شراره از غلامرضا سازگار
- تاریخ انتشار: 18 آبان 1392
- تعداد بازدید: 273
ما هم فتاده بر خاک با جسم پاره پاره
اي اشکها بريزيد از ديده چون ستاره
جز من که همچو خورشيد افروختم در اين دشت
کي پاره پاره ديده اندام ماهپاره
ما هم فتاده بر خاک ديدم که خصم ناپاک
با تيغ زخم ميزد بر زخم او دوباره
در پيش چشم دشمن بر زخمت اي گل من
جز اشک نيست مرحم ،جز آه نيست چاره
زد خنده قاتل تو بر اشک ديده من
با آن که خون بر آمد ،از قلب سنگ خاره
وقتي لبت مکيدم، آه از جگر کشيدم
جاي نفس برآيد، از سينهام شراره
اي جان رفته از دست ،بگشاي ديده از هم
جاني بده به بابا ،حتي به يک اشاره
دشمن چنين پسندد، استاده و بخندد
فرزند ديده بندد، بابا کند نظاره
چون ماه نو خميدم،باچشم خويش ديدم
خورشيدغرق خون را، دريک فلک ستاره
دردا که پيش رويم، در باغ آرزويم
افتاد ياس خونين ،با زخم بيشماره
جسم عزيز جانم ،چون دامن زره شد
از زخم هر پياده ،از تيغ هر سواره
افتاده جسم صد چاک، جان حسين برخاک
ميثم بر آن تن پاک ،خون گريه کن هماره