بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.
دو فرمان اختصاصی خداوند به حضرت مریم
کلام روز گذشته به اینجا رسید که پروردگار عالم در سی جزء قرآن، در آیاتی که اوصاف انبیا، امامان، اولیا و مؤمنان را بیان میکند و ویژگیهای آنها را تذکر میدهد، نماز جزء اوصاف و ویژگیهای آنهاست. در سال گذشته آیات مربوط به موسیبنعمران، ابراهیم، شعیب، مسیح و رسول خدا را در رابطهٔ با نماز انبیا برای شما خواندم و آیهای را هم دربارهٔ نماز حضرت مریم خواندم که از جانب پروردگار دستور به نماز داشت: «یا مریم اقنتی لربک و ارکعی مع الراکعین»؛ حالا ببینید پروردگار عالم با این دستوری که راجعبه عبادت میدهد، قنوت در آیهٔ شریفه یعنی نماز و «و ارکعوا مع الراکعین» یعنی نماز جماعت؛ یعنی پروردگار عالم در یک آیه، هم به اصل نماز اشاره دارد که به مریم فرمان میدهد نماز بر تو واجب است و هم در همین آیه به نماز جماعت فرمان میدهد. آیهٔ شریفه یک خط نمیشود و نصف خط است، اما در همین آیهٔ کوتاه که نصف خط را در قرآن پر نکرده، دو دستور بسیار مهم، مفید و اثرگذار اختصاصاً به مریم داده شده است: نماز و نماز جماعت.
اگر انسان در همین یک آیه دقت کامل بکند، از آیه برمیآید و استفاده میشود که اینقدر خدا به مریم محبت و لطف داشته که خود پروردگار، او را هم به نماز و هم به نماز جماعت دعوت کرده است. خود نماز آثار عظیمی برای دنیا و آخرت انسان دارد که من نرسیدم بعضی از این آثار را بگویم؛ اما آثار نماز جماعت خیلی بیشتر از نماز واجبِ فراديٰ است و هر دو نماز -چه نماز فرادی و چه نماز جماعت- هم آثار دنیایی و هم آثار آخرتی دارند.
حکایتی شنیدنی
این داستانی که برایتان میگویم، در نوجوانی از یکی از چهرههای برجستهٔ خانوادهٔ خودمان شنیدم که آن چهرهٔ برجسته در این جریان بوده است. قضیه از وقتی که من شنیدم، با آنوقتی که اتفاق افتاده و تا الآن که برای شما میگویم، برای حدود نودسال پیش است. این شخص برجستهٔ خانوادهٔ ما در یک شهر خیلی دوری از تهران و یک منطقهٔ کشاورزی و کوهستانی و دامداری زندگی میکرد که جادهٔ مردم نه بهطرف تهران، بلکه بهطرف جنوب ایران از لابلای کوههای مناطق شهرکرد و بختیاری و آن نواحی میگذشت. ایشان میگفت: این جادههای کوهستانی بهطرف مناطق بختیاریِ شهرکرد تا ایذه و تا به اهواز برسد، دزدانی داشت که حالا تکدزد بوده، چهار دزد با هم بودند، ده دزد با هم بودند، جلوی قافلهها را میگرفتند و چون مردم در آن مناطق خیلی کمتر تنها مسافرت میکردند و شاید هم تنها نمیرفتند، میکشتند. پول کم بود و آنها هم گرسنه بودند، گاهی هم دلشان رحم میآمد و نمیکشتند، بار مردم را میگرفتند و رهایشان میکردند.
روزی یک قافلهٔ چندنفره(آن مناطق دهاتهای متعددی داشت و دیگر این دزدهای سرِ گردنه، هم دهاتها را میشناختند و هم چون جمعیت خیلی کم بود، افراد ده و اطراف را تقریباً میشناختند)، حالا چهار-پنجتا با هم شده بودند و یکمشت بار که بار آنجا هم پشم گوسفند، برگه، گندم و جو بود، اینها را در مناطق دیگری میبردند که این جنسها را کم داشتند و آنجا میفروختند، از آنجاها هم اجناسی را میخریدند و میآوردند که این طرف کم داشت.
دزدها جلوی این قافلهٔ چهار-پنجنفره را در گردنه گرفتند. این چهار-پنج نفر آدمهای خیلی متدینی بودند و این بزرگواری که برای من نقل میکرد، آنها را میشناخت که آدمهای متدین، مؤمن، بزرگوار و با کرامتی بودند. وقتی اینها گیر سه-چهار دزد افتادند که یکی از آنها رئیس دزدها بود، گفت افراد را اذیت نکنید و فقط بگویید بارشان را پیاده کنند؛ حالا قاطر و الاغهایشان هم با خودشان ببرند و ما با مرکبهایشان کاری نداریم که اینها در این جادههای سخت کوهستانی پیاده نروند و فقط جنس آنها را بگیرند.
وقتی اینها به محل برگشته و یکی از آنها تعریف کرده بود، این بزرگ ما شنیده بود که میگوید: ما را اذیت نکردند و فقط جنسهایمان را پیاده کردند، مرکبهایمان را هم به ما دادند. در همین گیرودار اذان ظهر شد و این رئیس دزدها به نماز ایستاد. ما چهار-پنجتا هم ماتزده بودیم که تو اگر متدین هستی، مال مردم را برای چه میبری و. اگر دزد هستی و داری مال مردم را میبری، این نمازت چیست و برای چه میخوانی؟ ولی این چهار-پنج متدین خبر نداشتند و خود آن دزد هم شاید خبر نداشته که امیرالمؤمنین(علیهالسلام) چنانکه در باب حکمتهای «نهجالبلاغه» نقل شده است.
نهجالبلاغه، کتابی سرشار از شگفتی
اگر کتاب «نهجالبلاغه» را در منزلتان داشته باشید، این کتاب سه بخش است: یک بخش سخنرانیهای امیرالمؤمنین، یک بخش نامههای امیرالمؤمنین و یک بخش هم کلمات کوتاه یک خطی، دو خطی و نصف خطی است که همهٔ این کلمات قصار در «نهجالبلاغه» نیست و کمی هست. یکی از علمای کمنظیر اصفهان بهنام آقا جمال خوانساری، این کلمات را جداگانه در چهارصدسال پیش از این کتاب، از آن کتاب، از کتابهای سنیها و شیعهها جمع کرده که اسم آن حکمتهای امیرالمؤمنین است و حدود یازدههزار حکمت است، انسان بهتزده میشود که 1500سال پیش در مکه و مدینه اصلاً مدرسه و مکتبی نبود، حتی خود امیرالمؤمنین میفرمایند: عربهای مکهٔ زمان ما و زمان بعثت پیغمبر، نه بلد بودند بنویسند و نه بلد بودند بخوانند؛ اصلاً یک کلمه را نمیشناختند و نه قدرت و هنر نوشتن و نه هنر خواندن داشتند. مدتی امیرالمؤمنین تا نوزده-بیستسالگیشان در آن شهر بودند و بعد به مدینه آمدند، مدینه هم مدرسه نداشت و چهارتا باسواد پراکنده داشت که آنها هم یهودی یا مسیحی بودند و بقیه اصلاً سواد نداشتند. آنوقت خداوند متعال در کنار رحمتللعالمین چه نظری به امیرالمؤمنین کرده که 1500سال پیش فقط بخش کلمات قصارش نزدیک یازدههزارتاست که بیش از هزارسال است این کلمات را تفسیر میکنند و هنوز هم به آخر نرسیده است. این تفسیر آقاجمال خوانساری که تفسیر مفصّلی هم نیست و هر حکمتی را شش خط، هفت خط یا پنج خط توضیح داده، شش جلد پانصد صفحهای شده است؛ یعنی یازدههزار کلمات قصار را در سههزار صفحه شرح مختصر داده که اگر میخواست شرح مفصّل بدهد، فکر کنم از سیهزار صفحه هم رد میشد.
نبستن همهٔ درهای بین خود و پروردگار
حالا این کلمه در حکمتهای «نهجالبلاغه» یعنی بخش ششم است که خیلی به درد ما و به درد این مردم، این ملت، مرد و زن میخورد. کم هم هست و یک خط نمیشود: «اتق الله بعض التقی و ان قل و اجعل بینک و بین الله سترا و ان رد»، حالا توضیح آن که مفصّل است، اما مجموع این دو جمله این است: همهٔ درهای بین خودت و خدا را نبند و یک دری را برای روز مبادا باز بگذار؛ همهٔ پردههای احترام بین خودت و پروردگار را پاره نکن و یک پرده را برای روز مبادا باقی بگذار که این نماز یک در است؛ اگر همهٔ درهای بین خودت و خدا را به روی خودت میبندی، همه را تا آخر نبند و یک در را باز بگذار. نماز یک در است و حالا این چندنفر شاید از این جملهٔ امیرالمؤمنین خبر نداشتند، دزد هم خبر نداشته است، ولی اینها همه تعجب کردند که جو و گندم ما را بردی، پشم و پنبهٔ ما را بردی و دزد هستی، نمازت چیست؟ اگر مؤمن هستی، پس دزدیات چیست؟
ادامهٔ حکایت
این شخصیت خانوادهٔ ما میگفت: از ماجرای آن دزد با نوچههایش و آن چهار-پنجتا که همهٔ بارشان را گرفت و اوّل اذان ظهر ایستاد و نماز خواند، مدتی گذشت؛ تا اینکه به یکی از اینها حج واجب شد، آنوقت -نودسال پیش- ماشین هم نبود و با اسب یا قاطر به عراق میرفتند و از عراق به سوریه و اردن میرفتند، بعد وارد خاک عربستان میشدند و حج میرفتند. خیلیها هم برنمیگشتند و در راهها میمردند، ولی این به مکه رفت و برگشت، مکه چقدر طول میکشید؟ هفت-هشتماه، البته به این بستگی داشت که فاصلهٔ یک ایرانی تا مکه چقدر باشد! آنهایی که در مناطق جنوب بودند، سعی میکردند با کشتی بروند و از همین خلیجفارس سوار میشدند و از طریق دریای سیاه میرفتند، در جده پیاده میشدند و آنهایی هم که زندگیشان این طرف بود، به عراق، اردن و سوریه میرفتند و وارد عربستان میشدند.
این بعد از شش-هفتماه که سفرش طول کشید و برگشت، اهل محل برای دیدنش رفتند. همه دوست داشتند که خاطرات این سفر از این حاجی شنیده بشود. آنوقت هم مسافر کم بود، مثلاً نودسال پیش فکر کنم کل حاجیهایی که از کشورهای اسلامی به مکه آمده بودند، شش-هفتهزار تا نبودند. من خودم سال اولی که به حج رفتم، کل حاجیها که هواپیما و ماشین بوده و از کشورهای مختلف آمده بودند، آن کاغذی که آخر سر پخش کردند که از این کشور چندتا آمدند، حدود شانزدههزار نفر از کل جمعیت ایران به مکه آمده بودند. حاجی نبود، پول نبود! مثلاً از کشوری -حالا دقیقاً نمیدانم- چهار نفر به مکه آمده بودند. کل حاجیهای آن سال که من بودم، به یکمیلیون نمیرسید. کل کف مسجدالحرام هم سنگ نبود و از هر طرف کعبه دو خیابان پر از ریگ بود و یک خیابانهایی هم سنگفرش بود و دور خانه هم، یعنی محل طواف سنگفرش بود و ما باید از روی این ریگها میرفتیم تا به مطاف برسیم که طواف هم خلوت بود.
یکی از خاطراتی که گفت، این بود: بعدازظهر روز نهم ذیالحجه(روز عرفه محل چادر ما ایرانیها در یک منطقهٔ معیّن بود و کل ایرانیها در پنج-شش چادر بودند) همه در حال بودند و گریه داشتند؛ عدهای دعای عرفه میخواندند و عدهای هم روضه میخواندند، کسی وارد خیمهٔ ما شد و خیرهخیره به را نگاه کرد و با اشک چشم بغل دست من آمد، گفت: حاجی میگویند امروز خدا هرچه گنهکار در عرفات است میبخشد. گفتم: بله گفت: حاجی، کسانی هم که حقالناس به گردنشان است، اگر آن حاجی که طلبکار است، بگوید من طلبم را میخواهم، اینجا داری بده و اگر نداری، در ایران بده یا من طلبم را نمیخواهم؛ اگر این کار هم انجام بگیرد، خدا میبخشد؟ گفتم: بله. گفت: پس حاجآقا من را ببخش! گفتم: من خدمت شما نرسیدهام، به من چهکار کردهای که تو را ببخشم؟ گفت: من همان دزد هستم که سر ظهر به نماز ایستادم و شماها تعجب کردید. ما آن یک در را باز گذاشته بودیم و بالاخره نماز هم ما را نجات داد. یکبار در نماز به فکر افتادم که این چه نمازی است تو میخوانی؟ دل مردم را که میترسانی، مال مردم را که میبری، حالا مال زیادی هم نبرده بودم، اما هرچه برده بودم، به دهاتهای اطراف آمدم و صاحبهایش را پیدا کردم؛ اگر نقد و جنس بود، یا به آنها برگرداندم و یا من را حلال کردند، ولی تو را پیدا نکردم و الآن اینجا آمدم رد بشوم، در بین این رفقا دیدم و تو را شناختم که من مثلاً یک بار گندم تو را هم در آن گردنه زدهام.
آن دزد اینجور به من گفت و خیلی هم گریه کرد، من به او گفتم: من همینجا تو را میبخشم؛ حالا ایران هم که آمدیم، همدیگر را میبینیم و تو اصلاً به من بدهکار نیستی. خدا تو را بخشیده، من هم باید از خدا یاد بگیرم و تو را ببخشم. این اثر نماز است.
رنگ خدایی داشتن، عامل نجات آدمی
این آیه را سال گذشته برای شما خواندهام: «ان الصلاة تنهی عن الفحشاء و المنکر»، تو نمازت را بخوان، بالاخره نمازت تو را از فحشا و منکر بازمیدارد و بالاخره یکبار به فکر میافتی که منِ نمازخوان که میگویم «بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین» و دوباره میگویم «الرحمن الرحیم»؛ من که در یک لحظه دوبار «الرحمن» و دوبار «الرحیم» میگویم، پس چرا خودم آدم نامهربانی هستم؟ اگر خدای من رحمان و رحیم است، پس چرا من آدم تلخی هستم؟ با زنم تلخ هستم، با بچهام تلخ هستم، با دامادم تلخ هستم، با رفیقم تلخ هستم با دوست مسجدیام تلخ هستم، این چه نمازی است که من میخوانم؟! آدم به فکر میافتد! من که صبحها در هر رکعت چهاربار «الرحمن الرحیم» میگویم؛ دوبار در رکعت اول و دوبار در رکعت دوم میگویم، پس چرا خودم مهربان نیستم و الآن بین من و پروردگار تضاد است؟ خدا مهربان است، من نیستم؛ خدا مهرورز است، من نیستم؛ خدا اخلاق محبتی دارد، من ندارم؛ پس بین من و خدا دعواست! او یکجور دیگر است و من یکجور دیگر هستم. حالا در روز قیامت اگر من رنگ خدا را نداشته باشم، اهل نجات هستم؟ این را نماز به فکر آدم میاندازد؛ حالا نهتنها نماز، خدا میبیند زحمت میکشی و سحر بلند میشوی، وضو میگیری و نماز میخوانی، بالاخره تو را کمک میکند و به فکرت میاندازد که او «الرحمن الرحیم» است، من چرا ضد او هستم؟ من هم مهربان بشوم، این «ان الصلاة تنهی عن الفحشاء و المنکر» است. حالا نماز این دزد را نجاتش داد.
گسترهٔ منافع نماز برای بشر
نماز سودهای عجیبی دارد و حالا من سودهای خیلی گسترده و وسیع و بزرگش را کار ندارم. در همین شهر دزد خیلی قویای وانتش را دم درِ خانهای میگذارد که به قول ما قبلاً آنجا را در نظر گرفته بود و دزدها هم میآیند و ارزیابی میکنند. امشب که چراغهای این سه طبقه روشن است و همه هستند، فردا شب برویم و ببینیم چراغ کدامش خاموش است، دو روز دیگر برویم و ببینیم، بالاخره این دزد یکبار نصف شب میآید. آن وقت که هنوز مردم نخوابیدند ده یازده میبیند که طبقه سوم چراغ خاموش است، یکساعتی در کوچه میرود(حالا خودش آمده و تعریف کرده است) و میآید، میبیند که چراغ روشن نشد، صبر میکند تا آن دو واحد هم چراغها را خاموش کنند، یکساعتی میچرخد که خوابشان ببرد تا این بساط برای دزدی آماده میشود، نیمساعت یکساعت به اذان میماند، صاحب طبقهٔ سوم که خیلی آدم پرخوابی نبوده، یکساعت به اذان مانده، آرام که مثلاً زن و بچهاش بیدار نشوند، میآمده و یک وضوی بیصدا میگرفته، یک گوشه در تاریکی نماز میخوانده که میشنود انگار کلیدی به درِ آپارتمان فرو شد. دزدها هم من در تلویزیون دیدهام که گاهی با آنها صحبت میکنند، خیلی هنرمندانه باز میکنند. همین چند شب پیش هم قفلی را به دزدی دادند که آنها نمیتوانستند باز کنند و پلیسها بلد نبودند باز کنند، به دزد گفتند که این قفل خیلی پیچیده است، گفت برای شما پیچیده است! به من بده تا باز کنم ودو ثانیهای باز کرد.
این صاحبخانهٔ نمازخوان که حالا زودتر از نماز صبح هم بلند شده بود، دید یک کلید در قفل در رفت، نترسید؛ دزد آرام در را باز کرد و دید که صاحبخانه انگار یک گوشه نشسته است. حالا دزد نفهمید که او خواب یا بیدار است، صاحبخانه صبر کرد تا دزد به داخل بیاید و وقتی داخل آمد، آرام به دزد سلام کرد و گفت: قربانت بروم، نترسی! شام خوردهای؟ دزد گفت: خوردهام. گفت: الآن صبحانه میخوری؟ گفت: خیلی زود است و گرسنه نیست. گفت: عیبی ندارد، چهچیزی میخواهی ببری؟ گفت: هیچچیزی! گفت: هیچچیز که نمیشود، زحمت کشیدهای و تا اینجا آمدهای! بیا تا تو را کمک کنم. گفت: نمیخواهم! گفت: نه نمیشود و نمیخواهم ندارد! اول سر مبلها را بگیر، از طبقهٔ سوم به دزد کمک داد و مبلها را به گوشهٔ حیاط آوردند. حالا یک اتاق خواب هم دارند که خانمش خواب است و در آن بسته است. گفت: بیا سرِ فرشها را بگیر! گفت: فرشهایت را که میخواهی، گفت: نه با خانمم قرار گذاشتم که خانه را نو کنم؛ سر فرشها را هم بگیر. مبلها، فرشها، یخچال و ظرفها را پایین آوردند و دیگر هیچچیزی نمانده بود. اتاق خوابشان هم یک موکت و یک تختخواب معمولی بود. هوا دیگر داشت روشن میشد، دزد را در حیاط بغل گرفت و بوسید و گفت: خدا پدر و مادرت را بیامرزد! من فردا اثاثکشی داشتم، همهاش در فکر بودم که این اثاثها را چطور از آن بالا به پایین بیاورم و چه کسی را بیاورم که مطمئن باشد؛ تو آمدی و به ما کمک کردی.
نماز ناجی انسان در قیامت
گاهی نماز خانهای را از دزدی نجات میدهد، گاهی نماز دزدی را نجات میدهد و گاهی نماز گنهکار را نجات میدهد. نماز چهکار میکند! چه آثاری برای دنیا و چه آثاری برای آخرت و چه آثاری برای برزخ دارد. امام صادق میفرمایند: وقتی میّت را دفن میکنند، در برزخِ میّت، این روح زنده که کنار بدن است و هنوز بدن را رها نکرده، چون بدن هنوز تر و تازه است. این روح میبیند که یک چیز نورانی بالای سر این میّت ایستاده، پایین پای او هم یک چیز نورانی، طرف راست یک چیز نورانی و چپ هم یک چیز نورانی است؛ اتفاقاً پیغمبر اکرم یک روایت دو کلمهای دارند که آن را باید یکبار برای شما بگویم این نماز که پیغمبر میفرمایند چیست، در قیامت به چه شکلی ظاهر میشود. این چهار تا با همدیگر راجعبه میّت حرف میزنند؛ یکی از آنها میگوید من روزهاش هستم، یکی میگوید من حج او هستم، یکی میگوید من زکاتش هستم، یکی هم که بالای سر است، میگوید من نمازش هستم؛ هر کدام از شما که برای او گرفتاری پیش آمد و زورتان نرسید که از کارش در این عالم برزخ گره باز کنید، من باز میکنم؛ چون قدرت من از همهٔ شما بیشتر است. هر کدام قدرت نداشتید که مشکل برزخی این آدم را حل بکنید، هیچچیزی برای من غیرقابل حل نیست. این قدرت نماز است! آنوقت این نماز را چطوری باید خواند؟
کیفیت عبادت پروردگار
خیلی غصه میخورم که این متن را از یک دانشمند ایرانی دیدم که در جوانی به سوئیس رفته و همانجا هم بود تا در نودسالگی از دنیا رفت. وی کتابی پانصد صفحهای دارد که به فارسی نوشته است و من این کتاب را در ایام طلبگیام خریدم. این مطلب را از آن کتاب یاد گرفتم که اسم صاحب کتاب هم حسین کاظمزادهٔ ایرانشهر بود؛ البته اهل تبریز بود. آدم خیلی دانشمند و باسوادی بوده است و با اینکه پنجاهسال هم در سوئیس بوده، ولی لباس و قیافه و شکل آنها نشد. یک لباس خیلی مؤدبانهٔ ایرانی و محاسن سفیدی داشت و خیلی اهل حال بود.
چطوری نماز بخوانیم؟ چطوری خدا را عبادت کنیم؟ ایشان نوشته که در عبادت ما باید سه مایه ریخته بشود: یکی مایهٔ معرفت که بدانم چهکار میکنم و برای چه کسی کار میکنم؛ یکی مایهٔ همت، یعنی عبادتم با کسالت و بیمیلی انجام نگیرد که تندتند نماز را بخوانم و تمام بکنم، بعد هم بگویم آخیش راحت شدم! مگر یک تکه کوه دماوند را کَندهای که راحت شدی؟ عبادت بیکسالت، با معرفت و یک مایه هم عبادت با محبت است، یعنی منزجر از عبادت عبادت نکن، بیمیل به عبادت عبادت نکن و به قول لاتهای تهران، با عبادت عشق کن و از عبادتت لذت ببر. چگونه عبادت کنم؟ سه چیز شد: با معرفت، با همت و با محبت که هر سه کلمه «ت» دارد: معرفت، محبت، همت، اینگونه عبادت کن.
منبع : پایگاه عرفان