لطفا منتظر باشید

حکایت گفتارى از عارفان‏

 

عاشق سالك و عارف الهى مى‏گويد:

وقتى در يكى از ممالك گذارم افتاد. طبيبى را كه آثار دانش و آيات بينش از او ظاهر و هويدا بود در كويى ديدم به معالجت مشغول است.

جمعى كثير از مرد و زن بر گرد او نشسته‏اند و منتظر گرفتن نسخه براى علاج دردند.

من نيز در گوشه‏اى نشستم. چون از دستورالعمل بيماران خلاصى يافت روى به من كرده و گفت:

اگر تو را نيز مطلبى هستى بگوى.

گفتم: سال‏هاست به مرضى مبتلا هستم، اگر توانى آن را معالجت نماى.

گفت: آن كدام است؟

گفتم: مرض گناه، اگر از براى آن دوايى دارى از براى من بيان كن.

طبيب لحظه‏اى سر به زير افكند، پس قلم برداشت و گفت: از براى تو نسخه‏اى بنويسم آن را نيكو فهم نماى و بدان عمل كن.

آن‏گاه قلم و كاغذ برداشت و اين كلمات نوشت:

ريشه‏هاى فقر را برگير، با برگ‏هاى صبر و هليله فروتنى و بليله افتادگى و روغن گل‏ بنفشه ترس، با گل خطمى دوست و تمر هندى قرار، با گل سرخ راستى، چون اين دواها را به ميزان خود گرفتى، محل آن را در ديگ دانش قرار ده و آب بردبارى و حقيقت به روى آن بريز و آتش آرزومندى زير آن ديگ برافروز و سوزندگى بر آن بيفزاى و آن را با ستام خشنودى حركت ده و سمقونياى زارى و بازگشت بر آن اضافه كن و به روى آن مقّل طاعت بريز، سپس در عمل بكوش و آن شربت را در دكان خلوت بنوش، پس از نوشيدن تلخى دهان را با آب وفا مضمضه كن و نيكو كن مزه دهان خود را به مسواك ترس و گرسنگى، سپس به جهت آن كه قى عارض نگردد، سيب قناعت را ببوى و لب‏هاى خود را به دستمال بازگشت از غير خدا پاك نماى، پس اين شركت كه از تركيب آن دواها ساخته شد، گناهان را بَرد و تو را به خداى بزرگ و داناى رازها نزديك مى‏كند.

چون اين كلمات را از آن طبيب دانشمند شنيدم، تغيير كلّى در حالت من پديد گشت و من نيز قلم برداشته اين كلمات را براى وى نگاشتم:

خداوند را بندگانى است كه درختان گناه را در ديده مى‏نشانند و آن‏ها را به آب توبه بازگشت سيراب مى‏كنند، بار آن‏ها اندوه و پشيمانى است، ميوه آن را بى‏جنون مى‏چينند و بلادت و بلاهت را بر خود بسته، بى‏آن كه درماندگى در كردار يا گنگى در گفتار آن‏ها باشد، اين گروه از دانشمندانند و معرفت دار به خدا و رسول، از جام پاك وحدت مى‏نوشند و بر درازى بلا توانايى پيدا مى‏كنند، دل‏هاى آن‏ها در عالم ملكوت سرگشته و ترسان مى‏شود و بين پرده‏هاى جبروت خيالاتشان حركت مى‏كند.

پناه مى‏برند به سايه برگ‏هاى پشيمانى و مطالعه مى‏كنند كتاب گناهان خود را و روح آنان دمساز شكيبايى و ترس مى‏گردد، تا وقتى كه به اعلا درجه زهد برسند و همآغوش با نردبان ورع شوند.

شكنجه و تلخى ترك دنيا را به خود مى‏خرند و آن‏گاه به ريسمان رهايى پيروز گردند و به گوشه آسايش و تندرستى مى‏رسند، روحشان به بلندى‏ها رسد، تا وقتى كه به باغ‏هاى‏ فراخى و آسودگى اقامت كنند، فرو روند در درياى حيات الهى و محكم سازند خندق‏هاى شكيبايى و بگذارند از پل‏هاى نهرهاى بزرگ هواهاى نفسانى، آن‏گاه كه منزل كنند به سرچشمه بادبان‏هاى آن كشتى‏هاى مراد و حركت كنند در درياى بهبودى، تا وقتى كه برسند به سواحل آسايش و معدن و محلّ بزرگى و جلالت.

يافعى مى‏گويد: من نيز نثراً و نظماً در اين معانى چيزى نگاشته‏ام كه قسمتى از آن بدين شرح است:

چون از جانب حق به عباد، امور معنوى و ترقّيات روحى و عنايات و الطاف خاصه برسد، از خود آنچه غير اوست دور كنند و به طرف مقامات پيوستگى سفر كرده و با كرامت و زهد و تقوا يارى جويند، تقوايى كه گويا اجزائش به آب پاكى و يگانگى و پسنديدگى خمير شده، اسب‏هايشان در باغ رياضت در حركتند و پنهان مى‏نمايد.

توسن سركش نفس را آن چنان لجام مى‏زنند كه به غير صاحب خود نتواند به جايى بنگرد و آن‏ها را به تازيانه ترس بازدارند و به اسباب آرزومندى حركت دهند و آن‏ها را به منتهاى آرزومندى كه رسيدن به حق است، در پهنه سختى و رنج برانند، تا آن‏گاه كه به جاى پاكيزه با عظمتى برسند و دست يابند به مراتب عالى باز نيت‏هاى سپيدى و عرايس انوار در باغات خوشى و معارف اسرار.

اين راهى كه طى مى‏كنند پر است از لشكرهاى آرزوهاى نفسانى، ولى اينان بازدارند آن لشكرها را از هجوم به خود و بكشند نفوس آرزوها را به شمشيرهاى خلاف نفس و بزنند سواران طبع سركش را به نيزه‏هاى ترك عادات گذشته و پاكيزه كنند به آب ديده ناپاكى گناهان خود را و بدى‏ها و ساير برنامه‏هاى زشت را، تا بى‏عيب شود عبادت آن‏ها و نياز آنان فقط نياز به پاكيزگى جان و نماز شود، از دردهاى دوستى غلط دل آنان علاج شود، درخت‏هاى بدى طبع را به آتش اندوه دل غمين بسوزانند و با گلاب اوراد و اذكار خود را خوشبو نمايند و به نام خدا مردگان خود را زنده كنند

 

 

منبع :
نظرات کاربران (0)
ارسال دیدگاه