زمانى كه در شهر مقدس قم مشغول تحصيل علوم اسلامى و معارف اهل بيت عليهم السلام بودم، گاهى براى ديدن پدر و مادرم به تهران مى آمدم.
در اين رفت و آمد با يكى از دوستان شهيد، مجاهد فى سبيل اللّه نواب صفوى آشنا شدم و به وسيله او به جمعى پيوستم كه تعدادى از آنان به حق از اولياى خدا و بندگان خاص حق بودند و پيوستن به آن جمع براى من كه در سنين جوانى بودم بركات معنوى فراوان داشت و در تربيت و رشد معنوى و حالاتم بسيار مؤثر بود.
آن جمع مردمى با كمال، مؤمن، دانا، عاشق اهل بيت عليهم السلام و در گريه و سوز و گداز براى مصايب آل محمّد عليهم السلام كم نظير بودند. يكى از آنان انسان باكرامت و بزرگوارى به نام حاج غلام على قندى بود.
روزى مرا به خانه اش دعوت كرد، اتاقى را به من نشان داد و گفت اين اتاق را مدت ها در اختيار نظام رشتى كه از منبرى هاى والاقدر و داراى سوز و حال كم نظير بود، قرار داده بودم.
نظام كه پس از فوت همسرش با تنها دخترش مى زيست در اين اتاق زندگى مى كرد، او وقتى منبر مى رفت و براى مردم ذكر مصيبت مى نمود كسى چون خودش گريه نمى كرد و ناله نمى زد.
روز پايان عمرش در همين جا وضو گرفت و دخترش را خواست و گفت:
دخترم كنار من بنشين و دست در دست من بگذار، هنگامى كه دستت را فشردم به سرعت مرا بلند كن، زيرا ارباب باوفايم حضرت امام حسين عليه السلام به بالينم مى آيد و من مى خواهم نسبت به آن بزرگوار اظهار ادب كنم!
دختر مى گويد: كنار پدر نشستم و دست در دستش گذاشتم، چون دستم را فشرد به سرعت او را از ميان رختخواب بلند كردم، مشاهده كردم با دنيايى ادب گفت: آمدى، «السلام عليك يا ابا عبداللّه!» و سپس با حالتى خوش جان داد و از دنيا رفت.
منبع : پایگاه عرفان