
حكايت خواجه نظام الملك با فارابى
زمانى در مملكت خود نخست وزيرى به نام خواجه نظام الملك طوسى داشتيم كه مملكت را خوب مىچرخاند. در اصفهان به او حمله كردند و به پهلوى او خنجر زدند و او را كشتند. بعد از او، تا زمان صفويه ديگر مملكت رو نيامد. او هر روز با بزرگان مملكت نشست داشت. يك بار در نشست سياسى و كشورى، اين فرزانگان مملكت، دانشمندان و سياسيون ديدند كه كسى از درب سالن به داخل آمد كه كفش و لباس او كهنه است. اول تعجب كردند كه چرا جلوى او را نگرفتهاند. اما بعد فهميدند كه او ابونصر فارابى است.
در سوريه، ابونصر فارابى را دعوت كردند. او نيز زاهد، حكيم و فيلسوف بود.
با لباس هميشگى وارد جلسه شد، نه جواب سلام او را دادند و نه كسى بلند شد.
ابونصر در جاى كفشها نشست. مقدارى كه گذشت، مدير جلسه گفت: ابو نصر نيامد؟ گفتند: نه، نيامد. جلسه تمام شد و ايشان نيز نگفت كه من ابونصر هستم. به او هيچ محل نگذاشتند. بعد رفتند به آن واسطه گفتند: اين رفيق شما، ابونصر نيامد. گفت: چطور نيامد؟ قول قطعى داده بود كه بيايد. من مىروم و به او مىگويم كه فردا بيايد. ابونصر فردا كه آمد، عمامهاى فيلسوف مآبانه، پيراهن سفيد درخشان، جبّه قيمتى، با آستين بلند پوشيد و وقتى آمد كه همه آمده باشند. تا از در وارد شد، همه از جا بلند شدند و ايشان را تا بالاى مجلس آوردند.
ابونصر چيزى نگفت. سفره غذا را كه پهن كردند، ابونصر آستين لباس خود را باز كرد. لقمه مىگرفت و به داخل آستين مىانداخت. گفتند: ابونصر، فيلسوف معروف، ديوانه شده است.
گفتند: چرا لقمه را داخل آستين لباس مىكنيد؟ گفت: براى اين كه احترام من در اين جلسه بخاطر اين لباس است و الا من ديروز نيز آمده بودم و جاى كفشها نشسته بودم، اما شما جواب سلام مرا نيز نداديد.
حضرت مىفرمايد: گاهى اولياى خدا، در لباس كهنه گم هستند، مواظب باشيد كه به كسى كم محلى نكنيد كه مبادا به خدا كم محلى كرده باشيد.
بيان عيوب، هديهاى از طرف دوست
موسى بن جعفر عليهما السلام مىفرمايد:اين رفيقها براى خدا و به خاطر محبت به تو، عيب تو را فقط به خودت مىگويند. بلند گو نيستند كه عيب تو را ببرند و پخش كنند و در ظاهر به شما ارادت نشان دهند.
«يُخْلِصُونَ لَكُمْ فِى الباطِنِ»
ادامه حكايت نظام الملك با فارابى
باورود خواجه نظام الملك، تمام جلسه نشينان تعجب كردند كه اين آقا چگونه در جلسه راه پيدا كرده است. چرا مأموران نبودند كه جلوى او را بگيرند. هر كس در ذهن خود چيزى گفت.
ديدند خواجه نظام الملك تمام قد بلند شد و از ابونصر فارابى استقبال كرد و او را آورد و كنار خود نشاند و از او اجازه گرفت كه ما جلسه را ادامه بدهيم؟ جلسه تمام شد. آن شخص در گوش خواجه دو كلمه حرف زد و رفت. خواجه نيز تا جلوى درب بدرقهاش كرد. گفتند: اى خواجه! او چه كسى بود كه تا به حال به ما اين گونه احترام نكردهاى كه به او كردى؟ گفت: همه شما مانند تيشه به ريشه من هستيد، چون متملّق هستيد و هميشه از خوبىهاى من حرف مىزنيد، اما او عالم، عارف و آگاهى است كه فقط عيبهاى مرا به من مىگويد. او مرا مىسازد و اصلاح مىكند. چنين كسى موجود ارزشمندى است.
من بايد در مقابل چنين رفيقى اهل قبول و پذيرش باشم. عيبى كه خودم نمىبينم و كسى ديگر مىبيند و به من مىگويد، بايد دست او را ببوسم و از او تشكر نيز بكنم و بگويم: خدا رحمتت كند. اگر به من نمىگفتى، زخم اين عيب بزرگ و بزرگتر مىشد و ما را از نظر رحمت خاص خدا دور مىكرد.