زیارتش مى گوییم : ایها العبد الصالح . این تعبیر، حاکى از مقام بسیار والاى عباس علیه السلام است . زیرا وقتى انسان به اعلا درجه ، مطیع مولى شد، عبد و بنده مى شود، و بندگى هم مراتبى دارد، تا آنجاکه فرموده اند: العبودیه جوهره کنهها الربوبیه بلا تشبیه ، مانند حدیده محماه (یعنى آهن گداخته ) مى شود که آهن است ولى به واسطه شدت اتصال به آتش ، حنبه کثرت و ثقالت و تیرگى و آهنیت خویش را دور انداخته و تمام صفات آتش از سوزندگى و درخشندگى را به خود گرفته است . اباالفضل علیه السلام نیز به واسطه شدت عبادت از خدا و رسول و پدرش امیر مؤ منان و امام وقت خودش ، و حمایت از دین و اعراض از دنیا، و بى اعتنایى به هوا و هوس و جاه و جلال و فرزند و عیال و اموال ، مظهر خداوند قاضى الحاجات و ملقب به باب الحوائج گریده است .
او عبدى صالح بوده ، و هر چیزى در عالم خود اگر صالح شد اثر خوب دارد، مانند میوه یا دوا، تا برسد به انسان ؛ و بر عکس گر فاسد شد گذشته از آن که نفع ندارد ضرر هم دارد،، و هر چه فسادش بیشتر ضررش نیز زیادتر. چنانچه در باره عالم فاسد گفته اند: اذا فسد العالم فسد العالم عبد صالح یعنى ان کسى که هر چه مى کند براى خدا مى کند؛ قوه عاقله او قوى و وجودش خالى از صفات رذیله و داراى صفات حسنه است و مراتب تقوى را از انزجار و انصراف و تمکن و استقامت - همه را طى کرده و فانى فى الله شده است .
آن بزرگوار نیز حقا چنین بوده که وقتى شمر به لحاظ خویشاوندى که از سوى مادر با او داشت امان نامه اى از سوى ابن زیاد برایش آورد و با این کار حضرت عباس را بر سر دو راهى قرار داد که یک طرف آن به کشته شدن و طرف دیگرش به سلامتى جان و مال و ریاست ختم مى شد، وى استقامت در ایمان را از دست نداد و تکان نخورد و آگاهانه و آزادانه تن به مرگ داد و دست از یارى برادر، که حقیقت دین بود، بر نداشت . پس او براستى عبد صالح بوده ، و چه خوب است نماز گزاران توجه داشته باشند که وقتى در اسلام آخر نماز مى گویند (السلام علینا و على عبادالله الصالحین ) سلام به آن حضرت هم داده و مى دهند، از هر کجا که باشند.
نیز اینکه امام زین العابدین فرموده است ان لعمى العباس درجه فى الجنه یغبطها جمیع الشهداء
یعنى براى عموى من عباس درجه اى در بهشت است که جمیع شهدا به آن غبطه مى خورند؛ البته آن درجه ناشى از مراتب و درجات تقوا و ایمان اشخاص است و کلمه شهداء را هم جمع با الف و لام آورده که شامل تمام شهداء عالم باشد.
همچنین اینکه فرموده اند: خدا در عوض دو دستى که عباس در راه خدا داده ، دو بال به او مرحمت فرموده است که سیر در عالم ملکوت مى کند مانند جعفر طیار، بلکه بالاتر؛ این دو بال علم است و عمل که براى روح انسان به منزله دو بال است ، همانطور که پرندگان به واسطه دو بال پرواز مى کنند، مناظر خوب مى بینند و در هواى تنفس مى نمایند و آزادانه سیر مى نمایند و اگر دو بال را نداشته باشند یا فاقد یکى از آنها باشند از تمامى آنها محروم خواهند بود بلکه روى خاک افتاده و پایمال مى شوند، انسان هم باید بداند و عمل کند. چه اگر ندانسته عملى کند، یا بداند و نکند یعنى عالم بلا عمل باشد،
یا مثل اکثر مردم نداند و نکند، وقتى روح وى از قفس تنش بیرون مکى شود نمى تواند پرواز کند و در نتیجه در همان عالم حیوانیت و زندان دنیا و ملکوت سفلى ، که عالم اجنه و شیاطین است ، یا بنا به اخبار در برهوت میان چاه مبتلا خواهد بود، ولى اگر هر دو بال علم و عمل را قوت داد، وقت
خروج از بدن پر باز کرده خواهد کرد.
جناب ابى الفضل علیه السلام چنین بود: علم را به اعلا درجه داشت و عمل را هم خوب نشان داد؛ دو دست ظاهر را در راه حق داد و دو دست باطنى و قدرت معنوى گرفت و مشمول رحمت خداوند شد. مخصوصا وقتى که دست چپ وى افتاد گفت و اءبشرى برحمه الجبار اینکه میان همه اسماء الله اسم جبار را ذکر کرد، که از ماده جبیره و جبران است ، مى خواست بگوید که حبران کننده قطع این دست رحمت خداى جبار است .
پیشوایان ما گفته اند و در علوم هم ثابت شده بلکه به تجربه رسیده است که ، مغز و فکر پدر و رحم و شیر مادر در تکوین شخصیت و صفات اولاد مدخلیت دارد و همان طور که امراض جسمانى ممکن است به ارث برسد، روحیات و ملکات نفسانى و اخلاق هم موروثى است . از همان روز که على علیه السلام خواست همسر تازه اى برگزیند و ام البنین علیه السلام را اختیار کرد، همین فکر را داشت که مردى با ایمان کامل و تقواى استوار و داراى شخصیتى ثابت قدم و حامى حقیقى دین و حامل لواى اسلام به وجود آورد.
نطفه ابى الفضل علیه السلام با آن فکر پاک خداپرستى و حقیقت ایمان بسته شده و در رحم یک مادر پارسا، مانند ام البنین سلام الله علیه ، قرار گرفته است . پس از حضرت ابى الفضل علیه السلام نیز به نوبه خود، جلوه اى از جلوات و رشحه اى از رشحات ولایت است به مصداق الولد سر اءبیه ، على علیه السلام که سر الله است ، ابى الفضل علیه السلام هم داراى مقام سر بوده بلکه به مقام سر السر رسیده است .
و همچنین همان طور که حضرت على علیه السلام علمدار پیغمبر صلى الله علیه و آله در دنیا و آخرت بود که فرمود: اءنت صاحب لوائى فى الدنیا و الآخره (که حق پرستى و رحمت واسعه الهى تعبیر به علم شده است که علامت است ) ابى الفضل علیه السلام نیز در عاشورا علمدار امام حسین علیه السلام شد، زیرا گذشته از آنکه او واجد شرایطى که در علمداران ظاهر مى باشد (از حسب و نسب شجاعت و وجاهت و طول قامت و قدرت بازو دیگر چیزها) بود، معنا هم مظهر و نماینده على علیه السلام بوده است ، و علم کربلا هم ، در حقیقت همان علم پیغمبر صلى الله علیه و آله بوده و در قیامت هم بروز خواهد کرد.
نیز چنانکه على علیه السلام ساقى حوض کوثر است (که خیر کثیر و علم و ایمان و مایه حیات طیبه است ) ابى الفضل علیه السلام هم مقلب به سقا شد، آن هم نه فقط براى آنکه - بنا به نقلى که شده است - چند مشک آب به خیمه ها آورد (گرچه آن هم مهم بود)، بلکه سقایت منصب اجدادى وى بود که از زمان عبدالمطلب در خاندان بنى هاشم قرار داشت و امام علیه السلام خواست برادرش این افتخار داشته افزون بر اینهمه ، کربلا مدرسه اخلاق ، و آنها نیز معلم بشر بوده اند و آن بزرگوار به تمام بشر دستور داده که در مواقع سختى به داد بیچارگان برسند و مخصوصا تشنگان را سیراب نمایند.
نکته آنکه : باید دانست همان طور که خداى متعال در این عالم ، خورشید و ماه را خلق کرده ، و مرکز نور خورشید حقیقت محمدیه است و ماه هم که خلیفه او باشد على علیه السلام است که به مفاد اءنا عبد من عبید محمد صلى الله علیه و آله از او کسب فیوضات کرده است .
حال به کربلا بیایید: در کربلا هم ، خورشید ولایت یعنى جمال حسینى علیه السلام در خیمه ها جلوه گر بود و قمر بنى هاشم یعنى ابى الفضل علیه السلام از آن حضرت کسب نور علم و معرفت و فیوضات (حتى همان شحاعت و قوت بازو در میدان جنگ ) مى کرد و در تمام اوقات از ولى خدا مدد مى خواست ، حتى آن وقت که خواست جان بسپارد و گفت : برارد، برادرت را دریاب ؛ نه این است که مقصودش کمک براى این عالم بود، بلکه چون وقت انتقال از این نشاءه دیگر، و وقتى بسیار صعب و مشکل بوده است ، از ولى عصر خویش مدد خواست که باز هم استقامت کامل از دست نرود و نیز از بس که عاشق جمال حسینى بود، مى خواست در آن دم آخر هم یک بار دیگر چشمش بدان جمال بیفتد که در حقیقت ، جمال الهى را دیده باشد. گویا زبان حالش این بیت بوده است :
بر سر بالین بیا که عمر است
رخ بنما کاین نگاه باز پسین است
و حضرت ابى الفضل علیه السلام بس خوش صورت و نیک منظر بود، او را ماه بنى هاشم مى گفتند و هر وقت در کوچه ها عبور مى کرد، مردم به تماشاى جمالش جمع مى شدند.
و چون یکى از معجزات پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله شق القمر بوده است ، امام حسین علیه السلام هم خواست در کربلا شق القمر کرده باشد؛ این بود که اجازه داد قمر بنى هاشم علیه السلام به میدان برود. و او اگر چه براى آب رفت ، اما کارش با دشمن به جنگ کشید و فرق همایونش منشق گشت .
و اینکه نقل کرده اند که آن جناب نزد امام علیه السلام آمد و گفت : لقد ضاق صدرى و سئمت عن الحیاه (یعنى سینه ام تنگ شده و از این زندگى دنیا خسته شده ام )
به گمانم ، مقصودش شکایت از تنگى سینه ظاهرى و جسمانى نباشد، زیرا شاءن او و امام هر دو اجل از این بوده است ، بلکه مقصود دیگرى داشته که براى توضیح ان بایستى مقدمتا بگویم : بزرگان گفته اند هر ظاهرى باطنى دارد لکل ملک ملکوت . ریه (یعنى جگر سفید) براى تنفس است و در درون آن سینه باطنى که صدر باشد قرار دارد. و او یکى از بواطن سبعه قلب است که محل اسلام است و از براى او هم انشراح و باز شدن است که پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله فرمود: علامتش سه چیز است : النجافى عن دار الغرور والانابه الى دار الخلود والاستعداد للموت قبل حلول الفوت یعنى دورى جستن از دنیا که دار غرور است و توجه و رجوع به عالم آخرت و مهیا شدن براى مرگ پیش از آنکه اجل حتمى برسد.
البته انشراح صدر هم مراتب دارد: حضرت موسى صلى الله علیه و آله در طور، شرح صدر خواست به پیغمبر صلى الله علیه و آله درجه اعلاى آن رسید که خدا در قرآن بر او منت گذارده و گفته است اءلم نشرح لک صدرک به نظر مى رسد در کربلا هم ، حضرت ابى الفضل علیه السلام نزد طبیب عشق و روح آمده و همان شرح صدر را خواسته است . شاید هم مى خواسته بگوید تو امام على الاطلاق و ولى خدایى و استعداد تحمل این همه مصائب را دارى و کربلا براى تو معراج است ، همان طور که جبرئیل نتوانست در سفر معراج دوش به دوش جدت برود من هم نمى توانم ، اذن بده زودتر بروم جان بسپارم و قالب تهى کنم .
وقتى از این بنده نگارنده سؤ ال شد که کدام یک از کارهاى ابوالفضل علیه السلام مهمتر است ، گفتم : آنچه وى از جانبازى و فداکارى و شجاعت و امثال آنها کرده ، همه مهم است ؛ ولى به نظر من دو عمل وى به جهات عدیده از سایر اعمال اهمیت بیشترى داشته است :
یکى ، چنانچه گفته شد، برایش امان نامه آمد و او رد کرد؛
دیگر آنکه ، وارد شریعه شد و آب را برابر دهان آورد تا بیاشامد و با آن شدت عطش نیاشامد.
حتى این قسمت دوم مهمتر است ، زیرا در قسمت اولى بعض احتمالات به واسطه قوه واهمه ممکن است داده شود. مثل اینکه نزد برادرش بود و حیا مانع شده ، یا آنکه زنها و جوانها یا اصحاب مانع رفتن وى مى شدند یا احتمال کذب و خدعه در گفتار شمر و امثال آنها بوده است ، ولى در میان شریعه هیچ یک از این امور نبود و اگر آب مى خورد کسى نمى فهمید یا اهمیت نمى داد و ملامت نمى کرد، غیر از آنکه بگوییم مرد حق و حقیقت و راستى و جوانمردى ، و معلم مساوات و مواسات و سایر محاسن اخلاق و برادرى و دوستى بود و راه دیگرى نداشت .
یک مطلب دیگر: علماى اصول بحثى دارند و مى گویند: امر به شى ء مقتضى نهى از ضد آن است ؛ ابى الفضل علیه السلام آن قدر به امر مولاى خود اهمیت مى داده که در برابر فرموده امام که برو آب بیاور گویى حتى آب خوردن خودش را مانع مى دید و منهى عنه مى دانست .
مى گویند: در آن وقت ، ذکر عطش الحسین علیه السلام و اغلب معنى مى کنند که یادش آمد از لب خشک برادرش ؛ این نیز به نظرم درست نمى آید، زیرا او تشنگى امام را فراموش نکرده بود تا آن وقت یادش بیاید، بلکه چون اساسا ذکر عطش الحسین علیه السلام خود یک عبارتى است و لذا متعلق امر واقع شده ، شاید ابى الفضل علیه السلام هم خواسته است این عبادت را به جا آورد. (6)
قصیده در منقبت حضرت اباالفضل العباس علیه السلام
ز سرم گیرم اگر مدح اباالفضل معظم را
زبانى بایدم کز سر بپیچد چرخ اعظم را
مرا روح القدس بادى که خوانم بر همه عالم
به هفتاد دو اسم اعظم آن نام معظم را
صبا ز آن طره بگشاید اگر یک موى ، بنماید
معطر عرش اعظم را وارکان دو عالم را
چو مى جویند دیگر قدسیان با روى دلجویش
که در اثبات صانع کرد ثابت صنع محکم را
اباالفضل ، آن شهنشه زاده ، روز چارم شعبان
به سال بیست و شش فر داد شعبان المعظم را
زهى روز چهارم از مه شعبان و خورشیدش
سوم هم ، سال سه ، بعد از حسین آن شاه افخم را
زهى بابى که هفت اقلیم و نه طارم در انگشتش
زهى بابى که حق گفت آفرین آن عنبرین دم را
زهى مردانه کو فرزانه خو مرد آفرین نیرو
که داد شیر زن ضرغام دین آنکه سه ضعیم را
قدش شمشاد و کف فولاد و رخ گل ، گیسویش سنبل
به تن پوشد ز تقوى جامه ، نى دیبا و قاقم را
به رشگ اندر فکند ام البنین حوا و هم مریم
جهان کى چون ابوالفضلش گرفت این کیف و آن کم را؟
ز دامان آفتابى از دل حیدر برون دادى
که عبدالمطلب افراشت ز او تا عرش پرچم را
براهیما جین ، طالوتیا تن موسیا بازو
سنکدر تاج و الیاس باءس و خضر مطعم را
به سد تکبیر و صد تهلیل و صد تسبیح و صد تقدیس
برم از جان و دل پیویسته آن نام مکرم را
منظم مى نماید خاطرم جمع پریشان را
پریشان مى کند از شوق خود جمع منظم را
شها کز فضل و علم وجود و قوت داده صد رونق
ید و بیضاى موسى را و هم دیهیم آدم را
سیلمان را اگر آصف خبر مى داد از نامش
زدى بر خاتمش نقش و همى بوسید خاتم را
هزار آصف ، غلام آسا، به درگاهش کمر بندند
هزار اسکندر و الیاس و خضرش تشنه آن یم را
ز وصف تربت پاکش که فضلش حق به موسى گفت
ز پا افکند نعلین و ز دست انداخت ارقم را
ز رویش گل ز مو سنبل گر افشاند بپوشاند
دمن روى صنمبر را، چمن بوى سپر غم را
اگر لعل لبش روحى دمد در انفس و آفاق
ز چرخ چارمین حاضر کند عیسى بن مریم را
رخش جنت ، قدش طوبى ، لبش کوثر، دمش عنبر
به روى شیعیان بندد به یک فرمان جهنم را
گلى از جامه اش جبریل زد بر آتش نمرود
کز آن پوشید ابراهیم دیبا مقلم را
ولایش کشتى نوح و لوایش لنگر جودى
هوایش از تنور افکندن مهر مختم را
اگر یونس به تسبیح ثنایش ذکر حق مى گفت
نمودى جنت الماءواى نور آن بحر مظلم را
اگر یک بار مى خواندش به جاى جامه یقطین
به بر از عبفرى مى کرد صد دیباج معلم را
و گر یوشع به رد الشمس یک شق القمر بنمود
کفش شمس و قمر بخشد چو شه دینار و درهم را
زحکمتهاى ذاتش حکمتى تقدیر لقمان شد
که گر مى دیدش از نعلش گرفتى خاک مقدم را
بصیرت اینچنین باید که رسطالیس افلاطون
گرش بینند، بندند از ادب عین و ید و فم را
حجاز و نجد و صنعا و یمن ، مصر و عراق و شام
همه دل مى دهند ار واکند لعل ملشم را
مقامش جعفر طیار اگر مى دید مى بالید
که صد فخر است او را مام و اخ و جد و اءب و عم را
مسلم عبد صالح وقت تسلیمش لقب آمد
صلاح او را مسلم باید ار جویى مسلم را
علوم انبیا و مرسلین در ذات وى مدغم
مضاعف ظل ممدودش کند هر علم مدغم را
چنان انبیا را اقتدا کرده به هر سنت
که گر خواهى تو آدم ار، در او بین یا که خاتم را
حکم در این بود محکم امام واجب التعظیم
بخوان بر مدعى آن شاهد عدل محکم را
زمردوش ، خط وحدت زده بر حقه یاقوت
گرفته خال موروثى ز هاشم بر خطش چم را
نهد کوثر، به ذوق لعل او، صد جام یاقوتین
دهد طوبى به شوق خط وى ، هر برگ خرم را
گر انگیزد به میدان مصطفى آسا و حیدر وش
محجل پاى آهو پوى اشهب موى ادهم را
زمین یم ، یم زمین گردد زتیغ آتش افشانش
ز بس ریزد چو برگ آدم روان سازد چو یم دم را
ز هم سوزد به یک برق حسامش درع و مغفر را
به هم دوزد ز یک خرق سهامش هام و معصم را
به خیبر، یا به خندق ، همچو حیدر گر قدم مى زد
فکندى عمرو و مرحب را و کندى حصى اقوم را
و گر در جنگ بدرش یا حنینش یا احد مى شد
عیان بر مشرکین ، مى کرد اسلام مجسم را
ولى حق کنز مخفى کردش اندر لوح محفوظش
که تا دستش کند حل از قضا تقدیر مبرم را
قضاى مبرمى گر یاد آن پشت فلک خم شد
که یک دم راست یا ساکن ندارد منکب خم را
بلایى کا نبیا جز لا نگفتندى به تسلیمش
وگر گروبیان ارند هم خیل مسوم را؛
بلاى کربلا، کز آدم و موسى و ابراهیم
ربوده حله و تاج و عصا و لوح و میسم را
سیلمان را بساط انجا سه نوبت سرنگون گردید
خلیل الله جبین بشکست و هم ظفر مقلم را
خدایى کز لو و لیت و لعل تنزیه او واجب
تمنا کرد کادم ببند آن روز پر از غم را
که تا بیند شهنشاهى سرا تا پا صفات الله
ببیند از عطش بر استخوانش جلد درهم را
چنان حق ، الظلیمه ! گفت اندر طور
که گویى دید موسى ذوالجناح آدمى دم را
علم بگرفت عباس و چو در غلطان به دریا گشت
کلیم آسا ولى تنها سواران اسب و ادهم را
دلى دریا، رخى غرا، سرى شیدا، یدى بیضا
زره بترا سپر خضرا، سنان زرقا، علم حمرا
به کوثر چون على گیرد لواء الحمد اخضر را
لوایش بسته ز اینجا با لواء الحمد پرچم را
به دوشش مشک ، اما جمع چون زلف پریشانش
به دستش جام نور، اما ندیده چون لبش نم را
به دست خضر اگر مشکش رسیدى لعل احمر شد
و گر جامش به اسکندر رسیدى زد نه سر جم را
جبین حامى به عکس قدسیان باید مرصع شد
به مشکش بسته با گیسو روا حوا و مریم را
براق انداخت چون طه ، زمین را بیخت چون حیدر
چه یم ، خون ریخت موسى که او را ایت دم را
فرات اندر نگین بگرفت و کف بر آب زد یعنى
که خاکم بر دهان گر من چشم آب محرم را
سکینه از عطش گریان ، على چون ماهى یى بریان
شوم خود آب گر ببینم دو باره آن مجسم را
دما دم گر دهندم زیر تیغ آتشین ، کوثر
نخواهم - بى حسین - آن آب و آن جام دمادم را
فغان ز آن دم حکیم بن طفلیش در کمین آمد
که با دست دگر بگرفت صمصام مصمم را
یدالله را کمین ، قطع یسار و هم یمین بنمود
عجب دارم که روبه چون ز دست انداخت ضمیم ار؟!
دو دست حضرت عباس آخر جدا کردند
خدا خاکم به سر، چون دارم اندر دل چنین هم را
زمین و آسمان و عرش و کرسى از قرار افتاد
چه تیر کین نشان زد قلب و عین الله اکرم را
بر اورد تنش از تیرها، جبرئیل آسا
به جاى آب ، نیش تیر دادش شربت سم را
بلى پشت حسین از مرگ عباس على خم شد
شهنشه دید آخر همچو شب آن روز ماتم را
ابا الفضل اى شه خوبان بود (صالح )(7) غلام تو
شه خوبان کجا فاسد کند قلب متیم را
مرا در عالم افتاده بسى در کار مشکلها
بجز تو چون کنم حل مشکلى با شرح مبهم را؟
به مدحت گر کنم گر صرف معربها و معجمها
تو داده زیب معرب را، تو زیبا کرده معجم را
به نام او مرا حسن الختام از ابتدا آید
زسر گیرم اگر مدح اباالفضل معظم را
شحاعت حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام
از شهامت و شجاعت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام داستانها گفته اند و با همه آمادگى دشمن ، و با وجود و قشون فراوانى که جناح خصم در میدان کربلا گرد آورده بود، باز هم شجاعت او پشت آنان را مى لرزانید و لذا براى دفع این خطر، در نظر گرفته بودند که به هر نحو شده اباالفضل العباس علیه السلام را از امام حسین جدا کنند و به مناسبت نسبتى که شمر از سوى مادر با وى داشت این ماءموریت را بر عهده او گذاشتند ولى او نیز از این ماءموریت ناکام و نومید برگشت . (8)
صاحب کتاب کبریت احمر پس از نقل داستانى شگفت از شجاعت و جنگاورى حضرت عباس علیه السلام مى گوید: صحت این داستان استبعادى ندارد، زیرا عمر آن جوان به طور تقریب هفده سال بوده ، خوارزمى در کتاب مناقب مى گوید: وى جوانى کامل بوده است .
داستان مذبور، به روایت خوارزمى (در کتاب ، مناقب ، صفحه ۱۴۷) چنین است : در جنگ صفین ، مردى از لشگر معاویه خارج شد که او را کریب مى گفتند. وى به قدرى شجاع و قوى بود که هرگاه درهمى را به انگشت ابهام خود مى فشرد، نقش سکه آن محو مى گردید!
کریب به میدان آمد و فریاد کشید و بر ان شد که حضرت على بن ابى طالب علیه السلام را به قتل برساند. مرتفع بن وضاح زبیدى گام پیش نهاد و براى مبارزه با کریب به میدان رفت ولى شهید شد. بعد از او، شرجبیل بن بکر براى مبارزه با کریب شتافت و او نیز به شهادت رسید. پس از وى ، حرث بن حلاج شیبانى براى قتال کریب قیام کرد، ولى او هم کشته شد. مشاهده این صحنه براى على بن ابى طالب علیه السلام موجب نگرانى و ناراحتى گردید، لذا فرزند بزرگوارش ، حضرت اباالفضل العباس علیه السلام ، را که مردى کامل بود خواست و به وى دستور داد از اسب خود پیاده شود و لباسهاى خویش را از تن بیرون آورد.
حضرت امیر المؤ منین على بن ابى طالب علیه السلام لباسهاى فرزندش ، قمر بنى هاشم علیه السلام را پوشید و بر اسب وى سوار شد. آنگاه لباسهاى خود را به تن عباس پوشانید و اسب خویش را نیز به او داد.
امیرالمؤ منین على بن ابى طالب علیه السلام این عمل را بدین لحاظ انجام داد که وقتى به میدان کریب برود، کریب آن حضرت را نشناسد، مبادا بترسد و فرار کند. هنگامى که حضرت امیرالمؤ منین على بن ابى طالب على علیه السلام در مقابل کریب قرار گرفت ، وى را به یاد عالم آخرت آورد و او را از غضب و سخط خداوند بر حذر داشت .
ولى کریب در جواب اسد الله الغالب گفت : من با این شمشیر افراد زیادى را از قبیل تو کشته ام ! این را گفت و به حضرت امیر المؤ منین على بن ابى طالب علیه السلام حمله کرد. آن شیر بیشه شجاعت نیز با فرصتى که بر برق کریب زد او را دو شقه نمود.
موقعى که على بن ابى طالب را به خود رسانید، به مکان خویشتن بازگشت و به فرزند برومندش ، محمد بن حنفیه ، فرمود: تو در کنار کشته کریب توقف کن ، زیرا خونخواه وى پیش خواهد آمد.
محمد امر پدر را اجرا کرد و نزدیک پیکر کریب ایستاد. یکى از عموزادگان کریب به میدان آمد راجع به قاتل وى از او سؤ ال کرد. محمد گفت : من به جاى قاتل کریب مى باشم . وى با محمد به جنگ پرداخت محمد او را کشت . پس از وى دیگرى آمد و محمد او را نیز به اولى ملحق کرد. بدینگونه ، خونخواهان کریب یکى پس از دیگرى به جنگ محمد آمدند تا تعداد کشتگان به هفت نفر رسید. (9)
جوان نقابدار
علامه محمد باقر بیرجندى (متوفى ۱۳۵۲ق ) در کبریت احمر (جلد ۳، صفحه ۲۴) مى گوید: در بعضى کتب معتبر دیدم که در جنگ صفین هنگامى که قشون معاویه آب را بر روى اصحاب امیر المؤ منین علیه السلام بسته بودند، قمر بنى هاشم علیه السلام در حمله به لشگر معاویه و بیرون آوردن آب از تصرف ایشان با برادرش امام حسین علیه السلام همراه بود. نیز مى گوید: روایت شده که در یکى از روزهاى جنگ صفین ، مردم دیدند از لشگر امیرالمؤ منین علیه السلام جوانى نقاب به صورت انداخته ، هیبت و صلابت و شجاعت از او ظاهر و هویداست و تقریبا به سن شانزده ساله مى باشد، بیرون آمد و اسب خود را در میدان جولانى داد و مبارز طلبید. معاویه ابوالشعثاء را به حرب او فرمان داد. ابوالشعثاء گفت : مردم شام مرا با هزار سوار مقابل مى دانند و تو مى خواهى مرا به جنگ کودکى بفرستى ؟! من هفت پسر دارم ، یکى از آنان را به جنگ او مى فرستم تا حساب او را برسد! ابوالشعثاء پسر اولش را به میدان فرستاد ولى او کشته شد و پس از وى بترتیب یکایک پسران وى گام در میدان نهادند و جوان نقابدار آنان را نیز به جهنم فرستاد.
ابوالشعثاء، که اوضاع را اینچنین دید، دنیا در نظرش تاریک شده و خود به میدان آمد اما او نیز کشته شد و دیگر کسى جراءت میدان رفتن را نکرد. آنگاه جوان نقابدار عنان به جانب لشگر امیرالمؤ منین علیه السلام برگردانید. اصحاب امیر المؤ منین علیه السلام از شجاعت وى سخت در حیرت بودند و از خود مى پرسیدند که این جوان نقابدار کیست ؟ تا آنکه امیرالمؤ منین على علیه السلام آن جوان را طلبید و نقاب از صورت مبارک وى برداشت ، آنگاه بود که دید وى قمر بنى هاشم اباالفضل العباس است . (10۲۰۲)
1-فرسان الهیجاء: صفحه ۱۹۱.
2-فرسان الهیجاء: صفحه ۱۹۲.
3-سردار کربلا: صفحه ۳۱۷.
4-سیاحت شرق : صفحه ۴۱۴- ۴۱۷، مرحوم آیه الله محمد حسن نجفى معروف به آقا نجفى قوچانى متوفى سال ۱۳۶۳ ق / ۱۳۲۲ ش .
5-از آیه الله شیخ محمد حسین غروى اصفهانى (کمپانى )
6-نقل از: هفتاد گفتار سرابى ، صفحه ۱۶۵.
7-این قصیده غرا، اثر طبع وقاد مرحوم آیت الله شیخ محمد صالح حایرى مازندرانى ، مقیم سمنان ، مى باشد.
8-در کربلا چه گذشت : ترجمه نفس المهموم ، آیت الله محمد باقر کمره اى (قدس السره )
9-ستارگان درخشان : جلد ۱۵ قمر بنى هاشم علیه السلام صفحه ۵۴ چاپ پنجم ، چاپ اسلامیه .
10-فرسان الهیجاء: جلد ۱، صفحه ۱۹۳.
منبع : کتاب چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام