هزار سال پيش در نجف حكايت عجيبي اتفاق افتاد. شيخ طوسي و سيد بن طاووس، از علماي قرن سوم و قرن هفتم هستند. مرحوم محدث قمي داستان را نقل ميکند و داستانی بسیار قوي است.
وقتي آن مرد الاهی پاک در مسجد سهله خدمت امام عصر (ع) رسيد، اصلاً ايشان را نشناخت. امام به او فرمودند: شب جمعه است، حضرت ابيعبدالله الحسين (ع) را زيارت کنيم. گفت: سيد خيلي عالي است، شب جمعه ابيعبدالله (ع) را زيارت ميكنيم. من هم به دنبال سيد زيارت کردم. بعد گفت: به بقيۀ ائمه هم سلام بدهيم؛ السلام عليک يا اميرالمؤمنين، السلام عليک يا حسن بن علي، يا حسين بن علي، يا علي بن الحسين تا امام عسکري:. بعد گفت: حاج علي! امام زمان را ميشناسي؟ گفتم: سيد من امام زمانم را ميشناسم. فرمود: پس به امام زمانت سلام بده! ولي خود او سلام نداد. گفتم: السلام عليک يا ولي الله، يا صاحب الزمان. گفت: و عليک السلام؛ بعد هم غایب شد.
بعد از يکی دو ساعت، حاج علي، فکر کرد اين سيد چه کسي بود؟ تمام سؤالات من را جواب داد، بعد ما را به حرم موسي بن جعفر (ع) آورد، چه علاقهاي به ابيعبدالله (ع) داشت! گفت: شب جمعه است، حسين را زيارت کن! بعد گفت: به همۀ ائمه سلام بده! به من گفت: امام زمانت را ميشناسي؟ گفتم: ميشناسم. گفت: سلام بده خودش سلام نداد. اما وقتي من سلام دادم چه جوابي به من داد. تازه فهميد که خدمت امام زمان (ع) رسيده است؛ اما ديگر گذشته بود.
رزق و روزي اين انسان همين بوده است؛ کاري هم به اين ندارد که من از اولياي خدا هستم يا عالم رباني و حکيم الاهی هستم، يا عارف عاشقم. برای يکي خوب ميآيد؛ براي يکي متوسط ميآيد؛ براي يکي هم نميآيد.
وقتي رگ دست اميرکبير را در حمام فين کاشان زدند، انگشتش را به خونش زد و روي ديوار شعري نوشت:
چو آيد به مويي تواني کشيد چو برگشت زنجيرها بگسلد
اگر بنا است محبوب بفرستد، با يک نخ نازک هم ميتواني خزانۀ عالم را بکشي. اگر محبوب بنا نداشته باشد، تمام زنجيرها را نیز جمع کني، يک عدد برّه هم نميتواني بکشي.
وقتي امام را ديد ـ البته امام را نشناخت ـ آن حضرت در بخش ديگری به او فرمودند: خدا رزقي براي تو مقرر نفرموده است. يعني از من نخواه که درست شود. اين مقداري که تقدير توست، تا لحظۀ آخر عمر، همين است.
منبع : پایگاه عرفان