علم بر دوش او مجنونتر از لیلای محزون است
پریشانتر زباد و گیسوان بید مجنون است
به سوی آب میتازد، به سوی تشنهتر گشتن
به سوی منزل آخر، که پشت وادی خون است
کف دستی ز آب آورد بالا در میانش دید
نگین تشنه پیغمبری که فخر گردون است
به آب افزوده شد آبی که در کف داشت از آن روز
پریشان لبش اروند و بهمنشیر و کارون است
گرفته در بغل چون جان شیرین، مشک و میتازد
به زیر بارش تیری که از اندازه بیرون است
به سقا گفت مولا با دلی خونینتر از فریاد
نمیدانی برادر بعد تو احوال من چون است
شکسته از غمت جام من ای قدقامت مستی
دلم ای جوهر هستی چو چشمت فرق در خون است
و سقا گفت از شرم است نه از جویبار و خون
اگر روی من ای خورشید عالمتاب گلگون است
حسین آرام میبوسد نگاه بیفروغی را
که زهرا تا قیامت از وفاداریش ممنون است
منبع : بهروز سپیدنامه