در احوالاتش نوشته اند : جوانى مريض شد . پدر و مادرش به اين جوان خيلى وابسته بودند . چند جا نزد طبيب بردند ، اما خوب نشد . آخر به ايشان متوسل شدند .
ايشان بالاى سر اين جوان آمد ، رنگ صورت زرد ، بى حال و بى حوصله ، دواهاى طبيب قبل از خودش را ديد ، نبض او را گرفت ، بعد به اهل خانه گفت : اسم كوچه هاى اطراف را روى كاغذى بنويسيد . نوشتند و به دست ابن سينا دادند . ابن سينا نبض اين جوان را در دست داشت و كوچه ها را نام برد . به اسم يكى از كوچه ها رسيد ، نبض اين جوان تند شد . بعد نام خانواده هايى كه در آن محل بودند را برد ، وقتى به نام يكى از خانواده ها رسيد ، نبض جوان خيلى تندتر شد .
ابن سينا گفت : مشكلش معلوم شد . به پدر و مادرش گفت : او جوان با حيايى است ؛ چون در آن كوچه خانه اى هست كه دختر فلان خانواده است . پسر شما آن دختر را ديده و عاشق او شده است . اگر او را براى پسرتان بگيريد ، خوب مى شود . همين كار را كردند و جوان خوب شد .
امام هشتم عليه السلام مى فرمايد : يكى از رحمت هاى خدا به بيمار اين است كه دكتر بيماريش را بفهمد و دوايش را بشناسد .
از جرم گل سياه تا اوج زحل
كردم همه مشكلات كلى را حل
بگشادم بندهاى مشكل به حيل
هر بند گشاده شد ، بجز بند اجل
طبق دانش آن روز ، دانشمند فوق العاده اى بود ، وقتى در مشكلات سياسى ، اجتماعى ، خانوادگى و انواع بيمارى ها به او مراجعه مى كردند ، او مشكلات را حل مى كرد .
بند يعنى گره ، حيل يعنى تدبير . فقط فهميدم كه گره مرگ قابل حل كردن نيست و اين گره نيز از اول تولد در گردن همه انسان ها روز به روز تنگ تر مى شود و »ناگهان بانگ برآمد : خواجه مرد« .
اين همين حرفى است كه پيغمبر صلى الله عليه وآله زدند :
» ان الموت شى ء لابدّ منه «
اعتراف ابوالعلاى معرى در زمان مرگ
ايرج ميرزا چه زيبا سروده است:
قصه شنيدم كه بوالعلا به همه عمر
لحم نخورد و ذوات لحم نيازرد
ابوالعلاى معرّى يكى از دانشمندان معروف عرب است كه با سيّد رضى و سيد مرتضى - دو برادر دانشمند شيعه - معاصر است . ويژگى هاى خاصى داشت ، مثلاً گوشت نمى خورد . نه گوسفندى را اجازه مى داد كه در مقابلش بكشند و نه در خوردن حيوان حلال گوشت دخالت مى كرد .
منبع : پایگاه عرفان