من اتفاق عجیبی برایتان تعریف کنم؛ که در طول پنجاه سال منبرم، به گمانم، یکی دو بار بیشتر نگفته باشم. دقیقا هم الان یادم نیست، کجا گفتم؛ چون خیلی با این داستان، فاصله دارم؛ بیست و پنج سال پیش. این داستان برای خود من اتفاق افتاد. خیلی عجیب است: «یک آقایی آمد تهران. خیلی آدم مودب و باوقار و بزرگواری بود. به من گفت که من میخواهم شما را برای پنج شب اول شعبان، دعوت کنم؛ در تبریز. پنج شبی که ولادت وجود مبارک ابیعبدالله(ع)، قمر بنیهاشم(ع) و زینالعابدین(ع) است. گفتم: مانعی ندارد؛ میآیم. من، بیست و پنج سال پیش، جوان بودم؛ تقریبا سرحال بودم. به من گفت: چه هتلی را برایتان بگیرم؟ گفتم: هتل؟! هتل برای چه؟! گفت: شما، یک منبری معروفی هستید (حالا حرف او بود)، زشت است که ما شما را به یک طبقه خانه ببریم؛ بالاخره باید برایتان یک سوئیت خیلی تمیز، در یک هتل بگیریم؛ مبلمان باشد، صبحانه و نهار و شامش درست باشد. گفتم که من هتل نمیآیم؛ شما در یکی از متوسطترین محلههای تبریز، یک خانه قدیمی برای من در نظر بگیرید. گفتند: مناسب شأن شما نیست! گفتم: "من شأنی ندارم؛ اشتباهت این است که فکر کردی من شأن دارم. شأن، یک نفر دارد که در دعاهایمان معرفی شده: "کل یوم هو فی شأن"؛ پروردگار عالم. ما شأنمان کجا بود؟" گفتم: " شأن را از کجا آوردی برای من؟ ما همه بنده پروردگار هستیم؛ ما با بودن خدا شأنی نداریم؛ شاخ و شانهای نداریم؛ با بودن خدا ارادهای نداریم؛ ملکیتی نداریم؛ علمی نداریم؛ موقعیتی نداریم. ما تا خدا بوده و هست، بنده بودیم؛ الان هم که در دنیا آمدهایم، بنده هستیم؛ ما کسی نیستیم". گفت: چشم!
من وارد تبریز شدم. زمستان بود. در خیابانها و کنار خیابانها برف بود. یک پیکان متوسط، آمده بود آنجایی که ما باید از مرکب پیاده میشدیم. گفت: آقا! با این ماشین بفرمایید. خودش هم نشست. تقریبا بیست دقیقهای، خیابان به خیابان رفت؛ وارد یک محله کهنه خیلی قدیمی شد؛ که در طول این بیست و پنج سال، من هر وقت به تبریز میروم، حتماً یک بار به آن خانه سر میزنم؛ صبحانه هم میروم؛ میروم که صرفاً، لقمه او را بخورم؛ چون صاحبخانه، از اولیاء خداست. وارد یک کوچه قدیمی که پر از برف بود، شدیم. خانهای بود که یک در چوبی داشت. در را زدند. صاحبخانه آمد و در را باز کرد. گفت که بفرمایید. من وقتی وارد خانه شدم، دیدم که این صاحبخانه، کاملا برای آمدن من، آماده بوده. پایین خانه، دو اتاق تیرچوبی قدیمی بود، که زن و بچهاش در آن زندگی میکردند. پنجشش پله قدیمی به سمت اتاق بالا میخورد، که مساحتش، بیش از بیست متر بود. ما را برد بالا. ایام ولادت سه انسان معصوم، بود؛ اما مشاهده کردم که این اتاق، سیاهپوشِ قدیمی شده است. افرادی که من را دعوت کرده بودند، چایی خوردند و رفتند. من ماندم و صاحبخانه. همه چیز حاضر بود؛ دو سه تا بشقاب معمولی میوه و چای. صندلی برای نشستن روی زمین، نبود؛ خانه فرش بود. صاحبخانه آمد نشست(که الآن هم، در قید حیات است). شروع به گریه کرد. گفتم که چه شده؟ سخت هم فارسی حرف میزد؛ گفت: "تو خیال کردی، که پنج شب وعده دادی منبر بروی، خودت آمدی در این خانه؟". گفتم: "نه؛ من خیالی نکردم". گفت: "فکر میکنی با پای خودت آمدی؟". گفتم: "نه؛ این فکر را هم نمیکنم؛ ولی وقتی که آن بزرگوار من را دعوت کرد، خودم بهش گفتم که من را ببر به یکی از معمولیترین محلههای تبریز؛ در یک خانه قدیمی". گفت: "فکر میکنی این را خودت پیشنهاد کردی؟". گفتم: "من گوش میدهم ببینم که شما چه میگویی!". گفت: "سال هزار و سیصد و هفتاد، من از تبریز آمدم زیارت حضرت رضا(ع). در خیابان که داشتم طرف حرم میرفتم، اتفاقی تابلو ای را دیدم؛ نوشته بود که در فلان حسینیه دعای عرفه است. شما را اصلا نمیشناختم؛ اما به عشق دعای عرفه، وارد مجلس شدم. جا نبود؛ مردم تا خیابان و کوچهها نشسته بودند؛ ولی من با عذرخواهی، آرامآرام آمدم، پشت سر شما نشستم. دعا شروع نشده بود. دیدم یک آخوند میخواهد دعای عرفه بخواند! تعجب کردم!"
تا پنجاه سال پیش، دعاهای شیعه مثل کمیل، عرفه، ندبه و ...، دست اهل علم بود. من خودم مدرسه که میرفتم، کلاس پنجم ابتدایی، ماه رمضان، شبهای جمعه، پای کمیل کسی که مجتهد جامع الشرائط بود، مینشستم؛ از نجف هم فارغ التحصیل بود. یک شخصیت بزرگ، مجتهد، در سن هفتاد سالگی، کمیل میخواند. تمام چراغها را خاموش میکردند؛ از حفظ میخواند. کنار منبر، یک حوله دست خشککنی، میگذاشتند؛ دعایش که تمام میشد، حوله از گریهاش خیس شده بود. دعا، دست عالم بود؛ نه دست بیعلم. احیاء، دست عالمان بزرگ شیعه بود؛ مراجعی مثل آقا سید هاشم نجفآبادی، آقا سید تقی نجفآبادی، آقا سید هاشم چهارسوئی؛ که در زمان خودشان، در بین علما، اعلم بودند. اینها احیاء میگرفتند. تصور کنید، احیاء گرفتن این شخصیت ها، چه تاثیری در مردم داشت! آخوندی که بسم الله کمیل را میگفت، از محاسنش، روی لباسش، اشک میریخت. این با روح مردم چه میکرد؟ چه میکرد؟ چرا الان اینقدر دعاهای اهلبیت علیهم السلام، بی در و پیکر شده؟ چرا دعاها پولی شده؟ چرا؟ چرا دعاها حال ندارد؟ چرا اثر ندارد؟ چرا از گریه آدم را از جا نمیکند؟ چرا؟!
گفت: "من نشستم پشت سر شما؛ یعنی چسبیده به شما بودم. شما عرفه را خواندی. دو ساعت و نیم کشید. من دو ساعت و نیم، اصلاً در دنیا نبودم. انگار صدای ابیعبدالله(ع) را میشنیدم؛ او داشت عرفه میخواند؛ صدای تو را نمی شنیدم. دعا تمام شد. حسینیه مقداری به حرم دور بود. پای پیاده، بدو بدو، رفتم حرم. رفتم بالای سر حضرت رضا(ع)، ایستادم. رو به قبر، شبکههای ضریح را گرفتم. گفتم: من در این سفر، در روز عرفه، هیچ چیزی از شما نمیخواهم؛ هیچ چیز. تنها چیزی که از شما میخواهم، این است که اگر یک روزی، آن آقایی که دعای عرفه خواند را به تبریز دعوتش کردند، او را بفرست خانه من." گفت: کار تو نیست؛ فکر تو نیست. بعد هم گفت: "این اتاق را نگاه کن! شصت سال است که این سیاهپوشها جمع نشده. من چهار پنج ساله بودم؛ پدرم، یک ساعت مانده به نماز صبح، میآمد کنار متکای من، دو زانو مینشست؛ شروع میکرد زمزمه کردن. ده تا یاربِّ میگفت؛ ده تا یاالله میگفت. در آن زمزمه باحالش، من آرامآرام بیدار میشدم. تقریبا خواب و بیدار که بودم، پدرم خم میشد، من را میبوسید. مردان کارگردان خانه هستند. من را میبوسید. به پیشانیام دست میکشید؛ به موهایم دست میکشید. خوب که محبت، هزینه من میکرد، میگفت: بابا! من اگر یک درخواستی از تو بکنم، گوش میدهی؟ من بچه پنج ساله بودم؛ میگفتم: آره بابا. میگفت: بابا! از این رختخوابت، بلند شو؛ با من بیا تا لب حوض. من را میبرد لب حوض. میگفت وضو بگیر. من هم وضو میگرفتم. اصلا مقاومتی نمیکردم؛ از بس که پدرم کانون عشق و محبت بود. وضو که میگرفتم؛ خودش دست و صورتم را خشک میکرد؛ میآمدیم در همین اتاق. میگفت بابا! رو به قبله بشین؛ بیا پنج دقیقه، در این سحر، دو تایی، برای ابیعبدالله(ع) گریه کنیم؛ فقط پنج دقیقه. دیگر کاری با تو ندارم. گریه که میکردیم، به من میگفت: برو بخواب؛ برای صبحانه بیدارت میکنم. و خودش نماز شب میخواند". میگفت: "پدرم، حتی وقتی جوان بیست و دو سه ساله بودم؛ باز میآمد بالای سرم. تا روزی که مُرد، هرشب به این کار ادامه میداد؛ در طول سیصد و شصت و پنج شب سال. بابای من، من را دیوانه ابیعبدالله(ع) بار آورد؛ دیوانه. زندگی من حسین(ع) شد؛ پولم حسین(ع) است؛ زنم و بچههایم، همه حسینی(ع) هستند.". این سالها که بنده به تبریز میروم، دخترهایش، دامادهایش، خانمش، میآیند، مینشینند، خیلی از آن پدر، تقدیر میکنند؛ خیلی به من محبت میکنند، که به خانهشان رفتم.
* شوال 1395 / مسجد کوثر، ابرکوه یزد
منبع : پایگاه عرفان