برادرانم، خواهرانم! من پنجاهسال بیشتر است که با کتابها سروکار دارم و خیلی بهدنبال زندگی انبیا، اولیا، عرفا، حکما و فلاسفه بودهام؛ یعنی یک بخش از کتابهایم اصلاً این نوع کتاب است و مهمترین چیزی که در این کتابها -حالا در شیعه- دیدهام، در انبیا پیدا نکردهام.
مادر آیتاللهالعظمی حاجشیخجعفر شوشتری که بخشی از حقیقت وجودش را از ابیعبدالله گرفته و برای خودش نیست؛ چون خودش نوشته و من خواندهام که حسابی باسواد شدم. درسخواندهٔ دزفول، شوشتر و نجف بود. دههٔ عاشورا به ایران آمدم تا به منبر بروم. شهر یزد آمدم، یک آقایی که حسینیه داشت و خیلی آدم معتبری بود، مرا در مدرسهٔ یزد دید و گفت: آقاشیخ منبر میروی؟ گفتم: آری! گفت: از دو شب دیگر، شب اوّل محرّم به حسینیه من بیا و منبر برو. شیخ شوشتری گفت: در حسینیهٔ او به منبر میرفتم، حرف نمیآمد و نمیجوشید؛ خیلی هم درس خوانده بودم، اما مطلب در مغزم پیدا نمیشد. دیگر تقریباً شب پنجم و ششم حس کردم که صاحبخانه میخواهد مزد ده شب را بدهد، جوابم کند و بگوید آقا شیخ، مجلس ما خراب شد. مجلس خیلی سرد و یخ بود، نه درست و حسابی میتوانستم حرف بزنم و نه در آن پنج-شش شب یک زن و مرد در روضهام گریه کرد، به خانه آمدم و خودم نشستم و گریه کردم، به حضرت سیدالشهدا متوسل شدم که من پانزده-بیستسال حسابی درس خواندهام و دلم میخواهد به منبر بروم، اینجوری باید آبرویم بریزد؟ شما اهلبیت از نوکر و خادم خودتان اینجوری پذیرایی میکنید؟ خیلی گریه کردم(این دیگر نوشتهٔ خودش است و نقل نیست. من حتی به شوشتر رفتم و نبیرهاش آیتاللهالعظمی شیخمحمدتقی شوشتری را هم دیدم که نهجالبلاغه و فقه شیعه را بسیار عالی تفسیر کرده است. آدم بسیار ملّایی است و من میخواستم چیزهایی هم از جد او بشنوم)، اینقدر گریه کردم تا خوابم برد. آدم کسل و ناامید و افسرده میشود! صدا که ندارم، علمم را هم که نمیتوانم انتقال بدهم، روضه هم که هنر ندارم، پس من به درد چه میخورم؟
خواب دیدم که روز عاشوراست و ابیعبدالله در کنار خیمهها ایستاده است، سلام کردم و خیلی سلامم را شیرین جواب دادند و با اسم به من فرمودند: شیخ جعفر! در خیمه بیا، در خیمه رفتم، فرمودند: شیخجعفر، هوا خیلی گرم است، آب نداریم به تو بدهیم؛ اما یکمقدار غذا هست و بعد به قمربنیهاشم گفت یکمقدار سویق بیاور. حالا من نمیدانم سویق عربی چه ترکیباتی دارد اما غذایی است که دیگر خیلی هم آب ندارد، آوردند و حضرت فرمودند بخور، من یک قاشق از این سویق خوردم و از شدت خوشحالی بیدار شدم، دیدم یکجور دیگر هستم، گلویم یکجور دیگر است. صاحبخانه را صدا کردم و گفتم: من را جواب نکنی! گفت: آقا شیخ به درد نمیخوری، من پول ده شب را میدهم و برو، میخواهم یکنفر دیگر را فردا شب بیاورم. گفتم: جوابم نکنی، این گلو و زبان و مغز من دستکشیدهٔ ابیعبدالله است، بگذار فردا شب هم به منبر بروم و اگر نپسندیدی، جوابم کن. از آن شب تا آخر عمرش در روزگار خودش مهمترین منبری شیعه بود.
ما فقط در احوال ایشان و چندنفر دیگر دیدهایم که خانمها به مادر شیخ جعفر گفتند چهکار کردی که بچهات مرجع تقلید، نویسنده و منبری شده و چقدر خوب روضه میخواند، چقدر باتقواست! بالاخره یک مایهای باید قبلاً بوده که او اینجوری شده باشد، مادرش گفت: خانمها چه میگویید، من آرزو داشتم که این جعفر من مثل امام جعفر صادق بشود، اما یک آخوند ملای باسواد شده که برای مردم هم جاذبه دارد؛ چون من از وقتی که به نطفهٔ او حامله شدم، تا وقتی بهدنیا آمد و تا روزی که از شیر گرفتم، دائم وضو داشتم؛ نه در حاملگی بیوضو بهسر بردم و نه در شیردادن. ما چنین چیزهایی را در کتابهایمان داریم، اما اینکه در حق حضرت زهرا میگویم، در کل عالم سابقه ندارد و نداشته است؛ نه اینکه بوده و ما نمیدانیم!
سخنرانی استاد انصاریان، تهران،حسینیه هدایت،جمادی الثانی96
منبع : پایگاه عرفان