حكايت كرده اند كه سلطانى بر فردى غضب كرد و به ميرغضب خود دستور داد سر او را قطع كند. ميرغضب مجرم را بيرون آورد و به او گفت: آماده شو، مى خواهم سر از بدنت جدا كنم! مجرم گفت: ميرغضب، معمولًا كسانى كه مى خواهند كشته شوند چند تقاضا مى كنند. من يك تقاضا بيشتر ندارم؛ نه مى خواهم زن و بچه ام را ببينم، نه اجازه خواندن دو ركعت نماز مى خواهم، و نه مى خواهم كسى را پيدا كنم تا شفاعت مرا بكند، بلكه گرسنه ام و دلم نمى خواهد در حال گرسنگى كشته شوم. اگر ممكن است مقدارى غذا براى من بياور، ولى غذايى كه مرا سير كند!
مير غضب گفت: من پول ندارم و غذاى حاضر هم نداريم.
مغضوب گفت: من خودم پول دارم. و بعد مقدارى پول به او داد.
ميرغضب پول را گرفت و غذاى خوشمزه اى آماده كرد و آورد. مغضوب شروع به خوردن كرد و در همان حال مى گفت: به به! دستت درد نكند! ممنونم! عالى است! يك لقمه هم تو بخور!
ميرغضب گفت: گرسنه نيستم.
مغضوب گفت: خيلى بد است كه انسان مشغول خوردن غذاى خوشمزه اى باشد و كسى نگاهش كند و چيزى نخورَد. من طبعم قبول نمى كند. از اين رو، ميرغضب هم مشغول خوردن غذا شد. بعد كه غذا تمام شد، گفت: آماده اى گردنت را بزنم؟ مغضوب گفت: آيا مردانگى است كه نمك مرا بخورى و گردن مرا بزنى؟
ميرغضب رو به او كرد و گفت: اى مجرم، ماهرانه مچ مرا گرفتى!
از قضا، ميرغضب از آن دسته آدم هايى بود كه روح مردانگى دارند. لذا، دستش را روى چشمانش گذاشت و سرش را برگرداند و به مجرم گفت: برو! تو آزادى! هر چند خودم گرفتار شوم.
منبع : پایگاه عرفان