گروهى راهزن در بيابان دنبال مسافر مى گشتند تا او را غارت كنند، ناگهان مسافرى ديدند، به جانب او تاختند و گفتند: هرچه دارى به ما بده، گفت: تمام دارايى من هشتاد دينار است كه چهل دينار آن را بدهكارم، با بقيه ى آن هم بايد تأمين معيشت كنم تا به وطن برسم.
رييس راهزنان گفت: رهايش كنيد، پيداست آدم بدبختى است و پول جز آنچه كه مى گويد ندارد.
راهزنان در كمين مردم نشستند، مسافر به محل مورد نظر رفت و بدهى خود را پرداخت و برگشت، دوباره در ميان راه دچار راهزنان شد، گفتند: هرچه دارى بده وگرنه تو را مى كشيم، گفت: مرا هشتاد دينار بود، چهل دينار بابت بدهى پرداختم، بقيه اش براى مخارج زندگى مانده، به دستور رييس راهزنان او را گشتند، در جستجوى لباس و بار او جز چهل دينار نديدند!
رييس راهزنان گفت: حقيقتش را براى من بگو، چگونه در برخورد با اين همه خطر جز سخن به حقيقت نگفتى و از راستگويى امتناع ننمودى؟
گفت: در كودكى به مادرم وعده دادم در تمام عمرم سخن جز به راستى نگويم و دامن به دروغ آلوده نسازم!
راهزنان قاه قاه خنديدند ولى رييس دزدان آه سردى كشيد و گفت: عجبا! تو به مادرت قول دادى دروغ نگويى و اينگونه پاى بند قولت هستى، ولى من پاى بند قول خدا نباشم كه از ما قول گرفته گناه نكنيم، آنگاه فرياد زد: خدايا! از اين به بعد به قولم عمل مى كنم؛ توبه، توبه!
منبع : پایگاه عرفان