فارسی
جمعه 02 آذر 1403 - الجمعة 19 جمادى الاول 1446
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 0

موى خود را در راه جهاد انفاق كرد

زمان رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله است ، مكتب الهى با تمام قامت رو در روى كفر قرار گرفته ، از هر طرف دشمنان غدار قصد نابودى آيين الهى را دارند ، مسلمانان با كمال قدرت و قوت و صبر و استقامت در برابر كفر مبارزه مى كنند ، استقامت آن روز مردم مؤمن باعث پابرجايى دين خدا شد ، اگر آن روز در برابر آن همه حوادث و پيش آمدهاى تلخ صبر نمى كردند ، امروز صداى اسلام و نداى حق شنيده نمى شد . بين مسلمانان و كفار درگيرى شديدى در شرف وقوع بود ، سردار رشيد اسلام ابو قدامه از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله مأمور بسيج نيرو و تداركات جهت آرايش جبهه مسلمانان بود .
مى گويد : براى اعلام برنامه و جمع نيرو و فراهم آوردن تداركات در حركت بودم ، زنى مرا صدا زد ، اهميت ندادم ، دوباره صدا كرد گوش نكردم ، بار سوم كلماتى گفت كه مرا مجبور به ايستادن كرد .
نزديكم آمد ، بسته اى را به من داد ، گفت : اى ابو قدامه! كمك به جبهه حق عليه باطل را واجب مى دانم ، دستم به كلى از مال دنيا تهى است ، در كمال مشقت و سختى بسر مى برم ، ياراى تحمل عدم كمك به جبهه را نداشتم ، بالاخره قسمتى از موى سرم را چيده و آن را هم چون طناب به هم تنيده ام ، شايد در جبهه جهت بستن ركاب يا دهنه مركب رزمنده اى به كار رود ، آن را قبول كن و با خود همراه داشته باش تا به موقع لازم از آن استفاده كنى ! !
ابو قدامه مى گويد : به جبهه رفتم ، آتش جنگ شعله ور شد ، در گرماگرم حملات طرفين طفلى در حدود ده يا يازده ساله به نزد من آمد ، گفت : تيرهايم تمام شده سه چوبه تير به من قرض بده ، تا در قيامت در محضر پيامبر صلى الله عليه و آله تحويلت دهم ، پرسيدم كيستى گفت :اهل مدينه ام ، گفتم : چرا به جبهه آمدى ؟ گفت : عشق خدا مرا به جبهه كشيد ، سه تير به او دادم با هر يك سربازى از دشمن را كشت ، تيرى از جانب كفر بر پيشانيش نشست ، به سرعت بالاى سر او آمدم ، بسته اى را به من داد ، گفت : مدينه به مادرم برسان ، همان زنى كه قسمتى از موى سرش را جهت كمك به جبهه به تو داد ، نشانى منزلش را گفت و در لحظات آخر اصرار كرد به محض رسيدن به مدينه سلام مرا به رسول اكرم صلى الله عليه و آله برسان ، چون به مدينه برگشتم ، در خانه او را دق الباب كردم ، دختر كوچكى از خانه در آمد به او گفتم : مادر را بگو ابو قدامه ام ، زنى موقر بيرون آمد ، به محض ديدن به من گفت : براى تبريك يا تسليت آمده اى ، گفتم : كدام يك را به محضر شما تقديم كنم ، گفت :
اگر فرزندم زنده برگشته تسليت بگو و اگر شربت شيرين شهادت را از دست ساقى عالم نوشيده تبريك بگو ! !
با عرض تبريك خبر شهادت عزيزش را اعلام كردم ، مرا به داخل خانه دعوت كرد ، اطاقى را نشان داد كه از وسايل خالى بود ، زنجيرى كنار اطاق افتاده بود ، در حالى اشك مى ريخت گفت : اين اطاق فرزند من است ، پدر او در جبهه شهيد شد ، پس از شهادت پدر هر شب به اين اطاق آمده ، زنجير به گردن مى انداخت و پس از فصلى عبادت و گريه از خداى خودش طلب شهادت در عرصه پيكار مى كرد و اكنون به آرزويش رسيد !


منبع : برگرفته از کتاب داستانهای عبرت آموز استاد حسین انصاریان
0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

از على آموز اخلاص عمل‏
صبر ديندارن بر مصائب‏
حکایتی از تب سوزنده
خود را امتحان كنيم
حکایت توبه «وحشى»
بيست و چهار خزانه براى بيست و چهار ساعت
تو را چگونه ببينم
مواردى از تاريخ اسلام‏
سه مسلمان تائب
از عجايبى كه ديده‏اى برايم بازگو كن‏

بیشترین بازدید این مجموعه

پیامبر سه شبانه روز گریست
توبه شقیق بلخی
حیات پیغمبر صلی اﷲ علیہ وآلہ و سلم میں ابو طالب ...
حكايت گرگان و كرمان‏
داستانى عجيب از برزخ مردگان‏
گردنبند با برکت حضرت زهرا(س)
شهادت حق‏
مواردى از تاريخ اسلام‏
از عجايبى كه ديده‏اى برايم بازگو كن‏
تو را چگونه ببينم‏

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^