در سفر سومى كه فرزندان يعقوب به محضر يوسف آمدند عرضه داشتند: اى سالار بزرگ! قحطى سرتاسر ديار ما را فرا گرفته و تنگى معيشت خاندان ما را در زير فشار خرد كرده، توانايى از دست ما رفته، پشيزى ناچيز از سرمايه همراه آورده ايم كه با گندمى كه مى خواهيم بخريم مساوات ندارد، تو نيكى مى كن و گندمى بسيار به ما عطا كن، خدا به نيكوكاران پاداش خواهد داد.
از شنيدن اين سخن حال يوسف دگرگون شد، و عجز و ناتوانى برادران و دودمان خود را نيارست تحمل كردن، سخنى گفت كه براى برادران غير منتظره بود، سخنش را با پرسشى آغاز كرد و گفت:
آيا مى دانيد كه شما با يوسف و برادرش چه كرديد و اين كار از جهل و نادانى شما بود؟! برادران از اين سؤال يكه خوردند، سالار مصر، اين قبطى بزرگ، از كجا يوسف را مى شناسد و سرگذشت وى را مى داند، برادر يوسف را از كجا شناخته، رفتار آنها را با يوسف از كجا مى داند، رفتارى كه جز برادران ده گانه هيچ كس از آن آگاهى ندارد؟
در جواب متحير شدند و ساعتى بينديشيدند، خاطرات سفرهاى گذشته را به ياد آوردند، سخنانى كه از سالار مصر شنيده بودند هنوز فراموش نكرده بودند، به ناگاه همگى پرسيدند: مگر تو يوسف هستى؟
سالار مصر پاسخ داد: آرى، من يوسفم و اين برادر من است، خدا بر ما منّت نهاد كه پس از ساليان دراز يكديگر را ببينيم و فراق و جدايى به وصال ديدار بدل شود، هركس صبر كند و تقوا پيشه سازد خدايش پاداش خواهد داد و به مقصودش خواهد رسانيد.
بيم و هراسى فوق العاده برادران را فرا گرفت، و كيفر شديد انتقام يوسفى را در برابر چشم ديدند.
قدرت يوسف نامتناهى، و ضعف آنها در سرزمين غربت نامتناهى، و اين دو نامتناهى كه در برابر يكديگر قرار گيرند معلوم است كه چه خواهد شد.
برادران از نظر قانون و مذهب ابراهيم خليل خود را مستحق كيفر ديدند، از نظر عاطفه مستحق انتقام يوسفى دانستند، گويا جهان بر سر ايشان فرود آمد و اضطراب و لرزه بر اندامهايشان بينداخت و قدرت سخن از آنان سلب شد، هرچه نيرو داشتند جمع كرده به آخرين دفاع اكتفا كردند، و آن اعتراف به گناه و تقاضاى عفو و بخشش بود، سپس گفتند: خدا تو را بر ما برترى داده و ما خطاكاريم و به انتظار پاسخ نشستند تا ببينند چه مى گويد و با آنها چه خواهد كرد؟ ولى از دهان يوسف سخنى را شنيدند كه انتظار نداشتند و احتمال نمى دادند.
يوسف گفت: من از شما گذشتم، شما سرزنش نخواهيد شنيد، كيفر نخواهيد ديد، انتقام نخواهم گرفت، خداى از گناه شما بگذرد و شما را بيامرزد.
مردان خدا چنين هستند، بخشش و بخشايش دارند، انتقام نمى كشند، كينه ندارند، براى دشمن خود از خداى خود طلب آمرزش مى كنند، دل آنها آكنده از مهر و محبت بر خلق است.
يوسف كه برادران را از بيم انتقام و كيفر آسوده خاطر كرد چنين فرمود:
هم اكنون برخيزيد و به كنعان برگرديد و پيراهن مرا همراه برده بر چهره ى پدرم بيفكنيد، حضرتش بينا خواهد شد، و خانواده هاتان را برداريد و به مصر نزد من بياوريد.
اين دومين بار بود كه برادران پيراهن يوسف را براى پدر مى بردند، پيراهنى كه در نخستين بار ارمغان مرگ بود، آژير جدايى و فراق بود، پيك بدبختى و شومى بود، ولى اين بار ارمغان حيات بود، نويد ديدار و مژده ى وصال بود، و پيك سعادت و خوشبختى بود.
پيراهن يوسف در آن دفعه پدر را نابينا ساخت و با بردگى پسر همراه بود، ولى در اين دفعه پدر نابينا را بينا مى كند و از آزادى و سرورى پسر خبر مى دهد.
آن پيراهن حامل خونى دروغين بود، اين پيراهن حامل معجزه اى راستين است، وه كه ميان راست و دروغ چقدر راه است!
كاروان برادران براى سومين بار خاك مصر را پشت سر گذارد و قصد سرزمين كنعان كرد.
بى سيم آسمانى، نويد آسمانى، دراى كاروان را به گوش يعقوب پدر مقدس برسانيد، حضرتش به حاضران رو كرد و گفت:
اگر مرا در خطا نخوانيد بوى يوسفم را مى شنوم و در انتظار ديدارش هستم.
نزديكانى تخطئه كردند و گفتند: هنوز يوسف را فراموش نكرده اى و در آن عشق كهن به سر مى برى!
پير آگاه دم فرو بست و پاسخى نداد، سطح فكرى مخاطبانش با اين حقايق آشنا نبود.
ديرى نپاييد كه سخن پير آگاه درست از كار درآمد، و كاروان بشارت به كنعان رسيد و پيدا شدن يوسف را مژده داد، و پيراهن را بر چهره ى پدر گذاردند و نابيناى مقدس بينا گرديد و روى به پسران كرده گفت: نگفتم كه چيزهايى را من از سوى خدا مى دانم كه شما نمى دانيد؟ نوبت كيفر بزهكاران از سوى پدر رسيد، چون محكوميت پسران قطعى بود.
فرزندان اسراييل از پدر تقاضاى عفو كردند، و از او خواستند كه از خدا در برابر گناهانشان طلب آمرزش كند.
پير آگاه از گناهانشان درگذشت و قول داد كه چنين كند و به وعده ى خود وفا كرد.
آرى، فرزندان يعقوب از گناهان خود به پيشگاه حضرت حق توبه كردند و از برادر و پدر عذرخواهى نمودند، يوسف از آنان گذشت، يعقوب آنان را بخشيد، و خداوند آنان را در معرض رحمت و عفو قرار داد.
منبع : پایگاه عرفان