حاج ملا آقا جان مى فرمودند: از زنجان داشتم تهران مى آمدم، يك دهه عاشورا دعوت داشتم. اول غروب بود، از كنار يك دهى مى خواستم گذر كنم كه يك دهاتى بيل بدست كلاه نمدى جلويم را گرفت، گفت: كجا؟ گفتم: تهران! براى چه؟ گفتم: نوكر حضرت سيد الشهدا هستم، مى روم روضه بخوانم! گفت: امام حسين تو را قبول دارد يا نه؟ گفتم: نمى دانم! گفت: پس بيخود مى روى منبر! بعد به من گفت: رو به كربلا بايست، يك سلام بده، با اين ريش سفيدت شصت سال نوكرى كردى، اگر جوابت را داد كه مى توانى بروى، اگر نه با اين بيل سرت را روى سينه ات مى گذارم!
گفت: درون دلم شهادتين را گفتم، از آنطرف هم دل به اميد حضرت سيدالشهدا بسته بودم كه بعد از شصت سال، رو به كربلا سلام مى كنم، سلامى كه مستحب است، ولى جوابش كه خودشان گفته اند واجب است. اشكم ريخت، رو به كربلا سلام كردم، دهاتى هم گوشهايش را تيز كرد كه جواب بشنود.
واللّه از ترس جانم گفتم:
«السلام عليك يا اباعبداللّه»
همين، چيزى بيشتر هم نگفتم. ديدم دهاتى مثل ابر بهار گريه مى كند، گفت: نه، قبولت دارند، چون آقا جوابت را داد.
اگر بصير و بينا شويد گوش شما هم مثل گوش ما خواهد شنيد! دل شما هم مثل دل ما خواهد ديد!
شنيدستم كه مجنون دل افكار
بشد از مردن ليلى خبر دار
گريبان چاك كرده تا به دامان
بسوى تربت ليلى شتابان
بديدش كودكى آنجا ستاده
به هر سو ديده حسرت گشاده
سراغ تربت ليلى از او جست
پس آن كودك بخنديد و به او گفت
كه اى نشنيده عشق مجنون
كه اى نابرده نام عشق مجنون
تو را مجنون اگر كه عشق بودى
زمن كى اين تمنا مى نمودى
برو مجنون به مدفن گه رجوع كن
ز هر خاكى كفى بردار و بو كن
از آن خاكى كه بوى عشق برخاست
يقين دان تربت ليلى همانجاست
منبع : پایگاه عرفان