فارسی
يكشنبه 02 دى 1403 - الاحد 19 جمادى الثاني 1446
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 0

تهران/ حسینیهٔ هدایت/ دههٔ اول محرّم/ پاییز1396هـ.ش./ سخنرانی هفتم

تهران/ حسینیهٔ هدایت/ دههٔ اول محرّم/ پاییز1396هـ.ش./ سخنرانی هفتم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

کلام دربارهٔ صادقین -که کراراً قرآن مجید به آنها اشاره کرده است- مشکل است به این آسانی به پایان برسد. صادقین به‌طور یقین -با توجه به آیات سورهٔ بقره و انبیا- جعل خداوند در بین مردم هستند و از طرف احدی انتخاب نشده‌اند. قرآن می‌گوید احدی در این انتخاب رأی ندارد: «ما کان لهم الخیره»، آنها را چه می‌شناسید که انتخاب کنید؟ این انتخاب وقف حریم پروردگار مهربان عالم است و حبل دوم پروردگار هستند. قرآن مجید صریحاً می‌فرماید: «بِحَبْلٍ مِنَ اَللّٰهِ وَ حَبْلٍ مِنَ اَلنّٰاسِ»﴿آل‌عمران، 112﴾، یک ریسمان من قرآن است که از سوی من به جانب شما کشیده شده است، «وَ اِعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اَللّٰهِ»﴿آل‌عمران، 103﴾، اگر به این ریسمان چنگ نزنید، هیچ رشد انسانی و اخلاقی و تربیتی برای شما نخواهد بود و به بهشت هم نمی‌رسید؛ یک ریسمان من «حبل من الناس» است که صادقین هستند، «وَ جَعَلْنٰاهُمْ أَئِمَّةً یهْدُونَ بِأَمْرِنٰا»﴿الأنبیاء، 73﴾، جعل و قراردادن، قرار دادهٔ خدا هستند. او فقط می‌داند که چه‌کسی دارای این مقام است: «الله اعلم حیث یجعل رسالته» و کس دیگری نمی‌داند.

پیغمبر در غربت -غربت نفری، اقتصادی، اجتماعی- بود، رئیس یک قبیله آمد و گفت: نفرات خوبی دارم، ثروت هم دارم، اسلحه هم دارم، مسلمان می‌شوم نه به‌ظاهر، بلکه مسلمان درست و همهٔ قبیله را مسلمان می‌کنم، یک ارتش مجهز با یک اقتصاد قابل‌قبول در اختیارت می‌گذارم، یک چیزی را زبانی از من بپذیر و نوشته نمی‌خواهم و آن، این است: به من قول بده که بعد از تو، من حاکم و جانشین و خلیفه و ولیّ مردم باشم. پیغمبر فرمودند: انتخاب خلیفه و جانشین و ولیّ بعد از خودم اصلاً دست من نیست و من دراین‌زمینه هیچ اختیاری ندارم. کار به پروردگار مربوط است، دلت می‌خواهد مسلمان شو، می‌خواهی نشو! نشد و رفت. باشد، آن خلیفهٔ الهی را داشته باشم، از نظر ظاهری می‌ارزد که هر ضرری می‌خواهد بکنم، بکنم! چون این ضررْ پایان‌پذیر است و ضررِ نبود با خلیفة‌الله پایان‌پذیر نیست، جبران‌پذیر هم نیست. خود ما هم یقیناً از صادقین نیستیم و این‌طور که قرآن می‌گوید ما مؤمن هستیم که می‌توانیم باتقوا باشیم: «یٰا أَیهَا اَلَّذِینَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللّٰهَ وَ کونُوا مَعَ اَلصّٰادِقِینَ»﴿التوبة، 119﴾. معلوم می‌شود صادقین یک طایفهٔ فوق همهٔ مؤمنان و اهل تقوا هستند. دقیقاً «اتقوا الله» در آیه هم می‌خواهد بگوید که به غیر صادقین رو نکنید که خسارت است.

یک آیهٔ دیگر هم دربارهٔ صادقون قرائت کنم تا جلسه با قرائت قرآن نور پیدا کند: «وَ أَنْزَلْنٰا إِلَیکمْ نُوراً مُبِیناً»﴿النساء، 174﴾، قرآن نور است. «إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ اَلَّذِینَ آمَنُوا بِاللّٰهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ یرْتٰابُوا»، قلب صادقین به خدا و به پیغمبر گره دارد، «ثم لم یرتابوا» و این گره هم تا ابد بازشدنی نیست. کمترین تردیدی در حقایق الهیه برای اینان نیست، «وَ جٰاهَدُوا بِأَمْوٰالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فِی سَبِیلِ اَللّٰهِ»، مال و جانشان برای خدا حاضر و آمادهٔ هزینه‌کردن است: «أُولٰئِک هُمُ اَلصّٰادِقُونَ»﴿الحجرات، 15﴾، اینها صادقون هستند و بر شما واجب است که همراه اینها باشید.

بیان داستان حقیقت صادقین بسیار مشکل است. من از دیروز تا حالا برای امروز فکر می‌کردم که چگونه این چهار فراز را دربارهٔ صادقون توضیح بدهم! دیدم واقعاً از دست من برنمی‌آید، چون یک فراز آن را هم اصلاً نمی‌فهمم. صادقون چهارتا سفر دارند: «من الخلق الی الحق»، از خود به‌سوی خدا سفرکردن و این کارِ همه نیست که خودیّت را انسان رها بکند تا این سفر الی‌الحق حاصل بشود. خودیّت را رها بکند! اسارت در خودیّت باعث این‌همه گناه و رذائل اخلاقی شده است.

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست

تو خود حجاب خودی حافظ، از میان برخیز

 برای اینکه بدانید آنها چگونه خودیّت را در آتش عشق به حضرت رب‌العزه خاکستر کرده‌اند، کسی در کوچه -بنا به نقل کتاب باعظمت «تحف‌العقول» و «بحارالأنوار»- به حضرت سیدالشهدا برخورد و به حضرت عرض کرد: حالتان چطور است؟ «کیف اصبحت؟»، احوال‌پرسی معمولی کرد و امام شش‌تا جواب داد که حالم این است، این است و بعد فرمودند: «و انا حسین ابن علی صادق»، صادق اسم فاعل است، یعنی صدقش ابدی و مستمر است؛ نمی‌خواهد به ما یاد بدهد، بلکه واقعیت مخلوقیت خودش را نسبت به پروردگار گفت، «و انا افقر الفقراء الیک»، گداتر از من به درِ این خانه در این عالم پیدا نمی‌شود! چیزی ندارم، خودیّتی ندارم، خودی ندارم، عملی ندارم، کاری ندارم و درست هم هست.

مرحوم فیض(اعلی‌الله مقامه‌الشریف) که سیصد جلد کتاب علمی دارد، در یک کتاب خود می‌گوید: نمازی که می‌خوانم، چگونه به تو ارائه کنم و بگویم من نمازگزار هستم؟ بدن که برای توست، زبان که برای توست، مفاصل که برای توست، هوایی که نفس می‌کشم که برای توست، خوراکی که می‌خورم که برای توست، تمام عبارات حمد برای توست، سوره برای توست، اَذکار برای توست، تشهد و سلام برای توست، خدایا! من چه نمازی خوانده‌ام؟ هیچ‌چیز این نماز که برای من نبود و من در عین نمازخواندن گدای مطلق هستم. اصلاً نمی‌توانم سرم را بلند کنم و بگویم نماز خوانده‌ام. فدای اهل معرفت! فدای آنهایی که حقیقت را لمس کردند و فهمیدند. این جمله در گودال جملهٔ عادی نیست! اصلاً عادی نیست! اگر در موشکافی این جمله برویم، دیوانه می‌شویم! کسی که «هستی طفیل اوست»، در روایت دو روز پیش شنیدید؛ روایتی که اهل‌سنت سه‌بار با سه سند نقل کرده‌اند و هفت بار هم ما. روایت بسیار مهمی که شنیدید هستی طفیل ابی‌عبدالله است. در روایت داشت که حسین لوح خداست و قلم برای نوشتن این لوح به دست ابی‌عبدالله است. فهم آن آسان نیست که چنین کسی که تا نیم‌ساعت پیش 72نفر را فدا کرده، زن و بچه را فدا کرده، خودش را دارد فدا می‌کند، اسم نیاورد و صورت روی خاک بگذارد و بگوید: «یا غیاث المستغیثین» ای فریادرس بیچارگان! وقتی آدم نمی‌فهمد، نمی‌فهمد و من نمی‌فهمم! نمی‌دانم!

اگر شما این روایت «کامل‌الزیارت» را می‌فهمید، به‌خاطر ابی‌عبدالله بعد از منبر به من هم بفهمانید. وقتی حضرت صادق به یار بزرگوارشان می‌گویند: حسین ما را زیارت می‌کنی؟ گفت: بله یابن‌رسول‌الله، ما که در عراق و به کربلا نزدیک هستیم؛ اینکه این‌قدر خود شما روی زیارت ابی‌عبدالله تأکید دارید، آیا شما ایشان را زیارت می‌کنید؟ یک نفسی کشیدند و فرمودند: چگونه زیارت نکنم کسی را که خدا او را زیارت می‌کند! این یعنی چه؟ نمی‌دانم! عقول پیش تو لَنگ هستند و زانوی حرکت ندارند، چه کنم!

شما این روایت «کامل‌الزیارات» را چطور معنی می‌کنید؟ امام صادق می‌فرمایند: کاری کرد که گودال برای تمام ملکوتیان به معراج تبدیل شد. پیغمبر یکبار از زمین به معراج رفت، تا قیامت میلیاردها مَلَک از عالم بالا برای معراج به پایین می‌آیند؛ ولی چنین انسانی در جواب احوال‌پرسی می‌گوید: «و انا افقر الفقراء الیه»، ندارترین‌ها من هستم و چه دارم؟ خب این سفر «من الخلق الی الحق» است.

 سفر بعدی، سفر «من الحق بالحق» است؛ یعنی به خدا رسیده و بعد با کمک خدا به‌سوی خدا سفر کرده است. این «ب» در بالحق، «ب» استعانت است. وقتی که از هستیِ خودش سفر کرد و هستی را زمین گذاشت، این بار سنگین و ثِقل خِلقتی را کنار گذاشت، سفر برایش باز شد، آماده شد و به‌طرف حق رفت، به حق رسید. حالا آنجا که بی‌نهایت است، می‌خواهد «من الحق» به‌طرف حق سفر بکند. یک سفر درونی است و دیگر از بیرون به درون نیست.

و اما سفر سوم، «من الحق الی الحق»، این را من نمی‌فهمم! سفر آخرش هم «من الحق الی الخلق» است. حالا حسین من، در مخلوق برگرد، دستشان را بگیر و نجاتشان بده. «من الحق الی الخلق»، خب این صادقین هستند.

خدا صادقین را محور زندگی ما قرار داده، پروردگار صادقین را اسوه قرار داده، صادقین را سرمشق قرار داده است و همه روی چشم ما هستند. حالا اگر ما آمدیم و با صادقین پیوند -پیوند محبتی، عشقی، اخلاقی، عملی- خوردیم، ولی در کنار دست صادقین دچار لغزش شدیم، آن لغزش ما چه خواهد شد؟ وقتی که وجود مقدس اینان این چهارتا سفر را انجام دادند، معنی حاصل این سفرها این است: آنچه فیوضات ربانیه است، اینها قابلیتِ گرفتن آن را پیدا می‌کنند؛ چون در آنجا بخل نیست و وقتی دست ابی‌عبدالله به‌طرف او دراز است، تمام فیوضات را به‌طرف این دست جریان می‌دهد. آنجا بخل نیست و هیچ‌چیزی را منع نمی‌کند. وقتی دست ابی‌عبدالله می‌رسد، در او هم که جلوهٔ صفات و جلال و جمال شده، بخل نیست و در پرداخت غوغا می‌کند. همین‌جوری که پروردگار عالم به حسین پرداخت، حسین هم به اخلاق خدا به خَلق، تا روز قیامت و بدون تعطیل‌شدن می‌پردازد؛ یعنی رزق معنوی خَلق را از خدا می‌گیرد، در خودش کار می‌کند و هرکسی دست گدایی به‌طرف او دراز بکند، بدون قید و شرط هزینه می‌کند و می‌بخشد. این صادقین هستند.

 از مدینه بیرون آمد، این را اهل‌سنت نقل می‌کنند و کتاب در کتابخانهق ترکیه و حلب است، آنها نقل می‌کنند: از مدینه بیرون آمد، ابن‌مطیع در آن گرمای شدید مدینه چاه برای کشاورزی کَنده بود، تا ابی‌عبدالله آمد که از بغل زمینش رد شود، بلند شد و گفت: یابن‌رسول‌الله! «الی أین»، کجا می‌روید؟ فرمودند: قصد حج دارم، تو چه‌کار می‌کنی؟ گفت: آقا در این گرما در این بیابان چاه کنده‌ام و خیلی هم پایین رفته‌ام، به یک کورهٔ آب اندکی رسیدم که سطل‌سطل باید بیرون بیاورم و به درد آبیاری نمی‌خورد. یک لطفی می‌کنید؟ فرمودند: حتماً! سطل را در چاه بینداز. انداخت و یک نصف سطل آب بیرون آمد. از خدا فیوضات را می‌گیرد، این یک چشمهٔ اندک مادی است و غوغا در آن گیرندگی معنویت است که همهٔ فیوضات را به اینها داده و به اینها واجب کرده تا فیوضات را به تمام مردمی بدهد که می‌خواهند؛ یک عده‌ای هم نمی‌خواهند، خب نمی‌خواهند! ازجمله آنهایی که می‌خواهند، ما هستیم که دهانمان باز است و مدام داریم به حسین می‌گوییم تشنه‌مان است. سطل را پایین انداخت، ته سطل یک مقدار آب درآمد، گفت: آقا! همین‌قدر آب دارد. فرمودند: به من بده! فدای دستت بشوم! چرا گریه می‌کنید؟ یاد انگشتر افتادید؟ دستشان را ته سطل بردند و یک کف آب برداشتند و یک مقدار از آن آب در دهانشان ریختند، بعد آبِ درون دهانشان را در سطل ریختند و فرمودند: در چاه خالی کن. مرد خالی کرد، امام فرمودند: کاری نداری؟ من سفرم را ادامه بدهم؟ نگاه کرد و دید تا کمر دارد از چاه آب می‌جوشد. چه صبری کردی! کربلا هم بلد بودی که زمین را با انگشتت خراش بدهی و نکردی؛ چون می‌دانستی خدا این حادثه را این‌گونه می‌خواهد و تسلیم خدا بودی.

خب وقتی من پیش ابی‌عبدالله می‌روم و می‌گویم با شما هستم، زیر خیمهٔ ولایت شما هستم، به امر خدا کنار صادقینی مثل شما آمده‌ام، ولی حسین‌جان! گاهی به علتی لغزیدم و حالا خلأ دارم، داری که خلأ من را پر بکنی؟ می‌گویند: نه خلأ تو، جن و انس و ملائکه، هرکسی می‌خواهد بیاید، من خلأش را با یک نظر پر می‌کنم. جیب معمولی‌اش که خالی نبود، جیب جانش کاملاً خالی بود. بابا ما می‌خواهیم به بهشت برسیم، شصت‌سال، هفتادسال، هشتادسال عمر به ما می‌دهد و در قرآن هم اصرار می‌کند که نماز بیاور، روزه بیاور، اخلاق بیاور، ایمان پُر بیاور! حالا کسی اصلاً خالی‌ِخالی است، این باید هفتادسال بدَوَد تا پُر بشود؛ اما حدّ ابی‌عبدالله به شاهراه وصل است، کسی نمی‌خواهد کنار او برود و بگوید خالی هستم، بگوید: عیبی ندارد، در باز است، هفتادسال بدو که پر می‌شوی. ابی‌عبدالله یک دست دیگر دارد که یک دستش به‌طرف خداست می‌گیرد و یک دستش هم باز است که می‌پردازد: «یا باسط الیدین بالعطیه»، خالی خالی هستم، پر می‌کند.

 به پسرش علی گفت: بلند شو تا برویم! از اینها -یزید و لشکر یزید- دل بِکَن. گفت: بابا کجا برویم؟ گفت: پیش ابی‌عبدالله! گفت: خجالت نمی‌کشی؟ تو حسین و زن و بچه‌اش را هشت‌روز پیش گیر این گرگ‌ها انداخته‌ای، راهت می‌دهد؟ بابا خیلی خیالباف شده‌ای! راه می‌دهد، بلند شو برویم؟ به همین راحتی است؟! آری، والله به همین راحتی است! به همین راحتی است! به پسرش گفت: علی! مشکل تو این است که حسین را نمی‌شناسی. «یا رحمة الله الواسعه»! شب جمعه است و الآن همهٔ انبیا در کربلا هستند، همهٔ اولیا در کربلا هستند. دستور است که خدا در غروب پنجشنبه به ارواح همهٔ انبیا و به ملائکه و به زهرا و به علی و به حسن امر می‌کند(کامل‌الزیارات است): پیغمبران من، علی‌جان، فاطمهٔ من، حسن من! شب جمعه است، به‌طرف حرم حسین من حرکت کنید. مگر ابی‌عبدالله چقدر سرمایه دارد که جیب انبیا را هم پر می‌کند؟! ما را با چه‌کسی آشنا کرده‌اند؟

دلم از بهر عشقت خانه کردم

 به دست خودْ دلم دیوانه کردم

حر به ده-پانزده قدمی ابی‌عبدالله که رسید(در روایت مهم دیدم)، با همهٔ بدن، با جلوی بدن روی خاک افتاد و حرفی نزد، رویَش نمی‌شد. تا روی خاک افتاد، پسرش علی دید که ابی‌عبدالله دوان‌دوان بالای سرش آمد و زیر بغلش را گرفت: «اِرفع رأسک»، سربلند! سرت را بلند کن. می‌خواهی دست ما را نگیرد؟ مگر ما گناهِ بالاتر از حر داریم؟ نداریم! ما گریه داریم، عشق داریم، دل داریم، دو رکعت نماز ناقابل داریم، دوتا روزهٔ بی‌ارزش داریم؛ گاهی لغزش پیدا کردیم(پدرش گفته)، می‌خواهید دست ما را نگیرد؟ چطور؟ این دعای خودش است، دعای ابی‌عبدالله است: خدایا! شیعیان من را با من قرار بده؛ خدایا! عاشقان من را با من قرار بده، یعنی دعایش مستجاب نیست؟ اگر دعای حسین مستجاب نیست، دعای چه‌کسی مستجاب است؟ اگر دعایش در حق ما مستجاب نبود که روز هفتم محرم اینجا نبودیم و این‌جور دلمان نسوخته بود، این‌جور اشکمان نمی‌ریخت. «یا باسط الیدین بالعطیه، یا صاحب المواهب السّنیه»، خدا همه‌چیز به او داده و گفته: حسین‌جان! هرچه به تو داده‌ام، خرج بندگانم کن، هزینهٔ خودت با خود من.

«یا ثار الله و ابن ثاره»، یکی-دوبار شنیده‌اید؛ برای آنهایی می‌گویم که مهمان‌های تازهٔ امسال هستند. روایت برای زینب کُبراست، فدای خاک کف پایش بشوم! صد درصد بدانید که من اصلاً حرف بی‌دلیل ندارم! صد درصد بدانید مؤمن در وقت احتضار اهل‌بیت را بالای سر خودش مجسم می‌بیند! فرمان خداست: مهمان تازه وارد دارم، قبل از اینکه او را ملک‌الموت بیاورد، شما به استقبالش بروید. بالای سرمان می‌آیند، ازجمله کسانی که مأموریت دارد بر بالای سر مؤمن بیاید، زینب کبراست. آنجا به او می‌گوییم خانم! ما خیلی برای تو گریه کردیم، خیلی برای تو گریه کردیم و باز هم گریه می‌کنیم. همه‌مان هم وصیت کرده‌ایمکه  وقتی داریم می‌میریم، بالای سرمان روضهٔ قتلگاه را بخوانند؛ همین‌جوری که داریم می‌رویم بخوانند که زینب چطوری به قتلگاه آمد؟ ما می‌خواهیم با گریه بمیریم.

 روایت را زینب کبری نقل می‌کند: از زمانی که برادرم به‌دنیا آمد تا شب بیست‌ویکم -شب شهادت امیرالمؤمنین- حسین ما در آن‌وقت 37ساله بود. زینب کبری حدود یک‌سال‌وخرده‌ای از ابی‌عبدالله -از نظر سنی و نه از نظر مقام- کوچک‌تر بود. مقام که دارای مقام عصمت است. زینب کبری می‌گوید: اصلاً من در این 37سال ندیدم که یک‌بار پدرم امیرالمؤمنین جور دیگری صدایش بکنند. از همان‌وقت که راه افتاد، دوساله بود، یک‌سال‌ونیمه بود تا 37سالگی، هر وقت پدرم می‌خواستند صدایش بکنند، اول تمام‌قد از جا بلند می‌شدند و می‌ایستادند، یک قیافهٔ ادب به خودشان می‌گرفتند و این‌جوری صدایش می‌کردند: یاابی‌عبدالله! گاهی هم به او می‌گفتند: «بابی و امی»، یااباعبدالله! پدرم و مادرم فدایت بشوند. تمام وحشی‌های صحرا برای تو گریه می‌کنند، چه برسد به ملائکه، برسد به جن، برسد به موجودات، برسد به آسمان و زمین. حرفم را دو مرتبه با آیهٔ شریفهٔ «کونوا مع الصادقین» چاشنی بدهم.

یک روایتی را سریع بخوانم و یک مقالهٔ بسیار مهمی را از هفت دانشمند بزرگ روسی و چینی هم به تأیید این روایت برای شما بخوانم. آیه در سورهٔ قمر است. آیه این است: «وَ حَمَلْنٰاهُ عَلیٰ ذٰاتِ أَلْوٰاحٍ وَ دُسُرٍ»﴿القمر، 13﴾، ما نوح را به یک‌مُشت تخته سوار کرده‌ایم، یک کِشتی بسیار معمولی در مقابل آن طوفان عظیم که یک لحظه هم این کشتی نمی‌توانست مقاومت بکند، ولی قرآن می‌گوید: «باعیننا»، من مواظب آن کشتی بودم تا شش ماهی که در طوفان است، نشکند و چپ نشود. کشتی با رحمت من، با لطف و عنایت من در حرکت بود. «الواح» یعنی تخته‌ها و «دُسُر» یعنی میخ‌ها، خب پیغمبر اکرم می‌فرمایند: منظور از این میخ‌ها یک بخشی از آن ما بودیم. حالا جبرئیل با یک‌مشت میخ در وقت ساختن کشتی نازل شد(پیغمبر می‌گویند) و همه را به نوح داد و گفت: اینها را در به‌هم دوختن تخته‌ها مصرف کن! پنج‌تا میخ ویژه در این‌همه میخ بود که درخشش خاصی داشت و روی سر هر میخی هم اسم ما پنج‌نفر نوشته شده بود: من، علی، فاطمه، حسن و حسین. کشتی که درست شد، جبرئیل به او گفت: این پنج‌تا میخ را به دستور خدا به پنج‌تا طرف کشتی بکوب. هرکدام را که برمی‌داشت، می‌دید شکل یک ستاره می‌درخشد. اولی را زد، دومی را زد، سومی را زد، چهارمی را زد، پنجمی را که برداشت و هنوز نزده بود، دید درخشش او خاص است، ولی از این آهن دارد اشک می‌ریزد، خیلی مات‌زده شد که این آب در کجای این آهن است؟ به جبرئیل گفت: این میخ و اشک چیست؟ آن چهارتا که معلوم است پیغمبر و فاطمه و علی و حسن هستند. گفت: نوح! این میخ با این اشکش، نشانی از حسین است. دلش شکست و مثل شما گریه کرد، با اینکه چندهزار سال به محرم مانده بود، نوح به استقبال محرم رفت. چندهزار سال مانده بود!

قرآن می‌گوید: کشتی بعد از طوفان در کوه جودی نشست. بالاتفاق می‌گویند کوه جودی -که عربی‌اش در قرآن است- همین کوه آرارات است که یک‌طرف آن به‌طرف ارمنستان و یک‌طرف هم به‌طرف ترکیه است. تخته‌ها حدود دویست‌سال پیش از زیر گِل‌ولای و برف پیدا شد و طبق آیات تورات، انجیل و قرآن، باستان‌شناسان یقین پیدا کرده‌اند که این تخته‌ها تخته‌های کشتی نوح است. خب یک هیئت هفت‌نفره مأموریت پیدا کردند تا به سراغ این تخته‌پاره‌ها بروند و ببینند چیست، در ضمن گزارش دادند که یک تخته هم در این‌همه تخته است که نپوسیده و رنگ نباخته است و روی این تخته یک نوشته‌هایی است که ما نمی‌توانیم بخوانیم. هفت‌نفر را مأموریت دادند که بروند و همهٔ آنها از زبان‌دانانی بودند که لغات قدیم و زبان قدیم را خوب می‌فهمیدند و استاد زبان‌های باستانی بودند: یک، پروفسور سولی، استاد زبان‌های قدیمیِ باستانی در دانشکدهٔ مسکو؛ دو، ایفاهان‌خینو، دانشمند و استاد زبان‌شناس دانشگاه لولوهان چین؛ سه، میشان لوفارونک، مدیر کل آثار باستانی شوروی؛ چهار، تان‌مُل‌گوروف، استاد لغات در دانشکدهٔ کیِف؛ پنج، پروفسور دی‌راکینگ، استاد باستان‌شناسی و آکادمی علوم لنین؛ شش، این‌احمد کولا، مدیر تحقیقات و اکتشافات عمومی شوروی؛ هفت میچل‌کولتوف، رئیس دانشکدهٔ استالین؛ اینها به دامنهٔ آرارات رفتند و هشت ‌ماه بر سر این تخته معطل شدند تا تمام لغات را درآورند و جملات را بخوانند. کلمات بعد از هشت‌ماه خوانده شد، این نامه را هفت‌تایی با هم تنظیم کردند و امضا کردند(نامه در کتابخانهٔ شوروی است) و به مسکو فرستادند. حروف و کلمات به لغات سامانی یا سامی بود و معنای این حروف این بود(روی آن تخته‌ای که نپوسیده بود): منِ نوح به پنج‌تن(علیهم‌السلام) متوسل هستم. اسامی آنها که روی این لوح بود و به کشتی‌ وصل بود و این ترجمهٔ آن حرف‌های روی تخته است: ای داور من! به رحمت و کَرَمت، مرا به پاس خاطر این نفوس مقدسه یاری کن؛ محمد، علی، شُبر، شبیر(حسن و حسین) و فاطمه که همهٔ آنها از بزرگان و گرامیان هستند. و عجیب است که این جمله با روایت مفصّل دو روز پیش یکی است و جهان به برکت این پنج‌تا برپاست؛ یعنی همهٔ موجودات مهمان این پنج‌تا هستند. مرا به احترام نام آنان یاری کن، فقط تو هستی که می‌توانی مرا به راه راست هدایت کنی. الآن خود تخته و آن نامه در شوروی است. با نظر این هفت‌نفر، امروز این دو‌تا روایت را عقلتان به‌خوبی هضم کرد؟ «مثل اهل بیتی کمثل سفینة نوح، من تمسک بها نجا»، حالا اگر این کشتیِ «اهل بیتی» نتوانست شما را به ساحل نجات برساند، من یک‌دانه کشتی خصوصی هم برای شما می‌گذارم که اگر کشتی رفت، جا نمانید و با این کشتی بروید تا برسید: «حسین مصباح الهدی و سفینة النجاة»، این کشتی خصوصی است که همهٔ جامانده‌ها را می‌برد.

روایت در کتاب «کامل‌الزیارات» و راوی، معاویة‌بن‌وهب از اصحاب ناب ائمه است: «یا معاویه! لا تدع زیارة الحسین لخوف»، حالا به مناسبت شب جمعه یک زیارت دارم که آن را همه با هم می‌خوانیم تا ما را امشب جزء زائران ثبت‌ بکنند؛ اگرچه اعتقادم این است، صبح که از خانه به نیت اینجا آمده‌ایم، ما را ثبت‌ کرده‌اند، ولی حالا خدا می‌گوید خودتان را برای من لوس کنید، من دوست دارم و عیبی ندارد! ابن وهب، زیارت حسین ما را به‌خاطر ترس ترک نکن که حالا می‌روم، ممکن است بمب منفجر شود و داعش بزند. زیارت را به‌خاطر ترس ترک نکن؛ اما حالا اگر از جادهٔ حج ترسیدی، حج را ترک کن. آن واجب را بگذار و این مستحب را نگذار و برو! «من ترکه رأی من الحسره»، کسی که زیارت حسین ما را ترک بکند، چیزی را بعداً از حسرت پشیمانی حس می‌کند، «یتمنی ان قبره کان عنده»، تا قیامت می‌گوید: حالا اگر خودم نرفتم، ای‌کاش قبرم در کربلا بود! «اما تحب»، ابن‌وهب دوست نداری «ان یری شخصک و سوادک فی من یدعوا له رسول الله و علی و فاطمه و الائمه» به زیارت بروی که پیغمبر و زهرا و علی و حسن و امامان بعد از من، تو را ببینند که داری به حرم حسین ما می‌روی؟ دوست نداری که چنین چشم‌هایی تو را دنبال کنند؟ «اما تحب ان تکون ممن ینقلب بالمغفره لما مضی و یغفر لک ذنوب سبعین سنه»، دوست نداری که تمام گناهان گذشته‌ات آمرزیده شود؟ دوست نداری پای تو که به صحن برسد، گناه هفتادسالت را ببخشند؟ روایت در «کامل‌الزیارات» است: «اما تحب ان تکون ممن یخرج من الدنیا و لیس علیه ذنب»، دوست نداری در وقت مُردن، وقتی دارند تو را می‌بَرند، یک‌دانه گناه در پرونده‌ات نباشد؟ «اما تحب ان تکون غدا ممن یصافحه رسول الله»، دوست نداری تا از قبر درمی‌آیی، پیغمبر بیاید و بگوید به من دست بده، تو زائر حسین من هستی؟ دوست نداری؟ این حسین کیست؟ دارم دیوانه می‌شوم!

 حالا زیارت:

امام صادق می‌گویند: این‌جوری حسین ما را زیارت کنید! «السلام علی المغسل بدم الجراح»، سلام بر کسی که غسلش خون بدنش بود، «السلام علی المجرع بکأسات مرارات الرماح»، سلام بر آن آقایی که نوک نیزه‌ها به او آب داد، نوک نیزه‌ها به او آب داد. «السلام علی المضام المستباح»، سلام بر آن آقایی که هر ظلمی که دلشان خواست، با او انجام دادند! هر ظلمی دلشان خواست، سوا نکردند! «السلام علی المنحور فی الوری»، سلام بر آن آقایی که وسط میدان تک‌وتنها مانده بود و دیگر یک‌نفر نبود که او را کمک کند. اقلاً یک‌نفر در کنار گودال نبود تا زیر بغل او را بگیرد و از اسب پیاده‌اش کند. «السلام علی المنفرد بالاراه»، سلام بر کسی که تک‌وتنها در بیابان روی خاک افتاده بود و دیگر نمی‌توانست تکان بخورد، امام صادق می‌فرمایند: افتاده بود و همه‌اش چشمش به خیمه‌ها بود که نکند به آنجا بریزند! این‌جوری حسین ما را زیارت کنید. «السلام علی من دفنه اهل القری»، سلام بر آن آقایی که دهاتی‌ها آمدند تا دفنش کنند.

 

 

 

×××××××××××××××××××××××××××××××

حسین جان عزیز خدا عزیز ملائکه چی شده بود که یک مشت دهاتی بیایند دفنت کنند عباست مگر نبود اکبر مگر نبود، حداقل خواهرهایت مگر نبودند دفنت کنند چهار تا دهاتی که نمی‌دانند کی هست نمی‌دانند، شب جمعه است می‌خواهید گوش ندهید عیبی ندارد من حالا برای خودم بخوانم شما گوش ندهید خانم‌ها شما هم گوش ندهید خانم‌هایی که جوان دارید بچه دارید جگرگوشه دارید شما گوش ندهید السلام علی المقطوع و الطین سلام بر آن آقایی که همه رگها را بریدند اقلاً نگذاشتند سر به بدنت باشد، حسن حرم که یادت است این جمله را آنجا نشانت دادم بالای سرش نوشته بودند السلام علی شیب الخضیب سلام بر آن محاسنت که با چند تا خون قاطی شد اول اول خون اکبرت بود، آن وقت که صورت گذاشتی روی صورتش بعد خون بازوی برادرت بود آخرین خون خون بچه شش ماهه‌ات بود آن را دیگر خودت می‌گرفتی می‌مالیدی و به خدا می‌گفتی ببین چی کار کردند. خون آخر هم خون تیری بود که به پیشانی‌ات زدند که نتوانستی جلویش را بگیری مجبور شدی پیراهنت را بزنی بالا آن را دو روز دیگر می‌گویم چطوری تیر را درآورد. السلام علی البدن الصلیب سلام بر بدنی که سرش را غارت کردند لباسش را غارت کردند، کمربندش را غارت کردند یک دانه پیراهن کهنه مانده بود آن را هم غارت کردند، دو تا جمله دیگر امام صادق می‌گوید حسین ما را اینجوری زیارت کنید خاک در دهانم السلام علی المقروء بالقضیب سلام بر آن آقایی که لبهایش را با چوب کوبیدند نزدند کوبیدند، آن هم جلوی بچه‌ها، شما زن و بچه ندارید شما دختر کوچک ندارید، یزید بابام را نزن. یک دانه دیگر سلام مانده یک دانه دیگر سلام همه شدیم زائر نوشتنمان قیامت پیغمبر با ما مصافحه می‌کند نوشتند. سلام بر آن بدنی که اعضایش را قطعه قطعه کردند وای حسین جان

 


منبع : پایگاه عرفان
  • حسینیه هدایت
  • دهه اول محرم
  • سخنرانی هفتم
  • محرم 1396
  • تهران/ حسینیهٔ هدایت/ دههٔ اول محرّم/ پاییز1396هـ.ش./ سخنرانی هفتم
  • 0
    0% (نفر 0)
     
    نظر شما در مورد این مطلب ؟
     
    امتیاز شما به این مطلب ؟
    اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

    آخرین مطالب

    شکیبایی در برابر مشکلات - جلسه بیست و یکم - (متن ...
    كفايت خداوند در حيات عالم
    ماجراى گریه مشتاقانه و عاشقانه حضرت شعيب عليه ...
    تعبير پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از عالم ...
    خاطره‌اي در لذت ياد خدا
    قيمت و ارزش انسان واقعى
    مرگ و فرصتها - جلسه سوم
    عبادت حقيقي امام حسين (ع)
    اوج عرفان و تعالیم دینی در کلام صدیقۀ طاهره(س)
    معرفت و محبت، دو مسئلۀ حیاتی

    بیشترین بازدید این مجموعه

    نامعلوم بودن زمان و مكان مرگ‏
    عزم بر توبه به درگاه غفار
    شخصيت علمى ميرداماد
    هدف خلقت از زبان امام على عليه السلام‏
    4. عذاب بخيل در قيامت‏
    سِرِّ نديدن مرده خود در خواب‏
    اسلام آوردن زكريا بن ابراهيم و خدمت او به پدر و ...
    5 ـ سلب نعمت بر اثر گناه
    بهشت، قیمت جهاد در راه خدا
    توسّل و صبر، کلیدی برای حلّ مشکلات

     
    نظرات کاربر

    پر بازدید ترین مطالب سال
    پر بازدید ترین مطالب ماه
    پر بازدید ترین مطالب روز



    گزارش خطا  

    ^