اصمعى مى گويد: در بصره به سر مى بردم، نماز جمعه را خوانده و از شهر بيرون رفتم، مرد عربى را ديدم بر شترى نشسته و نيزه اى در دست دارد، چون مرا ديد گفت: از كجايى و از كدام قبيله اى؟ گفتم: از طايفه ى اصمع، گفت: تو آنى كه معروف به اصمعى هستى؟ گفتم: آرى، من آنم، گفت: از كجا مى آيى؟
گفتم: از خانه ى خداى عزّ و جل، گفت:
او للَّهِ بَيْتٌ فِى الْارْضِ؟
آيا در زمين براى خداوند خانه اى هست؟
گفتم: آرى، خانه ى مقدس معظم، بيت اللَّه الحرام، گفت: آنجا چه مى كردى؟
گفتم: كلام خدا مى خواندم، گفت:
او للَّهِ كَلامٌ؟
آيا براى خدا كلامى هست؟
گفتم: آرى، كلامى شيرين، گفت: چيزى از آن را بر من بخوان، سوره ى والذاريات را خواندم تا به اين آيه رسيدم:
«وَ فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ» .
و روزى شما و آنچه كه به شما وعده داده شده در عالم بالاست.
گفت: اين كلام خدا و سخن او است؟ گفتم: آرى، سخن اوست كه به بنده اش محمد صلى الله عليه و آله و سلم نازل كرده، گويى آتشى از غيب در او زدند، سوزى در وى پديد آمد، دردى شگفت آور از درونش سر زد، نيزه و شمشير را بينداخت، شتر را قربانى كرد و به تهيدستان واگذاشت، لباس ستم از تن بينداخت و گفت:
ترى يقبل من لم يخدمه فى شبابه.
اصمعى! آيا به نظرت مى رسد كسى كه در جوانى به عبادت و طاعت برنخاسته، قبول درگاه شود؟
گفتم: اگر نمى پذيرفتند چرا پيامبران را مبعوث به رسالت كردند، رسالت انبيا براى اين است كه فرارى را باز گردانند و قهر كرده را آشتى دهند.
گفت: اصمعى اين درد زده را دارويى بيفزاى، و خسته ى معصيت را مرهمى بنه.
دنباله ى آيات خوانده شده را شروع كردم:
«فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ ما أَنَّكُمْ تَنْطِقُونَ» .
پس به خداى آسمان و زمين قسم كه وعده ى خدا حق است همانند سخنى كه با يكديگر داريد.
چون آيه را قرائت كردم چند بار خود را به زمين زده و نعره كشيد، و همچون والهى سرگردان و حيران رو به بيابان نهاد.
او را نديدم تا در طواف خانه ى خدا، دست به پرده ى كعبه داشت و مى گفت:
من مثلى وأنت ربّى، من مثلى وأنت ربّى؟
مانند من كيست كه تو خداى منى، مانند من كيست كه تو پروردگار منى؟
به او گفتم: با اين كلام و حالى كه دارى مردم را از طواف باز داشته اى، گفت:
اى اصمعى! خانه خانه ى او و بنده بنده ى او، بگذار تا براى او نازى كنم، سپس دو خط شعر خواند كه مضمونش اين است:
اى شب بيداران! چه نيكو هستيد، پدرم فداى شما باد چه زيبا هستيد، درب خانه ى آقاى خود را بزنيد، به يقين در به روى شما باز مى شود.
سپس در ميان جمعيت پنهان شد، آنچه از او جستجو كردم او را نيافتم، حيرت زده و مدهوش ماندم، طاقتم از دست رفت، برايم جز گريه و ناله نماند .
منبع : پایگاه عرفان