غروب آن روزِ خورشید، از غروبی غم انگیزتر خبر می داد: خون فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم با شقایق خانه ی خورشید در هم آمیخت. نسیم، سینه زنان، خبر سوختن فرزندان فاطمه علیهاالسلام را به مدینه می بُرد و شب، سراسیمه از راه می رسید. اینک این پیکر عریان حسین علیه السلام است که بر رمل های دشت کربلا افتاده است؛ با هزار ستاره زخم، و دختری که به شیون افتاده است.
خیمه ها، شعله زار شده بود و شراره ها میهمان دامن کودکان بودند و کودکان، میهمانِ خارهای که با آبله از پاهاشان پذیرایی می کردند. آن سوتر، تازیانه ها به نوازش یتیمان برخاسته بودند. و در این میانه، زینب علیهاالسلام ، آن همیشه ی پر از اندوه، چشمی به قتلگاه، که بدن پاره پاره را بیابد و دستی به نوازش کودکان، تا با فرا رسیدنِ شب، ترس بر اندامشان سایه نیندازد.
آری! این دختر علی است که به قتلگاه آمده است؛ گوشه به گوشه ی میدان را می نگرد و ناگاه بوی گل، او را به سمت خویش فرا می خواند. با دامنی از اشک می دود و شاخ و برگ ها را کنار می زند؛ نیزه ها و شمشیرها را می گویم. و کم کم، بدنِ گُل که آرام بر سجاده ی گرم صحرا آرمیده است؛ بی سر!
و آری! دوباره این دختر علی است که دست به زیر بدنِ پاره پاره می کند و سر به آسمان بلند، که «پروردگارا، این قربانی را از آل پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم قبول کن!» و سپس رو به مدینه، با پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم به نجوا می پردازد که:
«این کُشته ی فتاده به هامون حسین تُست»
منبع : جواد محمدزمانی