ابوعمر زجاجى انسانى وارسته و نيكوكار بود، مى گويد: مادرم از دنيا رفت، خانه اى را از او به ارث بردم، خانه را به پنجاه دينار فروختم و عازم حج شدم.
چون به سرزمين نينوا رسيدم، دزدى بيابانى در برابرم سبز شد، به من گفت: چه دارى؟ در درونم گذشت راستى و صدق امرى پسنديده و مورد دستور خداوند است، خوب است به اين دزد حقيقت مطلب را بگويم. گفتم: مرا كيسه اى است كه بيش از پنجاه دينار در درون آن نيست. گفت: كيسه را به من بده. كيسه را به او دادم، شمرد و سپس باز گرداند، گفتم: چه شد؟ گفت: آمدم پول تو را ببرم،
راستى تو مرا برد. از چهره اش نور ندامت پديدار شد، معلوم بود در درونش از وضع گذشته ى خود توبه كرده، از مركب پياده شد، به من گفت: سوار شو، گفتم:
نياز به سوارى ندارم. اصرار كرد سوار شدم، او هم به دنبال من پياده به حركت آمد. به ميقات رسيديم، به حال احرام درآمد، آنگاه به جانب حرم شتافت، تمام اعمال حج را در كنار من به جاى آورد، بعد از آن از دنيا رفت !
منبع : پايگاه عرفان