بانوی کریمه
سید علی اصغر موسوی
عطری عجیب از دل این خانه می دمد
حسی غریب می وزد از سمت آسمان
امروز از نگاه زمین اشک جاری است
بغضی شگرف خیمه زده بر گلویمان
رنج راه،سوگ همرهان،اشک وآه و داغ توأمان،قرار از دلتان وتوان از جانتان برده بود.
حق با شما بود بانو!
سختی فراق را توشه ای جز اندوه نیست.
گویی غربت، همزاد ازلی شما خاندان هدایت است؛ غربتی به طول تاریخ، چه در«مدینه»، چه در «قم»؛ چه در «بیت الاحزان»، چه در «بیت النّور»!
آه از این غربت همزاد،بانو!
آه از این اندوه شگرف توأمان!
گویی عطر غربت فاطمه علیهاالسلام است پیچیده در شامگاهان بقیع!
اندوه واره گلدسته هایت، آسمان را به گریستن فرا می خواند و آیینه ها،آرام آرام،دل به سرشک زایران می سپارند.
آه از این ماتمی که بر جان «حَرم» نشسته؛ آسمانِ پوشیده شولای ماتم! کبوترانِ شکسته بغضِ دمادم! صحن و رواق و گنبد و گلدسته بسته چشم جاری، میان آینه ها اشک زایران!
کاری، میان مرثیه ها بغضِ شاعران!
فصل فصلِ غریب اجابت است؛ اینک بخوان زعمق دل ای دردمند عشق: اَلْلّهُمَّ وَ رِضَاکَ وَالَّدارَ الاآخِرَةَ؛ یَا فَاطِمَةُ اِشْفَعی لی فِی الْجَنَّةِ، فَاِنَّ لَکِ عِندَاللّهِ شأْنا مِنَ الشَّانِ.
فصل، فصلِ اجابت است؛ وقت، وقتِ گرفتن حاجات.
الهی، به حق این سیده معصومه مظلومه، به حق این غربتْ نوایِ فراق «برادر»، به حق این خاتونِ فضیلت و تقوا ـ که فرشتگان، التجا به عظمت «نماز» و شکوه «عصمت»اش می برند ـ! دعاهایمان را بپذیر و در پناهِ آستانِ آسمانی اش قرارمان ده!
زایران، نجواکنان، اشک و غربت خویش را در زیارتنامه ها گم می کنند و دست های امیدوار، با تمام نیاز، غریبانه های معصومانه «ضریح» را لمس می نمایند!
هر کس، از دردهای کهنه و نو شکایت می کند و به امید درمان، عظمت «بانو» را واسطه شفای خداوند «جلّ جلاله» قرار می دهد.
چه صفایی دارد زیارت نیازمندان!
«دهم ربیع الثانی» است؛ ماهی که در ضمیر بهاری اش، خزانی بود و بهار زندگیِ بانو را به برگ ریزانِ خزان سپرد.
حسرتا! چه زود، شهر در فراوانیِ اندوه، پژمرد! چه زود، شوق میزبانی در سویدای دل ها، مُرد!
وسعت اندوهش، عاقبت بر رنجِ تن افزود و شدّت غم، توانِ جان پاکش را فرسود.
آه که چه لحظات تلخی بود! هنگام وداع است؛ وداعی سخت غریبانه!
آسمان، پله های «عروج» را می آراید و «بهشت»، منتظر استقبال از خاتون عصمت و عفاف، می شود!
قزمین، «فاطمه» علیهاالسلام دیگری را از دست داده است و آسمان، نام شهر «قم» را به یکی از شاخه های «طوبی» می آویزد و عرش الهی، به تعظیم و تکریم حضرت می پردازد.
حضور بهاری و هر چند کوتاه خاتون، از «کویر»، گلستان ساخت
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ وَلیِّ اِاللّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا اُختَ وَلیِّ اِاللّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّةَ وَلیِّ اِاللّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ مُوسَی بن جَعفر علیه السلام
درود خداوند، بر «عظمت» و «عصمت» و «کرامت» شما باد!
بانو! دردمندانیم، جویای شفا،
دست ما و دامن آیینه ها،
روی ما و آستانِ «هَل اَتی»
همراه کبوتران حرمت...
حمیده رضایی
گلدسته های حرم، آسمان هفتم را خط می زنند.
قدم می کشند آرام آرام از سیاهی خاک تا سپیدی افلاک
کبوتران، بال می گیرند در آسمانی مچاله و پرواز در حوالی سکوت و سیاهی را تجربه می کنند. بوی اتّفاق می آید؛ آن قدر تلخ که مشام تاریخ را پر می کند از ناکامی.
بانو! از کدام مسیر آمده ای که از ردّ گام هایت، تمام سنگریزه ها جوانه زده اند؟
ستاره ها بر مدار چشم هایت می چرخند، پیشانی ات بهانه خورشید برای طلوع است.
با بال های گسترده عرشی ات عبور می کنی از مرز مکان و زمان.
ملایک به دست بوسی ات مباهات می کنند.
در کنار چشمه ماه، نفس تازه می کنی؛ آسمانی فراتر می خواهی برای پرواز و این سوتر، گلدسته های حرمت سیاه پوشیده اند و نفس می زنند در فضای ملتهبِ از دست دادنت.
صدای سنج عزاداران در کوچه ها می پیچد و خورشید مچاله می شود در انبوهِ تیرگیِ آسمان.
بانو! نیستی و چشم هایم، به آسمان، خشکیده اند.
نیستی و دست هایم را به ضریحت دخیل بسته ام.
نیستی و همراه کبوترانِ رها در حرمت، هر روز آسمان را بال می گیرم تا در اوج ها، جذبه نگاهِ سرشارت، از خود بی خودم کند.
نیستی و چشم اندازِ دعاهایم را در صحنِ گسترده خاطرت، اشک می ریزم.
دیواری می خواهم تا سر بر آن بگذارم و انبوه اندوهم را زار زار بگریم.
دریچه ای می خواهم تا از هوای راکد پیرامونم بال بگیرم به سوی کرامت آبی ات.
هم چنان صدای دسته های زنجیر زن، در کوچه های ذهنم می پیچد.
دست هایم عزادارند و واژه هایی سیاه بر کاغذ می بارند.
نگاه می کنم، چشم هایم زل می زنند به گلدسته های حرمت که آسمان را خط می زنند.
تو را قسم به خدایت، تو را قسم بانو | تو را قسم به خودت می دهم بمان و بگو |
تو سرگذشت غزلمویه های نیمه شبی | چگونه با غمِ خود روز و شب گرفتی خو؟ |
ستاره ها همشان در مدارِ شب گنگند | گمان کنم تو به هفت آسمان نمودی رو |
میهمان میزبان
خدیجه پنجی
خشت خشتِ گنبد طلایی ات مثل یک آهن ربای نیرومند، دل ها را به سمت خود می کشد...
وسعت میدان مغناطیسی جاذبه ورازمینی، از خاک تا افلاک ادامه دارد. تنها نه دل های ما خاکیان، که افلاکیان را به طواف می خواند...
ای فرشته های خدا، زایر همیشه درگاهت!
چه قدر خداوند تو را خوب آفریده است و چه نیکو در وجودت آفرینش را خلاصه کرده و چه زیبا تو را به زمینیان محتاج، هدیه بخشید.! تو را، که در قداست، به مریم می مانی، در نجابت به ساره، در کرامت به خدیجه علیهاالسلام ، تو را که به زهرا علیهاالسلام ماننده ای.
یا فاطمة اشفعی لنا فی الجنة!
خود را مطهر می کنم که به دیدار تو بیایم.
در صحن حرمت که تکّه ای از بهشت است، احساس آرامش می کنم؛ احساس سبکی، احساس بی وزنی.
مرا می پذیری شفیعه روز جزا؟!
کبوتر دلم را نذر گنبد طلایی نگاه تو کردم تا زیر سایه مهربانی ات به خوان کرامتت میهمان شوم و از دست های لطف و عنایتت، آب و دانه معرفت، گدایی کنم!
ضریح نقره ای ات به من لبخند می زند. هر بار که مرا می بیند، به من لبخند می زند؛ چه دیر بیایم و چه زود.
ضریح تو، اصلاً از من دلگیر نمی شود...
ضریح نقره ای ات، کلونِ در بهشت است.
مگر نه این که «هر کس تو را با معرفت زیارت کند، بهشت بر او واجب می شود؟! و اینک این منم! آمده ام، با کوهی اندوه بر شانه هایم! با دریادریا غم در قلبم! با آسمان آسمان نور در سینه!
تا زایر لحظه های باصفای تو باشم، می شود که جام ادراک مرا از معرفت سرشار کنی؟
می شود، فقط من باشم و تو! من زیارت نامه بخوانم و تو گوش فرا دهی! من همراه فرشتگان آستانت نجوا سردهم و تو پذیرا شوی!
می شود من تو را بخوانم، تو جوابم ندهی؟ می شود، من بیایم، تو نپذیری؟ می شود من با تمام مصیبت هایم تو را دوست بدارم و تو، با تمام خوبی هایت، دست رد به سینه ام بزنی؟ نه، هرگز! کدام عقده در حرمت ناگشوده مانده است؟! کدام قدم از در آستانت ناامید برگشته است؟
کدام دعا در حریمت به اجابت نرسیده است؟!
تو خود دل شکسته ای و از اندوه شکستن آگاهی! پس هرگز دل های زایرانت را نخواهی شکست. تو خود چشم انتظاری را تجربه کرده ای؛ پس هرگز، چشم انتظاران حرمت را منتظر نخواهی گذاشت!
نایب الزهرا! هر بار که از خودم دلتنگ می شوم، به سوی تو می آیم؛ به آستان تو که همیشه از خدا لبریز است. در حرمت خدا می وزد، خدا احساس می شود! خدا جریان دارد، در تمام آینه هایت، خدا متجلّی است. السلام علیک یا معصومه علیهاالسلام ! ای مزارت انعکاس قبر پنهان بتول! چه قدر غربت صحن و سرایت به بقیع می ماند.
روزگاری قدم به دیده قم نهادی و باران یکریز مهربانی ات را، بر اهالیِ این خاک باریدی و باریدی
یک روز به دنبال برادر، میهمان شهر شدی و شهر میهمان خوان کرامتت شد.
یک روز آمدی و برای همیشه ماندی
و اینک از گوشه گوشه عالم، بوی خوش چادر تو، همه دل های عاشق را به قم می کشاند.
یا کریمه اهل بیت!
این دست کوتاه ما و این بلندای کرامت تو
شکوفه های معطر دیدار
مهناز السادات حکیمیان
شاید از مدینه تا خراسان، جاده را طولی نباشد، وقتی قدم به قدم، برادر را در برابر چشمانت می بینی، او را با حضور عاشقانه ات می نوازی و آغوش استقبالش را به گرمی حس می کنی.
برای تو که جان را پیش پای عشق، قربانی کرده ای و راه سفر گرفته ای، سفر، وصال است؛ چرا که هر لحظه، شکوفه های معطّر دیدار، در مشام روحت متولّد می شوند.
... تا این که طغیان شمشیرهای دشمنی، خونِ همسفرانت را جاری می کند. و نفس هایت در آیند و روندی سنگین، این مصیبت را تاب نمی آورد.
سلام بر تو ای بانوی غریب نوازی که هر چند در برهوتِ غربت، خاموش گشته اید، ولی هماره در شبستان قلب ها شمع روشن می کنید!
سلام بر تو ای مسافر عشق که جاده، زیر قدم هایتان جانِ سفر گرفت.
سلام بر تو ای معصومه محبوبه، که دل بر ضریحتان دخیل می بندد، ولی هماره از بیابانِ تنهاییش عبور می کنید.
امام رضا علیه السلام : مَنْ زارَها عارِفا بِحَقّها فَلَهُ الْجَنَّة
هر کس ایشان (فاطمه معصومه علیهاالسلام ) را زیارت کند، در حالی که عارف به حق او باشد، بهشت از آنِ اوست.
داغ سنگین است
اکرم کامرانی اقدام
داغ سنگین است.
خیمه های صبوری را به پاکنید.
پرده های سیاه را برپا کنید.
داغ سنگین است؛ همه را به ساحلِ اشک می کشاند.
حتی چشمه آسمان هم اشکبار است.
از آسمان، به جای باران، گلبرگ های سپید یاس می بارد.
چه قدر کوتاه بود!
چه قدر کوتاه بود فصل خوشبختی گنجشک های شهرمان!
بانوی شهرِ کوچک ما! هنوز از جای قدم هایت، بوی بهشت در کوچه هایمان می پیچد.
هنوز شهر ما، بر پایه گنبد نگاهت، برپا ایستاده.
چه روزهای قشنگی بود!
هفده صبحِ دل انگیز، که شهرمان را میهمانِ نفس های آسمان گسترت نمودی.
هفده صبح دل انگیز، که نگاه اهورایی ات را به چشمان، یاس ها و بنفشه ها و حریم های شهرمان گره زدی.
بی خبر از این که ثانیه های بغض آلود، غزل خداحافظی چشمان تو را می سرودند و مرکبِ راهوارِ سفرت را زین می کردند.
هر جا تجمع یاس های سپید را می بینم، تو را به خاطر می آورم و حریم امنِ حَرَمت را.
دستِ اجابت به سویت می گشایم؛ دستانم را سخت در دستانت بفشار.
هنوز شهر ما خاطراتِ هفده روز با تو بودن را در خویش می کشد.
هنوز شهر ما مهر تو را در آغوشش احساس می کند.
شهر ما امروز غم انگیزتر از هر روز دیگری است که بانوی آب و آفتاب را، بر رویِ دستانش تشییع می کند.
شهر ما، امروز با رجز خوانیِ حادثه، به ماتم کشیده شده و در زخمی عظیم به سوگ نشسته.
بارانِ تسلّی را بر پیکر شهر کوچکمان ببارید.
خیمه های صبوری را به پاکنید.
داغ سنگین است.
«عمّه سادات! سلام علیک»
اکرم السادات هاشمی پور
به حریم حرمت می آیم، آشفته و شوریده سر، خسته و تنها، غرق در غربتی دیرینه که هر غروب، با یاد تو در سینه ام رخنه می کند وتنها ضریح مقدس توست که نگاه مضطرب و نابسامان مرا آرام می کند.
به حریم حرمت می آیم تا بغض مانده در گلو را مجال شکستن دهم و اشک را فرصتی ،تا وجودم را صاف و زلال سازد.
به سوی حریم مقدس حرمت می آیم،خسته از تمام نامردی ها و نامردمی ها، از تمام روزمرّگی های خود،غرق در گناه.
خسته می آیم و محتاج تا با تمام تشنگی و نیاز، مانندکبوتران حرمت، مسافرانی که از دوردست ها به امیدت می آیند و پیشانی بر ضریح مقدست می سایند تا هم نغمه با فرشتگان،زمزمه کنم: «عمّه سادات سلام علیک»
چه قدر ستودنی است قم،آن زمان که نگاه تو بر سرش سایه افکنده و چه قدر آبی است آسمانش، آن زمان که مناره های بارگاهت چون دستان سبز دعا نوازشش می دهند.
چه منّتی که تو به سوی شهر ما بیایی و چه سعادتی که ساکن دیار ما گردی!
اگر نبود آمدنت و اقامت سبزت،شهری نبود که از آن ما باشد.
به سویت می آیم تا در دریای عشق غوطه ور شوم و دلم را به امید نگاه بلند و آسمانی ات، همرنگ دریا سازم.
منبع : پایگاه حوزه