در سال هزار و سيصد و پنجاه شمسى در ايام ولادت مولا امام عصر عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف در شهر همدان جهت تبليغ دين دعوت شدم. در آن زمان بيش از بيست و شش بهار از عمرم نگذشته بود، جذبه مهمى كه مرا به آن شهر كشاند وجود مبارك مردى چون حضرت آيت اللّه آخوند ملاعلى معصومى كه به حقيقت از اولياى الهى بود، او در آن شهر منشأ آثار بسيار مهمى از قبيل مسجد، كتابخانه، مدرسه علوم دينيه، درمانگاه، بيمارستان، صندوق قرض الحسنه و دارالايتام بود و وجودش براى مردم آن ناحيه شمعى پرفروغ در راه هدايت الهى مى نمود و در جنب مدارس علميه آن جناب، صدها محصل علوم دينى به كمالات علمى و اخلاقى رسيدند كه هر كدام به هر ناحيه كه رفتند منشأ بركات شدند، آن مرد بزرگ به سال هزار و سيصد و پنجاه و هفت به جوار رحمت حقّ شتافت و سراسر آن نواحى را از وجود مقدسش محروم كرد رحمة اللّه عليه رحمة واسعة.
در همان سال كه در آن شهر منبر مى رفتم براى دست بوسى و زيارتش رفتم. آن حضرت اجازه علمى و روايى مفصّلى كتباً و شفاهاً به من مرحمت فرمود و اين مسئله براى من كه فاقد هر نوع صلاحيّت بوده و هستم جز عنايت و رحمت الهى چيزى نبود.
آن مرد بزرگ در هر مجلسى كه از اهل علم و غير اهل علم در خانه اش برقرار مى شد به بيان معارف الهيّه و مسائل ربانيّه و احاديث مأثوره و شرح حالات اوليا و بزرگان مى پرداخت، تا نشستگان در محضرش از فيض آن مطالب به قيام روحى و قلبى اقدام كرده و خانه هستى خود را به نور معرفت و عمل بيارايند، در آن مجلسى كه اين فقير فيض حضور آن جناب را داشت فرمودند: مولى محمّد تقى مجلسى در امر به معروف و نهى از منكر مردى شديد، دلسوز، دلسوخته و برافروخته بود.
به هرجا قدم مى گذاشت، به هركس كه مى رسيد و هر موضوعى را مى ديد، از امر به معروف و نهى از منكر دست برنمى داشت و در اين زمينه از هيچ كس پروا نداشت و از ملامت ملامت كنندگان ترس و اضطراب و رنجى به خود راه نمى داد.
چندين بار به سردسته اوباش و اشرار محلّى برخورد و عاشقانه و جانانه وى و همراهانش را نصيحت و امر به معروف و نهى از منكر كرد.
آنان از برخورد مولا محمّد تقى سخت آزرده و آشفته بودند، براى ساكت نمودن وى نقشه اى طرح كردند و آن اين بود كه يكى از مريدان مخلص او را وادار كنند كه در شب جمعه او را به مهمانى دعوت كند، ولى از افشاى داستان خوددارى نمايد كه خانه در آن شب بدون صاحب خانه بايد در اختيار اوباش باشد، چنانچه افشاى سرّ كند به بلاى سخت دچار گردد، صاحب خانه ترسو براى شب جمعه از آن مرد بزرگ الهى دعوت كرد و خود از خانه رفت.
مجلسى به دعوت آن مرد مؤمن به آن خانه آمد، اما صاحب خانه را نديد، جلسه از اشرار و سردسته آنان تشكيل شده بود، مجلسى دانست كه نقشه اى جهت او كشيده شده، از نقشه خبر نداشت ولى نقشه اين بود كه چون مجلس آراسته شد، زنى عشوه گر و مطربه با روى باز و لباس رقص وارد مجلس شود و با زدن و كوبيدن آلات موسيقى به رقص مشغول شود، آن گاه يكى از اوباش مردم محلّه را خبر كند تا بيايند وضع آن روحانى را ببينند، چون مردم بيايند آبرويش برود و زبانش از امر به معروف و نهى از منكر بسته شود!!
مجلس آماده شد، ناگهان زن وارد گشت و با خواندن اين شعر شروع به رقصيدن كرد:
در كوى نيكنامان ما را گذر ندادند |
گر تو نمى پسندى تغيير ده قضا را |
|
چون آن مرد وارسته و آن عبد خالص و آن منور به نور معرفت آن اوضاع را مشاهده كرد با دلى سوخته و چشمى گريان به وجود مقدس حضرت روى آورد و عرضه داشت:
گر تو نمى پسندى تغيير ده قضا را
ناگهان ديدند آن زن پرده اطاق را به در آورد و بر خود پيچيد و به خاك افتاد و به يارب يارب مشغول شده و در مقام توبه و انابه برآمد و به دنبال او همه اوباش سر به خاك گذاشته و به درگاه دوست ناليدند و همه آنان به دست آن مرد الهى توبه كردند و از صلحاى زمان شدند!
منبع : پایگاه عرفان