«ابراهيم تيمى حكايت كرد كه چون حجاج بن يوسف مرا محبوس گردانيد موضعى ديدم تنگ و تاريك تر از دل عاشقان و ديده معشوقان، مردم زيادى در حبس بودند و هر دو نفر را يك بند نهاده و هر كس را چندان بيش جاى نبود كه نشسته بودند، مصلّى و مسجد و مرقد و محلّ قضاى حاجت يكى بود و ما از تنگى موضع و وحشت منزل بدين حالت بوديم كه مردى را از اهل بحرين درآوردند، جايگاه نشستن نيافت و محبوسان او را راه نمى دادند و به يكديگر مى انداختند. مرد گفت: صبر كنيد كه من امشب بيش اينجا نخواهم بود.
چون شب درآمد برخاست و نماز گزارد و گفت:
يا رَبِّ، مَنَنْتَ عَلَىَّ بِدينِكَ، وَ عَلَّمْتَنى كِتابَكَ، ثُمَّ سَلَّطْتَ عَلَىَّ شَرَّ خَلْقِكَ! يا رَبِّ، اللَّيْلَةَ اللَّيْلَةَ لا اصْبِحُ فِيه.
الهى! به فرهنگ پاكت بر من منّت گذاردى و قرآنت را به من آموختى، آن گاه شريرترين موجود را بر من مسلّط نمودى! اى مالك من، همين امشب، همين امشب كه آزادى من به صبح نينجامد.
هنوز صبح سر از گريبان مشرق بر نياورده بود كه درِ زندان بگشادند و آن مرد را آواز دادند. گفتم: مگر براى سياست و قتل بيرون مى برند! در حال قيد از پاى او برگرفتند و خلاص دادند. بيامد و بر درِ زندان بايستاد و بر ما سلام كرد و گفت:
أطيعُوا اللَّهَ لا يَعْصيكُمْ.
خدا را اطاعت كنيد، تا خداوند خواسته شما را روا گرداند.
چشم بگشا روى جانان كن نگاه |
بفكن از رأس خود اينجا گه كلاه |
|
لون ديگر بايد اندر پوشش |
جوش ديگر بايد اندر جوشش |
|
تو به خود وامانده اى اى كور دل |
پاى تو رفته است اينجا گه به گل |
|
پاى بيرون كش از اين قارون زمين |
گر همى خواهى تو سرخىّ جبين |
|
سرمه بينش بكش در ديده ات |
تا شود روشن عيان ديده ات |
|
ديده معنى گشا در روى يار |
تا خزانت گردد اينجا گه بهار |
|
تو به اين ديده كجا بينى ورا |
گر هزاران سال باشى ديده را |
|
گر تو پيوندى كنى با اهل راز |
در شود از وصل بر روى تو باز |
|
لوح دل را پاك بايد ساختن |
تا توان بر او نظر انداختن |
|
من نظر در خوبرويان كرده ام |
لوح زشتى را ز زشتان شسته ام |
|
در سياهى روز كى پيدا بود |
چشم نابينا كجا بينا بود |
|
منبع : پایگاه عرفان