تهران/ حسینیهٔ هدایت/ دههٔ سوم محرّم/ پاییز1396هـ.ش./ سخنرانی نهم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
روایت بسیار مهمی که متن آن را در سهسال برای شما قرائت کردم و در مهمترین کتابهای ما از رسول خدا نقل شده و دارای هشت بخش است -که در طول این سهسال نشد از جملهٔ اول آن بیرون برویم و هیچکدام از آن هشت قسمت تفسیر و بیان نشد- روایتی است که مورد توجه بزرگترین علمای شیعه، مخصوصاً علمای اهل حال و اهل دل قرار گرفته و شخصیتهای عظیمی مثل شیخ بهایی در پانصدسال پیش در کتاب «اربعین» خودشان نقل میکنند و بخش چهارم روایت را با ده نگاه مورد بحث قرار میدهند. عقیدهٔ چنین شخصیتهایی دربارهٔ این روایت، این است که این روایت راهی از انسان بهسوی خداست که اگر کسی سالک این راه بشود، حتماً به کمال و مقام «خلافت عنِ الله» براساس «انی جاعل فی الارض خلیفه» دست پیدا میکند.
شاید بعضیها تصور کنند که «انی جاعل فی الارض خلیفه»، مخصوص یکنفر –آدم- بوده است؛ اما شکل آیه و ادبیات آیه جلوی این فکر را میگیرد؛ اولاً مقام خلافت که بهمعنی نایبمَنابی است، معنیاش این نیست که در زمین «جاعل فی الارض خلیفه»، خدا میخواسته نایبمَناب ذات قرار بدهد؛ بلکه معنیاش این است که میخواسته نایبمَناب صفات قرار بدهد. یک موجودی را خلق بکند و به او استعداد بدهد، قدرت بدهد، توان بدهد که در حدّ گنجایش خودش، چقدر قدرت تحقق نایبمنابی دارد و در همان حد، نایبمناب صفات حق بشود.
مطلب هم پیچیده نیست! شما صفات حضرتِ او را که در قرآن، در دعاها و در روایات ملاحظه میکنید، یکی از صفاتش «رئوف» است. رئوف صیغهٔ مبالغه است، یعنی در کمال مهرورزی؛ «رحیم» یکی از صفات خداست، یعنی مهرورز که همهٔ موجودات در معرض تابش رحمت او هستند و احدی از موجودات هم نمیتواند خودش را از روبهروبودنِ تابش رحمت برگرداند که نور رحمت به او نتابد، مگر انسان و جن؛ غیر از این دوتا میلیاردهامیلیارد از موجودات روبهروی تابش رحمت عام حق هستند. انسان هم روبهروی رحمت عام است، اما رحیمیّت خاص او که قویترین تابش را دارد و چه کارها که برای دنیا و آخرت انسان نمیکند، انسان و جن میتوانند از این روبرگرداند و اصلاً خودش را از این رحمت گم کند که به او نتابد. این گمشدن را در قرآن به ضلالت تعبیر میکند. «ضلّ» یعنی گم شد که حالا ما میگوییم گمراه شد، یعنی راه را گم کرد. این بیچاره هم اول خودش را گم کرده و از شناختِ خودش محروم شده است، «و لا تکون کالذین نسوا الله»، خودش را یادش رفته و بالطبع نیز خدا را یادش رفته و یک موجود گمشده شده است. خودش را نمیفهمد، علم به خودش ندارد، نادان به خودش است و چون خودش را نمیفهمد، در برابر موج هر فسادی راحت قرار میگیرد و هیچ عکسالعملی نشان نمیدهد و جهت دفع فساد را هم ندارد. عجیبتر از اینکه در سورهٔ اسراء میفرماید: آلودهٔ به هر فسادی است، ولی «یحسبون انهم یحسنون صنعا»، وقتی مینشینی و با او صحبت میکنی که اینهمه فساد! میگوید: کدام فساد؟ من خیلی هم خوب دارم زندگی میکنم! یعنی نادانی و بیمعرفتی و گمشدنِ از خویش، اینقدر به او حاکم است، شوخی نمیکند و قرآن مجید میفرماید جدی میگوید! من زندگیام خیلی خوب است، کارهایم هم خوب است، فکرم و عملم هم خوب است، این را «ضال»، گمشده میگویند.
اینکه «یضل من یشا» را زیاد در قرآن میبینید، این در بدو امر بهنظر آدم میرسد که معنی «یضل من یشاء»، یعنی گمشدن و گمراهشدنش کار منِ خدا بوده و او را من گم دادهام، من گمراهش کردهام. خب این به خدا میبَرازد؟ یعنی خداوندی که رحمت بینهایت است، لطف بینهایت است و خودش که میخواهد کل فعل خودش را در قرآن بیان بکند، کل کارش را از ازل تا ابد، صریحاً میفرماید: «بیده الخیر»، خیر پیش من است و از من هم جز خیر صادر نمیشود. خب پس چطور در آیات دیگر میفرماید او را من گم دادهام، من گمراهش کردهام؟ این معنیاش این نیست! من هم مثل شما خیلی در اینگونه آیات فکر کردهام و برای توضیحش بهدنبال روایات، آیات، آیات دیگر، بهدنبال دعاها و معارف الهیه رفتهام، یک معنی لغت، رهاکردن است. من خودش را نسبت به خودش گم ندادهام که او را من گم کرده باشم و توجه نداشته باشد که مملوک است، عبد است، مُردنی است، پرونده دارد، قیامت دارد، برزخ دارد، حساب دارد. وقتی کسی از خودش گم میشود، اصلاً و ابداً به این معانی کمترین توجهی ندارد و به پیغمبر هم میگوید: با او صحبت نکن که فایدهای ندارد! «ذرعٌ»، اینجور آدمها را ول کن و برای آنها وقت نگذار! آدم هم میتواند بفهمد که این نمیخواهد هدایت بشود؛ هم لجباز است، هم مسخرهکننده است و هم آلودگیِ کِبر باطنی در برابر حق دارد. یک معنیِ «ضالّ» و «یضلّ» این است که نخواست، من که زوری نمیتوانستم و نمیخواستم رحمت خودم را در حلق وجودش بریزم! رودرروی من ایستاده و میگوید نمیخواهم، نه خودت را میخواهم و نه صفاتت را نمیخواهم، مگر زور است؟ خدا میگوید: نه، زور نیست.
گر تو روزی میدهی، هرگز مده
من نخواهم روزیات، مِنّت مَنِه
خودش هم میگوید مگر زور است، من هم در قرآن میگویم نه، زور نیست: «لا اکراه فی الدین»، نمیخواهی، رهایش میکنم و این معنی «یضل من یشاء» است. رهایش میکنم! خب میگوید تو را نمیخواهم، محبتت را نمیخواهم، رحمتت را نمیخواهم، احسانت را نمیخواهم، دنیایی که تو برای من میخواهی بسازی نمیخواهم، آخرتت را نمیخواهم، من هم رهایش میکنم و او را نمینشانم و به زور تحمیل بکنم که غلط کردی من را نمیخواهی، باید بخواهی! من اصلاً اینجوری با هیچ بندهای معامله نمیکنم. آن بندهای که در حدّی -حالا با علم، با شنیدن از زبان بینایان، با دقت در آیات- من را شناخته و من را میخواهد، من این را رها نمیکنم و من هم او را میخواهم، «یحبهم و یحبونه»، او من را میخواهد و من هم او را میخواهم، اینجاست که تابش رحمت من، او که من را میخواهد، در حدّ سِعهٔ وجودیاش فرا میگیرد؛ حالا خلیفه که میگویم، یعنی نایبمناب صفات من است، حالا کسی صفات من را نمیخواهد و نمیخواهد از من انرژیِ صفاتی بگیرد، خب من کاری با او ندارم، برود! به انبیا هم میگفت در عذاب عجله اینها نداشته باشید، اینها که از دسترس قدرت من خارج نیستند و در دایرهٔ حکومت من هستند: «و لا یمکن الفرار من حکومتک»، اصلاً شتاب نکنید؛ یعنی زودی نفرین نکنید که من اینها را از بین ببرم. اینها برای من هزینهای ندارند و از دسترس قدرت من هم خارج نیستند. کل مخارجی که در حق اینها میکنم، یک مقدار آب و علف است که دارم به همهٔ حیوانها میدهم. خب اینها هم در بغل حیوانها «متاعا لکم و لأنعامکم»، خب کنار گاو و شتر و دیگر حیوانات بنشینند و یکخرده آب بخورند، یکخرده علف هم بخورند، از خزانهٔ من که کم نمیآید و به خودشان هم بگویید که در آمدنِ عذاب من عجله نداشته باشید و ننشینید و با مسخره بگویید: «وَ یقُولُونَ مَتیٰ هٰذَا اَلْوَعْدُ إِنْ کنْتُمْ صٰادِقِینَ»﴿یونس، 48﴾، ای انبیا! اگر راستگو هستید و ما را به عذاب تهدید کردید که زمین دهان باز میکند و همهتان را فرو میبرد، صیحهٔ آسمانی نابودتان میکند، ابرِ صاعقهزا شما را از بین میبرد، هفت شبانهروز باد میوزد که حتی یک آجرِ خانههایتان را نمیگذارد بماند، کِی هست؟ به مسخرهشان گوش ندهید و به آنها هم بگویید: چه عجلهای دارید که نابود بشوید؟ حالا چهارروز هم بمانید و آب و علفی را که من در کرهٔ زمین ریختهام، بخورید؛ مگر حالا اینهمه شتر و گاو میخورد، طوری است؟ خب شما هم بخورید!
بهنظر مبارکتان رسید معنی «یضل من یشاء» چیست؟ این است: نه اینکه من ابتدائاً از یکی خوشم نیاید و مُهر گمراهی و گمشدنِ از خودش را به او بزنم، اصلاً من چنین کاری تا ابد ندارم و من هیچکس را گمراه نمیکنم؛ اما اگر کسی من را نخواهد، من هم به او میگویم: خب من هم تو را نمیخواهم و این ضلالت است.
این مقام نایبمنابی برای کل انسانها رقم خورده است، نایبمنابِ صفات! از کجا به این محکمی گفته میشود که رقم نایبمنابی به پیشانیِ وجود هرکسی خورده است؟ از کلمهٔ «جاعلٌ» و از کلمهٔ «خلیفه» که الف و لام ندارد: «جاعل فی الارض خلیفه». «جاعل» اسم فاعل است و معنی مضارعش را میدهد: «یجعل»؛ «جاعل» یعنی من همواره و پیوسته تا این خیمهٔ دنیا برپاست، نایبمناب برای خودم قرار میدهم. خب این نایبمناب قراردادنش پیوسته است و با یک آدم ابوالبشر قطع نشد که فقط او خلیفه باشد؛ تازه عظیمترین شخصیتها را در کنار او آفرید که قابلمقایسه با آدم نبودند. وجود مبارک رسول خدا جهانی است، کل جهان است، کل هستی است. من حدود 27-28 سال پیش در رابطهٔ با وجود رسول خدا که اولین مخلوق پروردگار است، این دانشمندان فیزیک دیگر برایشان مسلّم و ثابت شده اولین چیزی که در جهان پدید آمده، ذره بوده است؛ یعنی هیچچیز این عالم نبود و پروردگار اول یک ذره را بهوجود آورد، اینها اسمش را اتم گذاشتهاند و فلاسفهٔ الهی اسمش را ذره گذاشتهاند. این ذره بسیار منظم است و اگر آن را بشکنند، فقط نور از آن بیرون میزند. این ذره خودش را با ارادهٔ او که چنین انرژی به او داد، دوتا کرد، چهارتا کرد، هشتتا تقسیم شد، شانزدهتا شد، 32تا شد، 64تا شد و میلیاردها سال طول کشید تا هستی از همین چندتا چندتا شدن بهوجود آمد. آنوقت در روایات ما میگوید که «اول ما خلق الله نوری»، نور من اولین پدیده در عالم بوده است؛ نمیگوید جسم من! جسمش که در مکه و در رحم مادر از عبدالله تکوّن پیدا کرد و وارد دنیا شد. حقیقت وجودیهٔ او ذرهٔ اول هستی است و کل عالم هستی هم شعاعِ این ذرهٔ اول هستند؛ یعنی کل بر سر این سفره نشستهاند و تمام هستی مهمان پیغمبر هستند؛ اگر بگوییم مقام خلافت به آدم مختص است، معنیاش این است که کسی که همهٔ هستی است، مقامش از آدم پایینتر است و ایشان خلیفهٔ خدا نیست؟ خلافت منحصربه یکنفر است؟ آنهم یک مقامی که با مقام پیغمبر قابلمقایسه نیست!
«جاعل»، یعنی کار من کار دائمی است و کار تعطیلبردار نیست، کلمهٔ «خلیفه» هم که الف و لام ندارد، نکره است و معنی جنس میدهد؛ یعنی هر مرد و زنی را از جنس انسان خلق میکنم، استعداد خلیفهشدن به او میدهم، خلیفهٔ چهچیز من بشود؟ صفاتم! حالا خداوند در آخر سورهٔ توبه دوتا صفت بیان میکند: «رئوف»، صیغهٔ مبالغه است، یعنی بسیار مهرورز؛ «رحیم»، صفت مشبّهه است، یعنی وجودی که رحمت در آن ثابت است، رد نمیشود و منبع رحمت است. تا کِی؟ تا ابد.
حالا انسانی میتواند در صفت رئوف و رحیم، حالا بهعنوان نمونه، نایبمناب او بشود یا نه؟ این داوری خود پروردگار مهربان عالم دربارهٔ پیغمبر است که میفرماید: «لَقَدْ جٰاءَکمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکمْ عَزِیزٌ عَلَیهِ مٰا عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیکمْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُفٌ رَحِیمٌ»﴿التوبة، 128﴾، این تعریف خدا از پیغمبر است که حبیب من رئوف است، یعنی در اوج رأفت(با صیغهٔ مبالغه) است. رئوف یعنی این صفتی که برای من است. رئوف من هستم و او در خودش تجلی داده و او هم رئوف است. من رئوف هستم، حبیبم هم رئوف است؛ من رحیم هستم، حبیبم هم رحیم است؛ الّا بین من و حبیبم یک فرق است و آن، این است که من خالق هستم و رئوفیت و رحیمیت در ذات من است، پیغمبرم مخلوق است و رئوفیت و رحیمیت را از من کسب کرده است. اشتباه نکنید که او را با من یکی کنید! او مخلوق است و من خالق هستم. رئوف و رحیم در ذات من است، ولی رئوف و رحیم را حبیب من از من کسب کرده است.
پیغمبر چه روایت جالبی در سفارش به همهٔ ما دارند و من هر وقت یاد این روایت میافتم یا در یک منبری میخوانم، خیلی برای خودم رنج میکشم و دردم میآید، به من سخت میگذرد؛ چون میبینم با این آیاتِ قرآن، با این روایات، با این دستورات، من الآن حدود هفتادساله شدهام و حتی یکسوم جاده را طی نکردهام. ما هنوز اندر اول وصف تو ماندهایم، درحالیکه در این فرصت پنجاه-شصتساله و هفتادساله، ما کل جاده را باید طی کنیم و اگر نکنیم، در قیامت عقب میمانیم؛ نه اینکه به جهنم برویم، من اصلاً اعتقادی به جهنمیشدن شما ندارم. دو طایفه در قیامت جهنمی هستند که آنها را در دعای کمیل با قسم و با یقین معرفی کرده است: «فبالیقین اقطع لو لا ما حکمت به من تعذیب جاحدیک»، یک گروهی که امیرالمؤمنین میگویند یقیناً جهنمیاند، آنهایی هستند که در این دنیا از زمان قابیل تا برپا شدن قیامت به مسخره نشستهاند و میگویند جهان خدا ندارد! هیچ دلیلی هم برای حرفشان ندارند و فقط میگویند خدا وجود ندارد. این یک طایفه از جهنمیها هستند. حالا چرا باید به جهنم بروند و دائمی هم در جهنم باشند؟ چون اینها شاخدارترین دروغ عالم را گفتهاند. هیچ دروغی در این عالم بالاتر از این نیست: فدایش بشوم! من چهچیزی را فدایش بشوم؟ گاهی من هم به اشتباه روی منبر میگویم؛ اگر بنا باشد من آمادگی فداییشدن داشته باشم، والله قسم! باید فدای غلام سیاهش بشوم و نه خودش؛ خودش که حدّش حدّ عظیمالعُظَمایی است. دروغ بالاتر از این نیست! اما راستگویان عالم مثل ابیعبدالله میگویند: «عمیت عین لا تراک»، کور باشد آن که تو را نمیبیند! تو نیستی؟ پس اینهمه جلوهها در این عالم از کجاست؟ منشأ آن کجاست؟ مبدأ آن کجاست؟ نیستی؟ بعد یک جملهٔ خیلی عاشقانه دارد که به پروردگار میگوید: «انت الذی ازلت الاغیار ان قلوب احبائک»، یک کار تو در این عالم، این است که دل عاشقانت را شستوشو میدهی و هرچه غریبه در این دل است، همه را بهصورت زباله بیرون میریزی، «حتی لا یحبوا سواک»، که هیچچیزی غیر از عشقورزی به تو برای آنها نمیماند؛ یعنی چیز دیگری در دلشان نیست که به سراغ آن بروند و زلفی دیگر در قلبشان نیست که زلف خودشان را به آن زلف پیوند بدهند.
حالا روایت: آنها که دروغِ به این بزرگی میگویند، در قیامت اهل جهنم هستند، حضرت میفرمایند: «جاحدیک»، آنهایی که منکر تو هستند، «و من اخلاد معاندیک»، یک عدهای هم میدانند که عالم خدا دارد، ولی با تو دشمن هستند و از تو خوششان نمیآید، به او هم بگویی تو خدا را انکار میکنی؟ میگوید نه! خب پس چرا نماز نمیخوانی؟ چرا روزه نمیگیری؟ چرا آدم خوبی نیستی؟ چرا آدم منظمی نیستی؟ چرا آدم پاکی نیستی؟ چرا با پول در درآوردن و خرجکردنْ درست برخورد نمیکنی؟ میگوید: خوشم نمیآید! با جلوههای پروردگار کینه دارد. همین دوتا به جهنم میروند و روی حساب ارزیابی امیرالمؤمنین، اصلاً اعتقادی ندارم که شما، من، امثال من و شما در دنیا، در قیامت جهنمی باشند. خود امیرالمؤمنین هم میگویند، ایشان هم اعتقاد ندارد که امثال شما جهنمی باشند: «و لیت شعری یا الهی»، ایکاش میدانستم! این یک حرف زیبایی است، نه اینکه نداند؛ بلکه دارد با معشوق عشقبازی میکند، «اتسلط النار علی وجوه خرت لعظمتک ساجده»، در قیامت به آتش دوزخ دستور میدهی که بر چهرهٔ من مسلط بشود؟ آنهم چهرهای که شصتسال با میل خودش و با تواضع آمده و خودش را روی خاک گذاشته و گفته است: «سبحان ربی الاعلی و بحمده». چهرهای که گاهی(حالا بعضیها همیشه و هر شب) شبها که زن و بچه خواب بودند، در یک اتاق دیگر آمده، سرش را در گوشهٔ تاریکی به دیوار گذاشته، زار زده و اشک روی این چهره ریخته و گفته است: خدایا! بد هستم، ضعیف هستم، بد کردم، آتش را به این قیافه مسلط میکنی؟ «و علی السن نطقت بتوحیدک صادقه»، زبان من که تا در دنیا زنده بودم، به زن و بچهام میگفتم خدا، به رفیقم میگفتم خدا و مدام به همه میگفتم خدا توفیق بدهد، درست میشود؛ خدا عنایت کند! به آتش دوزخ میگویی به این زبان چیره شو و او را ول نکن؟ «و علی جوارح سعت الی اوطان تعبدک طائعه»، من که چشمم، گوشم، زبانم، دستم، شکمم، پایم در سرزمین عبادت تو رفتوآمد داشته است، آتش را به این اعضا و جوارح مسلط میکنی؟ برمیگردد و میگوید: «ماهکذا الظن بک»، علی به تو اصلاً چنین گمانی ندارد!
ولی پروندهٔ ما جدای از پروندهٔ جهنمیهاست، اما این مدتی که به ما فرصت داده، باید تمام جاده را برویم و نیمهکاره نشود! یکسوم نشود که مرگ ما برسد و ما را ببرند. آن انسان الهی، زینالعابدین(علیهالسلام) به پروردگار میگوید: اگر من همهٔ راه را نروم و بمیرم، هفت طبقهٔ جهنمت یکطرف در عذاب و عِتاب تو یکطرف که برگردی و به من بگویی: من که همه نوع امکانات به تو دادهام، چرا همهٔ جاده را نیامدهای؟ این عذابش برای من از کل جهنم سنگینتر است و من طاقت شنیدن عِتاب تو را ندارم! حالا از من بگذر، اما در قیامت به من نگو چرا! بچه بودم و اصلاً یادم نمیآید که این رباعی را از چهکسی شنیدهام، ولی کسی میخواند.
خدایا من آن بندهٔ مِی پرستم
«کدام می؟»
که از جام «لا تقنطو»ی تو مستم
همین که پیغام دادی: بندهٔ من! از من دلسرد نشو؛ من از این پیغام تو مست هستم.
که از جام «لا تقنطو»ی تو مستم
گنهْ شیوهٔ من، کَرمْ عادت تو
تو آنی که هستی، من اینم که هستم
خب چهکار کنم؟ من هم اگر ظرفیت انبیای تو را داشتم، نمیلغزیدم؛ ولی آن ظرفیت را ندارم و خودت هم میدانی! اما نه منکر هستم و نه معاند، بلکه خطاکار هستم و این غیر از انکار و عناد است.
خب حالا من هر وقت یاد این روایت میافتم، من را رنج میدهد که چرا این دستور عظیم انجام نشد که پیغمبر میفرمایند: «تخلقوا باخلاق الله»، بیایید و متخلق به اخلاق او شوید، مؤدب به آداب او شوید؛ ببینید او «رحیم» است، شما هم رحیم بشوید؛ «رئوف» است، شما هم رئوف بشوید؛ «رزاق» است، شما هم نانرسان شوید؛ «کریم» است، شما هم دستتان گشاده باشد؛ «سخی» است، شما هم سخی باشید و بخیل نباشید؛ «عَفُو» است، بسیار با گذشت است و صدها بار از خودت گذشته، تو هم از بندگانش گذشت کن! لجبازی نکن، گریبان نگیر، داد نکِش، کار رفاقت سیساله را به طلاق نکِشان! «تخلقوا باخلاق الله». این نایبمنابی یعنی آراستهشدن به صفات او و آن که کل صفات در آینهٔ وجودش منعکس میشود، او انسان کامل و «خلیفة الله فی الارض و السماء و الاضمان و فی الملکوت و فی الملک و فی الباطن و فی الشهود» است.
ایکاش! این فرصت را داشتم و این جمله را که از عسل شیرینتر است، برای شما توضیح میدادم. خلیفهٔ کلْ خلافت کلیه دارد، خلافت کلیهٔ الهیه دارد، خلیفهٔ در زمین است، در آسمان است، در ملک است، در ملکوت است، در شهود است، در باطن است و بقیهٔ خلیفهها در زیر پَر او قرار دارند و از او دارند انرژی میگیرند؛ بقیهٔ آنهایی که خلیفه هستند. خب میگویم فرصت ندارم! باید در مصداق این مطلب، حداقل پنجتا آیه برای شما بخوانم، دهتا روایت ناب و معارفی از معارف الهیه را برای شما بگویم.
برای ما خلافت جزئیه است و این نوع خلافت(خلافت کلیهٔ الهیه) را انبیای الهی دارند و ائمه هم همینطور؛ در جنس زنان عالم هم آن که خلافت کلیهٔ الهیه را بر زمینیان، بر مُلک، بر ملکوت، بر شهود و بر باطن دارد که برای خودم مثل روز روشن است و با دلیلِ آیات و روایات ثابت است، وجود مبارک صدیقهٔ کبراست. مُلک و ملکوت زیر چتر خلافت او زندگی میکنند، باور نمیکنید؟ اگر خدا او را خلق نکرده بود، حسین کجا بود؟ حسن کجا بود؟ زینالعابدین کجا بود؟ امام باقر و امام صادق کجا بودند؟ زینب کجا بود؟ تمام خلفای الهی زیر چتر او هستند.
این روایت هم خیلی بارش سنگین است! امام باقر میفرمایند(نه یک کتاب و نه دو کتاب، خیلی کتاب): اگر 124هزار پیغمبر به درِ خانهٔ پیغمبر صف میکشیدند، آدم، رسل، اولواالعزم، 124هزار! اولیشان در میزد و پیغمبر به دم در میآمدند و میدیدند 124هزار نفر صف کشیدهاند: کارتان چیست؟ به خواستگاری زهرا آمدهایم! جواب میدادند: هیچکدام از شما همکفو دختر من نیستید و خدا برای دختر من اختصاصاً یکدانه هموزن آفریده که آنهم علی است. این خلافت کلیه، الهیه، ملکیه، ملکوتیه، شهودیه، باطنیه، چرا؟ نه اینکه نعوذبالله انبیای الهی در کنار زهرا موجودی معمولی بودند، نه! بسیار والا بودند، اما معنی حرف امام باقر این است که اگر من او را به هر کدام از شما شوهر بدهم، حسینی بهوجود نمیآید، حسنی پیدا نمیشود! این را باید به یکی شوهر بدهم که یازده مسیح از او بهوجود بیاید.
خب میشود خلیفه خدا شد؛ یک عدهایشان خلافت کلیهٔ الهیه پیدا کردهاند و یک عده خلافت جزئیه. اینها از چه طریق خلیفه شدند؟ این هم بگویم و حرفم تمام. ببینید برادران! اگر در این معارف دقت بکنیم، به اینجا میرسیم که تمام آنهایی که شعاع خلافت در آنها از استعداد به قوه رسید، یعنی به فعلیت رسید، علتش این بود که قلب را به یک آینهٔ صاف تبدیل کردند و روبهروی صفات حق گرفتند، شعاع صفات در آن قلب افتاد و اینها دارای مقام خلافت کلیهٔ الهیه شدند؛ آینه اگر کوچکتر باشد، مقام خلافت خب یکمقدار محدودتر است. قلبها همه آینهها هستند و این آینهها جزئی دارند، متوسط هم دارند، کلی هم دارند، با بقیهٔ حرفها.
دوش بر دامن معشوق زدم دست به خواب
دستِ من بر دلِ من بود چو بیدار شدم
هرچه هست، همینجاست و اول باید به دل پرداخت. ما دل را که به آینه تبدیل کنیم و تمام کدورتها و پردههای ضخیم حسادت و حرص و بخر و کبر و ریا و از این قبیل پردههای ضخیم را از روی دل برداریم، ظهور این بهصورت آینهای میشود که آفریده شده که روی آن اینهمه پرده انداختهاند. پردهها که کنار برود، چون خدا کنارمان است، «اینما تکونوا معکم»، نه من پیش شما هستم، ولی اگر انعکاس ندارم، قلبتان مشکل دارد. این مشکل قلب را حل کنید، من با تمام صفاتم منعکس میشوم، «و هو معکم اینما تکونوا».
خیلی حرف ماند و سر جملهٔ اول روایت ماندیم.
گر بماندیم زنده بردوزیم
جامهای کز فراق چاکشده
ور بمردیم عذر ما بپذیر
ایبسا آرزو که خاک شده
××××××××××××××××
در ضمنِ بحث امروز هم متوجه شدید و بارکالله به فکرتان! چه آینهای را در کربلا مورد حمله قرار دادند! اما آینه شکست؟ ابداً! بدن شکست، نه آینه؛ سر بدن جدا شد، نه آینه؛ بدن قطعهقطعه شد، نه آینه. این هم برایتان بگویم و در بعضی از جلسات هم گفتهام: والله! بعد از پنجاهسال سَر کردن با انواع کتابها و قرآن و روایات نمیفهمم.
امام صادق به مَسمع کوفی فرمودند: مرتب به زیارت ابیعبدالله میروی؟ چون کوفه تا کربلا شصت کیلومتر است. خیلی هم امام به این مسمع علاقه داشتند و خیلی با او خودمانی بودند. عرض کرد: یابنرسولالله! شما به من میفرمایید مرتب و تندتند به زیارت میروی، شما خودتان میروید؟ فرمودند: من به زیارت کسی نروم که هر شب تا روز قیامت، خدا شخصاً او را زیارت میکند؟ خبر دقیقی نداریم که چهکار کرده بودند که وقتی خواهر بعد از 56سال همراهیِ با ابیعبدالله آمد(در روایاتمان دارد)، خیرهخیره نگاه کرد و گفت: من سهتا سؤال بکنم تا ببینم درست آمدهام؟ سؤال اول: «اانت اخی»، در این 72 بدنِ قطعهقطعه راه را درست آمدهام و تو برادر من هستی؟ سؤال دوم: «و ابن والدی»، تو پسر امیرالمؤمنین، پدر من هستی؟ سؤال سوم: «و ابن امی»، تو پسر فاطمهٔ زهرا، مادر من هستی؟
من از ادبیات عرب استفاده کنم، عرب به آدم غایب که میخواهد سلام بدهد، میگوید: «السلام علیه»، یعنی طرف نیست و سلام من بر او؛ اما اگر حاضر باشد، میگوید: «السلام علیک»، هیچوقت زینب کبری در ادبیات عرب و محاورات عرب اشتباه نمیکند که غایب را به جای حاضر بگیرد و حاضر را به جای غایب؛ همینطوری که داشت بدن را نگاه میکرد، یکمرتبه چشمش در بالای گودال به پیغمبر افتاد، سلامش را خطابی داد:
«صلی علیک یا رسول الله، هذا حسینک مرمل بالدماء»، دارد برای پیغمبر توضیح میدهد!
«هذا حسینک مرمل بالدماء و مقطع الاعضاء»، ببین جای سالمی برای او نگذاشتهاند!
«مسلوب الامامة و الرداء»، همهٔ لباسهایش را بردهاند!
منبع : پایگاه عرفان