
حکایتی از تواضع فضیل در برابر حق
در شب عرفات از فضيل پرسيدند: حال اين مردمان را چگونه مىبينى؟
گفت: همه آمرزيدهاند اگر من در ميان ايشان نبودمى!
سابقه فضیل
كارش سرقت بود، كاروانهاى تجارتى از دست او امان نداشتند، با نوچه هايش راه را بر كاروانها مىبستند و اموال آنان را به غارت مىبردند.
شبى از پشت بامى براى دزدى و شهوترانى بالا رفت، در آن ساعت ملكوتى كه بسيارى از مردم خواب بودند، مردى از عاشقان حق مشغول قرائت قرآن بود، اين آيه را با صداى حزين تلاوت مىكرد، آيهاى كه صيقل دل و زداينده زنگار از روح بود:
الَمْ يَأْنِ لِلَّذينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللّهِ وَ مَا نَزَلَ مِنَ الحَقِّ»
آيا براى اهل ايمان وقت آن نرسيده كه دل هايشان براى ياد خدا و قرآنى كه نازل شده نرم و فروتن شود؟
با شنيدن اين آيه، انقلابى عجيب در درونش پديد شد. بر همان بام به حضرت حق عرضه داشت: اگر به من مىگويى، چرا، وقتش رسيده. از بام به زير آمد و حركت كرد. به وقت سحر به محلّى رسيد كه كاروانى بار انداخته بود. قافله سالار، اهل قافله را آرام آرام صدا مىزد كه برخيزيد بار كنيد، مبادا به حمله فضيل عياض برخورد كرده سرمايه خود را از دست بدهيم. با گريهاى حزين و دلى شكسته صدا زد: قافله سالار، قافله را مترسان، سگى كه از او مىترسيديد نيمه شب گذشته او را به بند كشيده و مردم را از شرّش خلاص كردند.
او به تدريج صاحبان كالاها را راضى و به منافع معرفت رو آورد، تا پس از مدّتى از عارفان عاشق شد و شاگردانى عارف تربيت كرد و كلمات نورانى در مسائل عرفانى و تربيتى از خود به يادگار گذاشت.