حسد قاتل حسود است
از باديه نشينان عرب مردى نزد معتصم عباسى مكانت و منزلت ويژهاى يافت تا جائى كه بدون اجازه معتصم به حرمسراى وى وارد مىشد، ملا احمدنراقى در كتاب خزائنش مىنويسد: باديهنشين پيوسته اين سخن را مىگفت: خدايا نيكوكار را پاداش ده، و كسى كه بدى كرد، كردار بدش او را به كيفر مىرساند.
وزير تنگنظر و حسود معتصم از پيشرفت باديهنشين و قدر و منزلتى كه در دربار حكومت يافته بود عذاب درونى و رنج روحى مىكشيد، در باطن آلوده خود گفت: اگر به همين زودى او را از دربار نرانم و به قدرمنزلتش پايان ندهم و وى را از چشم معتصم نيندازم نفوذش در معتصم مرا از وزارت خواهد انداخت، ترفندى انديشيد كه به او به شدت اظهار محبت كند، و ارادت زيادى نشان دهد تا بتواند او را در منزلش به مهمانى دعوت نمايد، نهايتاً در روز معين از او دعوت كرد، و غذاى خوشمزهاى آميخته به سير زياد آماده نمود، عرب بدوى به اندازهى لازم از آن غذا تناول كرد و سپس در كنارى نشست، وزير از باب دلسوزى و موعظه به او گفت: چون نزد معتصم رفتى بسيار مواظبت كن كه بوى دهانت او را نيازارد، زيرا خليفه از بوى آن بدش مىآيد و آزار مىبيند، از طرف ديگر پيش از آن كه عرب بدوى نزد معتصم برود خود را به معتصم رسانيد و گفت: اين مرد بدوى كه به طور ويژه مورد محبت و علاقه تو قرار گرفته به مردم مىگويد: معتصم دهانى بسيار بدبو دارد و من از بوى بد دهانش نزديك است هلاك شوم!
عرب بىخبر از اين قضيه تلخ و ميوه گنديده حسد پس از ساعتى بر خليفه وارد شد در حالى كه دست جلوى دهانش نهاده بود تا هنگامى كه در جايگاه مقررش مىنشيند بوى سير به مشام معتصم نرسد سپس نشست، معتصم وقتى اين حالت را از عرب مشاهده كرد به يقين رسيد كه وزير راست مىگويد، نامهاى نوشت و به دست عرب داد و به او قاطعانه گفت اين نامه را به فلان شخص برسان در حالى كه در آن نامه نوشته بود بىمحابا و بدون ملاحظه آورنده نامه را گردن بزن!
هنگامى كه با در دست داشتن نامه بيرون آمد با وزير روبرو شد، وزير چون وى را با نامه ديد، تصور كرد معتصم براى عرب جايزهاى معين كرده تا پس از دريافت به باديه برگردد، با مهربانى فوقالعاده از عرب درخواست كرد براى گرفتن آنچه در نامه برايش مقرر شده خود را به زحمت نيندازد، بلكه مقررى را به دو هزار دينار نقد مصالحه كند و عرب پذيرفت، نامه را به وزير داد و دو هزار دينار را گرفت، وزير نامه را به شخصى كه بايد برساند رسانده و تحويل او داد، فرمان معتصم در حق وزير اجرا شد و به قتل رسيد، معتصم وقتى غيبت وزير را طولانى ديد گفتند به فرمان شما كشته شد، از مرد عرب جويا گشت گفتند در شهر است او را خواست و داستان برخوردش را با وزير پرسيد، بدوى همه جريان را گفت، معتصم پرسيد تو درباره بوى دهان من چيزى به وزير نگفتهاى عرب گفت: چيزى كه من نميدانم و نفهميدهام چگونه نسبت به آن قضاوت كنم، معتصم گفت چرا در فلان روز دهانت را نزد من گرفته بودى؟ پاسخ داد وزير مرا دعوت كرده بود و غذائى آميخته به سير فراوان به من داد و گفت خليفه از بوى سير بسيار ناراحت مىشود به اين خاطر من دهانم را گرفته بودم كه شما ناراحت نشويد معتصم گفت:
«قتل الله الحسد بدء بصاحبه:»
خدا حسد را نابود كند كه در مرحله اول خود حسود را نابود مىكند. «1»
حسد يا آتش خانمانسوز
ابنابىليلى از قضات مشهور اهل سنت و معاصر با منصور دوانيقى بود، روزى منصور به او گفت: بسيار اتفاق مىافتد كه داستانهاى شنيدنى و عبرتآموز نزد قضات نقل مىشود تا قاضى به داورى نسبت به آن بنشيند، دوست دارم يكى از آنها را برايم بگوئى.
ابنابىليلى گفت: همين طور است كه مىگوئى، روزى پيرهزنى سالخورده و فرتوت نزد من آمد و با گريه و زارى از من خواست از حق بر باد رفتهاش دفاع كنم و ستمگر بر او را به كيفر برسانم.
پرسيدم از چه كسى شكايت دارى؟ پاسخ داد از دختر برادرم، فرمان دادم دختر برادرش را در دادگاه حاضر كنند، هنگامى كه آمد زنى بسيار زيبا و خوشاندام بود، تصور نمىكنم جز در بهشت شبيهى بتوان براى او جست، پس از جويا شدن از جريان گفت: من دختر برادر اين زن فرتوتم و او طبيعتاً عمه من است، در كودكى به علت زود مردن پدرم يتيم شدم و در دامن همين عمه بزرگ شدم و انصافاً او در تربيت و حفظ من دريغ نورزيد، تا اين كه به حد رشد رسيدم، با رضايت خودم مرا به نكاح مردى طلا فروش در آورد، زندگى بسيار راحت و آسودهاى داشتم، از هر جهت در رفاه و خوشى بسر ميبردم، عمهام به زندگى آرام و خوش من حسادت ورزيد، همواره در اين انديشه بود كه چنين وضعى را به سوى دختر خودش تغيير دهد، بر اين اساس دائما دختر خود را مىآراست و در برابر ديدگان شوهرم جلوه مىداد، تا جائى كه همسرم را فريفت و او از دخترش خواستگارى كرد، عمهام با شوهرم شرط گذاشت در صورتى با اين وصلت تن دهد كه اختيار من از نظر نگهدارى و طلاق به دست او باشد آن مرد فريفته شده راضى شد، هنوز مدتى از ازدواج شوهرم با دختر عمهام نگذشته بود كه عمهام مرا طلاق داد و از همسرم جدا كرد، اين داستان وقتى اتفاق افتاد كه شوهر عمهام در مسافرت بود، پس از بازگشت روزى براى دلدارى من نزد من آمد، من هم آنقدر خود را آراستم و عشوه و طنازى به خرج دادم تا از او دل ربودم و قلبش را در اختيار گرفتم، از من درخواست ازدواج كرد، به اين شرط راضى شدم كه اختيار طلاق عمهام در دست من باشد، رضايت خود را به اين شرط اعلام داشت با صورت گرفتن ازدواج عمهام را طلاق دادم و يك تنه بر زندگى او مسلط شدم، مدتى با اين شوهر به سر بردم تا از دنيا رفت، روزى همسر اولم نزد من آمد و از خاطرات شيرين گذشته با من سخن گفت و اظهار داشت:
تو ميدانى كه من عاشق تو بوده و هستم اينك چه مىشود كه به آن زندگى شيرين و آرام باز گردى؟ گفتم: من به بازگشت به تو راضى هستم و مايلم كه ديگر بار با تو ازدواج كن به شرطى كه طلاق دختر عمهام را به دست من بسپارى، به اين مطلب رضايت داد، براى بار دوم همسر او شدم و چون اختيار داشتم دختر عمهام را نيز طلاق دادم، اكنون داورى كن آيا من هيچ گناهى جز اين كه حسادت بىجاى عمهام را تلافى كردهام دارم!! «2»
حسد سبب قتل اولياء خداست.
ذرقان كه همنشين و همصحبت و دوست بسيار نزديك احمدبنابىداود قاضى روزگار معتصم عباسى بود، مىگويد روزى احمد از نزد معتصم بازگشت در حالى كه بسيار خشمگين و عصبانى به نظر مىرسيد، پرسيدم از چه روى
چنين غرق در خشمى، گفت: از دست اين سياهچهره يعنى ابوجعفر فرزند علىبنموسىالرضا!!
آرزو داشتم بيست سال پيش از اين مرده بودم و امروز را نمىديدم، گفتم مگر چه شده؟
گفت: دزدى را نزد خليفه آوردند كه به اختيار خود اعترافت به دزدى مىكرد، معتصم راه تطهير و حدّ شرعى او را پرسيد، اين در حالى بود كه بيشتر فقهاء در مجلس حاضر بودند و فرمان داد بقيه به ويژه محمدبنعلى را هم حاضر كنند.
از همه ما فقها سؤال كرد حد دزد را چگونه بايد جارى كرد و كيفيت قطع دستش به چه صورت است؟ من گفتم من الكرسدع: دست دزد را بايد از مچ جدا كرد پرسيد به چه دليل؟ گفتم به دليل اين كه كلمه دست شام انگشتان و كف تا مچ مىشود در آيه ششم سورهمائده هم در مسئله تيمم آمده:
فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَ أَيْدِيكُمْ*
بسيارى از فقها مذهب ما در اين نظريه با من موافقت كرده و حكم را تأييد نمودند، گروه ديگر گفتند بايد دست را از مرفق بريد.
معتصم پرسيد به چه دليل گفتند به دليل همان آيه كه درباره وضو گفته:
وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرافِقِ
چون حدّ دست را خدا در اين آيه تا مرفق معين نموده است.
برخى نيز فتوا به قطع از شانه دادند و استدلال بر اين نمودند كه دست شامل انگشتان تا شانه مىشود.
در اين هنگام معتصم روى به فرزند حضرت رضا كرد و گفت: شما در اين مسئله مورد بحث نظرتان چيست؟
حضرت فرمود فقهاء شما نظر خود را گفتند مرا از فتوا دادن در اين مسئله معذور بدار، گفت شما را به خدا سوگند مىدهم نظر خود را بگوئيد.
حضرت جواد فرمود اكنون كه مرا قسم داده و ملزم به جواب نمودى مىگويم: اين حدود كه علماى مذهب شما و بخصوص علماى حاضر در مجلس تعيين كردند همه اشتباه و خطاست، درباره دزد لازم است انگشتان او را به غير ابهام بريد، پرسيد دليل شما چيست؟ فرمود: رسول خدا گفته:
«السجود على سبعة اعضاء الوجه و اليدين و الركبتين و الرجلين فاذا قطعت يد من الكرسدع او المرفق لم يبق له يد يسجد عليها و قال الله تعالى: ان المساجد لله:»
پيامبر اسلام فرمود: سجده بر هفت محل تحقق مىيابد پيشانى، دو دست، دو زانو و دو انگشت ابهام پا، هرگاه دست را از مچ يا مرفق جدا كنند ديگر دستى براى سجده نمىماند در صورتى كه قرآن مىفرمايد:
أَنَّ الْمَساجِدَ لِلَّهِ: «3»
مواضع سجود ويژه خداست.
«ما كان لله لم يقطع:»
هر چه براى خدا باشد بريده نمىگردد.
معتصم از اين حكم شادمان گشت و آن را تصديق نمود و فرمان داد انگشتان دزد را بر پايه نظر و فتواى حضرت جواد قطع كردند.
ذرقان مىگويد: ابنابىداود به شدت افسرده و ناراحت بود كه چرا فتواى او مردود اعلام شد، او از حسادت بخود مىپيچيد، سه روز پس از اين اتفاق نزد معتصم رفت و گفت: آمدهام تو را نصيحتى كنم، اين نصيحت و خيرخواهى به سپاس محبتى است كه به ما مبذول مىدارى و از اين مىترسم كه اگر نگويم كفران نعمت نموده و به آتش دوزخ بسوزم!! معتصم گفت آماده شنيدن هستم، گفت: هنگامى كه شما مجلسى از دانشمندان و فقيهان تشكيل مىدهيد تا امر مهمى از امور دينى مطرح شود، وزراء، امراء، صاحب منصبان لشگرى و كشورى، خدم و دربانان حضور دارند، مذاكرات اين مجالس در بيرون و در ميان مردم گفتگو مىشود، اگر در چنين مجلسى شما نظر فقها را ارزش نهيد و آن را قبول ننمائيد و گفته محمدبنعلىبن موسى را بپذيريد، به تدريج زمينه فراهم مىشود كه مردم به او توجه كنند، و از بنىعباس روى بگرانند تا جائى كه خلافت را از تو گرفته و به او واگذارند، با توجه به اين حقيقت كه هم اكنون گروهى از مردم به امامت و لياقت او براى پيشوائى امت اعتراف دارند.
حسد ابنابىداود كارگر افتاد و سخن چينى او در معتصم اثر گذاشت و او را چنان تحت تأثير قرار داد كه احمدبنابىداود را دعا كرد و گفت:
«جزاك الله عن نصيحتك خيراً»
روز چهارم فرمان داد يكى از نويسندگان از گروهى دعوت كند و حضرت جواد در آن مهمان حضور داشته باشد، ابتدا آن حضرت عذر خواست و فرمود ميدانى كه من در چنين مجالسى شركت نمىكنم، به دعوت خود اصرار ورزيد كه اين مجلس ويژه آشنائى شما با يكى از وزراء تشكيل مىشود، بر اساس پافشارى دعوت كننده حضرت بناچار دعوت را پذيرفتند، به هنگام انداختن سفره غذاى مسمومى براى ايشان آوردند، حضرت با خوردن آن غذا احساس مسموميت نمودند، از جاى برخاستند صاحب سفره اصرار كرد بمانيد و به اين سرعت مهمانى را ترك نكنيد، حضرت فرمود: براى تو بهتر است كه من زودتر اين ميهمانى را ترك كنم، و نهايتاً حضرت جواد به فاصله يك روز بر اثر آن غذاى مسموم به شهادت رسيد.
ادامه دارد...
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- خزائن نراقى.
(2)- علام الناس 44.
(3)- جن 18.
برگرفته از:
کتاب: تفسیر حکیم جلد چهار
نوشته: استاد حسین انصاریان
منبع : پایگاه عرفان