تهران/ حسینیۀ حضرت قاسم/ دهۀ اوّل محرم/ پاییز 1395هـ.ش.
سخنرانی چهارم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
کلام در جملات نورانی و ملکوتی زیارت وارث است. سخن به این جمله رسید: «اَلسّلام عَلیکَ یا وَارثَ ابراهیمَ خَلیلِ الله». از زمان آدم تا الان، انسانها دو نوع ارث بردند: علت فقهیِ ارث بردن، یا نَسَب است، مثل فرزندانی که از پدران خود ارث میبرند؛ یا سبب است. کسی به علتی به شخصی انتساب پیدا میکند که به خاطر این علتِ انتساب، برای ارث بردن شایسته میشود.
ارثهای مادی نوعاً ازبین میرود، تمام میشود، به پایان میرسد. قرآن مجید میفرماید: «ما عندکم ینفد»، تمام این مال و اموال و زمین و ملک و پول و طلا و نقرهای که در اختیار شما قرار میگیرد؛ یا از طریق کسب یا هبه یا ارث پایان میپذیرد. مارک ماندگاری از ازل به آن نخورده است، مگر اینکه کسی، ارث مادی را برابر با آیات قرآن و راهنماییهای ائمه به یک کار آخرتیِ الهی تبدیل کند که چنین آدمی آمده و ارث را از پایان گرفتن، به زلفِ بقا و دوام گره زده است.
در گذشته که خیابانها تاریک بود و چراغی وجود نداشت، برق نبود، محلهها از ابتدای غروب تا طلوع فجر- به خصوص شبهایی که ماه نبود- تاریک بود. ثروتمندان یک خادمی داشتند، کار خادم این بود که اگر ثروتمند میخواست روضهای برود، مهمانی برود، جلسۀ کاری برود، یک فانوسی را این خادم روشن میکرد و فانوس را جلوی این ثروتمند میبرد که راه حرکتِ ثروتمند، جلوی چشمش روشن باشد تا در جوی آب نیفتد، پایش به سنگ گیر نکند؛ حقوق هم میدادند به اینهایی که چراغ را جلوی افراد میبردند.
ثروتمندی در مشهد زندگی میکرد که معمولاً جلسۀ شبانه زیاد داشت؛ کاری، مشورتی، کسبی، مهمانی و یک خادمی هم داشت که برایش چراغ میبرد. این ثروتمند که حالت خانی هم داشت، خدا یک پسر به او داد و این پسر از ابتدای تحصیلش در مکتبخانه، با دو نفر آشنا شد. یکی بچههای مذهبی که افرادی آرام، معتدل، قابل قبول، بدون افراط، بدون تفریط هستند؛ چون دین ما، دین اقتصاد است و اقتصاد در لغت به معنای تعادل است، نه به معنای کار مالی. اقتصاد در ایران و در ذهن مردم به معنای کار مالی است، اما در لغت یا در قرآن به معنای میانهروی است: «ثُمَّ أَوْرَثْنَا اَلْکتابَ اَلَّذِینَ اِصْطَفَینا مِنْ عِبادِنا فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سابِقٌ بِالْخَیراتِ» (فاطر، 32)
این لغتِ مقتصد و اقتصاد در سورۀ فاطر و در این آیه به کار گرفته شده است، پروردگار میفرماید: من قرآن را مجانی به بندگانم عطا کردم و بندگانم در کنار این قرآن سه دسته شدند: یک دستهای اصلاً با این کتاب و عمل به این کتاب رابطه برقرار نکردند و ظلم به خود کردند؛ چون با این کتاب میتوانستند خیر دنیا و آخرت به دست بیاورند، اما نیاوردند و هم دنیای آلودۀ بدی پیدا کردند و هم آخرتی که با عذاب خواهد بود. یک گروه از بندگان من هم مقتصد شدند کنار قرآن، یعنی یک آدمهای دیندارِ میانهرو؛ نه آدمهای افراطی شدند در مسئله و روش و کردار که مردم را بتارانند، فراری بدهند و جوّ گریز از دین پیدا بکنند. اینجور نشدند، چون خدا از افراط متنفر است، انبیا نیز از افراط متنفر هستند، ائمۀ طاهرین هم از افراط متنفر هستند.
امیرالمؤمنین در زمان حکومتش (به قول امروزیها زمان ریاست جمهوریشان) در مسجد کوفه داشتند برای ملت سخنرانی میکردند. خب، بیان امیرالمؤمنین، فصاحت علی، بلاغت علی و خوش گفتاری حضرت در اوج بود، خیلی پرجاذبه! ما از زمان آدم تا الان، گویندهای مانند امیرالمؤمنین نداشتیم. امیر کلام بود و کلامش هم امیر کلام بود. یک مخالفی پای منبر نشسته بود که علی را نمیخواست، علی را دوست نداشت! علی هم همۀ قدرت در اختیارش بود، یک مرتبه چنان تحت تأثیر سخنرانی حضرت قرار گرفت که از جا بلند شد و وسط جمعیت گفت: «تبا لک یا علی ما احسن کلامک»، مرگ بر تو ای علی، چقدر زیبا سخنرانی میکنی! اطرافیانِ آن آدم هم رگهای گردنشان برجسته شد و عصبانی شدند، آمدند حرکت کنند تا هجوم بیاورند (حتماً هم میخواستند تکه تکهاش کنند) که امیرالمؤمنین از روی منبر فرمودند: برای چه از جایتان تکان خوردید؟ برای چه دارید حرکت میکنید؟ بنشینید و کاری به او نداشته باشید؛ چون او مرگ بر شما نگفت! برای چه شما دارید بلند میشوید؟ او به من گفت: «یا علی مرگ بر تو»، بگذارید بنشیند تا من سخنرانیام ادامه پیدا کند و از اثرگذاری مطالب و معارف ناامید نباشید.
علی افراطی نبود و جلوی افراطیها را هم در جلسهاش گرفت. اهل تفریط هم نبود، یعنی هیچ وقت علی از دینداری کم نگذاشت؛ در تمام شئون دینداری، بله رئیس جمهور یک مملکت بود، اما به طور کامل به زن و بچهاش میرسید، به طور کامل با رفیقهایش معاشرت داشت، به طور کامل بهداشت بدن را رعایت میکرد، به طور کامل به مردم محبت داشت، به طور کامل بیت المال را مطابق با قرآن هزینه میکرد؛ نه اهل افراط بود و نه تفریط و این معنای اقتصاد است.
خب یک ا نسانی ارث میبرد و در این ارثبَری مینشیند، حساب میکند که من خیلی به این میلیونها تومان یا چند میلیارد ارث پدر نیازی ندارم؛ پس بیایم و خودم هزینه کنم یا تا پدرم نمرده است، به پدرم بگویم که بیا و این ثروت اضافی را برابر با قرآن و روایات هزینه کنیم. این پسر به جوانهای متدین غیرافراطی برخورد و خوب بار آمد؛ بعد به یک تعداد روحانیِ متعادل مؤمن در مجالس مذهبی برخورد و پسر خان به یک جوان مؤمن معتدل خوش فکر تبدیل شد. چون آدم اگر پای منبرهای درست و حسابی نیاید که خوش فکر نمیشود، فکرش همیشه محدود و اسیر میماند و نمیتواند وارد تفکر خوبی بشود. چند بار با احترام به این پدرِ خان مسلک گفت: این ثروت حلال اضافه در زندگی ات را تا نمرده ای، خودت هزینه کن؛ اگر امیدت به من است که جوان مؤمن متدینی هستم و بعد از تو هزینه میکنم، به این امیدت تکیه نکن؛ چون پدر خیلی از بچهها به وصیت پدران عمل نکردند و پدر ثروتمندِ بخیل، طبق آیات قرآن، صددرصد اهل دوزخ است؛ اگرچه مؤمن و اهل نماز و روزه باشد. این آیۀ قرآن است! در آیۀ 180 سورۀ آل عمران، بخیل را اهل دوزخ میگوید. و اوایل سورۀ توبه هم هست که برای سورۀ توبه خیلی شدید است و آیات سنگینِ عذاب را هم خدا بیان میکند که کل ثروتِ ثروتمند را در قیامت به فلز گداخته شده با آتش دوزخ تبدیل میکنند و به رو، به پشت و به پهلویش میچسبانم که دیگر هم ورنمیآید؛ این فلز گداخته شده تا ابد در سه جای بدن میماند.
پدر به پسر گفت: بالاخره تو آدم خوبی هستی و بعد از من انجام میدهی. پسر که دید پدرش گوش نمیدهد (چون درگیری با پدر و مادر هم حرام قطعی است و وقتی پدر و مادر گوش به حرف خوبِ آدم ندادند و نخواستند گوش بدهند و نخواستند که دیندار بشوند، به ما اجازۀ تلخی با پدر و مادر ندادند: «وَ صاحِبْهُما فِی اَلدُّنْیا مَعْرُوفاً» (لقمان، 15) کنار پدر و مادر بیدینت معاشرت پسندیده داشته باش، چشم غرّه نرو، تلخ هم نشو، حرف تلخ هم نزن که حرام است)، پس یک شب که ایشان مهمانی دعوت داشت، پسر به خادمی که چراغ را جلوی پدرش میبرد، گفت: امشب چراغ را به من بده و تو برو استراحت کن! چهار پنج قدم که رفت، پسر حرکتش را کند کرد. پسر در حال رفتن عقب ماند و پدر جلو؛ جلوی جادۀ پدر کاملاً تاریک بود و نمیشد پدر حرکت بکند! تاریک بود، جوی آب بود، سنگ بود، چوب بود، سرازیری و سربالایی بود! اینجوری نبود شهرها. یک هفت هشت قدم که عقب ماند، صدا زد پسر بیا جلو، چراغ طبیعتاً باید جلوی من باشد. پسر گفت: بابا نمیآیم! پدر گفت: چرا نمیآیی؟ پسر گفت: بنا به اعتقاد خودت، من باید چراغ را از عقب بیاورم! پدر گفت: آخر جلوی پای من روشن نیست. پسر گفت: خب روشن نباشد! من چندبار به شما گفتم تا خودت زنده هستی، ثروتت را هزینۀ خدا کن، میگویی که بعد از من تو میکنی. خب، این بعد از تو! من الان بعد از تو هستم، این چراغ نور میدهد؟
من متراژ زمین را نمیدانم، اما آنجا را رفتم و دیدم. داستان برای شاید دویست سال پیش باشد! این پدر، نزدیک چهار هزار متر زمین، پنج هزار متر زمین با پول پاکِ خودش خرید و به یک مدرسه برای علمای شیعه، به نام مدرسۀ عباسقلی خان تبدیل کرد که هنوز آن مدرسه هست. ما هم آماری نداریم که در این دویست سال اخیر، چند مرجع تقلید، چند مفسر قرآن، چقدر واعظ از این مدرسه درآمده و برای صاحب این مدرسه چه خیر عظیمی باقی مانده است؟ که اگر من بخواهم تحلیل بکنم، ماتتان میبرد.
پیغمبر میخواستند امیرالمؤمنین را جایی برای تبلیغ به یک کشور دیگر مثلاً یمن بفرستند. رسول خدا تا بیرون از مدینه برای بدرقه آمدند و به امیرالمؤمنین فرمودند (آن وقت امیرالمؤمنین 24 یا 25 سالش بود): «لأن یهدی الله بک رجلاً خیرٌ لک مما طلعت علیه الشمس او غربت؛ اگر یک نفر به دست تو هدایت شود، ثوابش در پروندۀ تو از آنچه خورشید بر او میتابد و غروب میکند، بهتر است». حالا با این مدرسه در دویست سال چقدر عالم بیرون آمد و چقدر افراد را هدایت کرد! چه چیزی این عباسقلی خان به دست آورده و دارد میآید؟ هیچ کس نمیتواند حساب بکند! یک وارث، این وارث است که میآید و ثروت به پایان رسیدنی و نابودشدنی را با مسائل الهی گره میزند و ابدی میکند.
خب، این یک ارث است! البته بیشتر ارثهای مادی یا به وسیلۀ بچهها خرج گناهان مختلف و سفرهای اروپا و عرق خوری و ورقبازی و تریاک و هروئین شد و به باد رفت. امیرالمؤمنین دراین باره میفرمایند: در قیامت ارثگذار را میآورند، میگویند یکی اینکه ثروتمند بخیلی بودی و باید بروی جهنم؛ یکی ثروت را برای اولاد بیدین گذاشتی، برابر گناهان او هم باید عذاب بکشی. (این در نهج البلاغه است). اما یک ارث، ارث معنوی است که این ارث معنوی، خود ارث ماندگار در دنیاست و آثارش هم در آخرت ماندگار است. خود ارث و خود ارثبرنده دارد یک ارث ماندگاری را به ارث میبرد و نوع این ارث در عالم کم بوده است که مردم بیایند و وارث ارزشهای انبیا، وارث ارزشهای ائمه، وارث ارزشهای اولیا بشوند؛ اما در ارثبَرانِ معنوی، مسابقه را ابی عبدالله از کل جهانیان برد! در ارثبری معنوی!
«السلام علیک یا وارث آدم صفوة الله»، کل ارزشهای آدم را ایشان به ارث برد! کل ارزشهای نوح را به ارث برد! کل ارزشهای ابراهیم را به ارث برد! از این جهت وارث است و از پروردگار زندۀ حیِّ ابدی هم ابی عبدالله ارث برده؛ به خاطر اینکه با خدا رابطۀ نسبی دارد و نه حَسَبی! نسب یعنی انتسابی، نه حسبی. رابطۀ حسبی مثل رابطۀ نوه با پدربزرگ و مادربزرگ است، مثل رابطۀ بچهها با پدر و مادر؛ اما انتسابی، مثلاً مرحوم آیت الله العظمی بروجردی در اصفهان، یک استاد بسیار برجسته به نام ابوالمعالی کلباسی، یک استاد فوق العاده آیت الله به نام سیدمحمدباقر دورچهای، یک استاد عرفان به نام جهانگیر خان قشقایی، یک استاد فلسفه و حکمت به نام آخوند ملامحمد کاشانی داشت؛ از آنجا به نجف میرود، یک استادی مثل آخوند خراسانی داشت، یک استادی مثل آیت الله آقاسیدمحمدکاظم یزدی داشت ، یک استادی مثل شیخ الشریعه اصفهانی داشت! ایشان به تنهایی از این هشت استادی که الان در عالم شیعه نظیر یکی شان وجود ندارد، همۀ دانش آنها را به ارث برد. این هم یک وارث! این ارثبر نزدیک 58 سال، دانش اندوختهاش را به هزاران طلبه از بروجرد تا قم انتقال داد و از کنار انتقال علم او مراجع بزرگی پیدا شدند. یکی از شاگردان آقای بروجردی، مرحوم امام بود. ایشان شش سال پای درس آقای بروجردی بودند و این هم یک نوع ارث معنوی! تمامش هم ماندگار شده برای آیت الله العظمی بروجردی، برای شاگردانش هم که مرجع شدند و از دنیا رفتند، ماندگار شده است.
امام حسین (ع)، ارث ماندگاری را از انبیای اولواالعزم و آدم برد و یک ارث هم از خدا به خاطر نسبش با خدا، انتسابش با خدا برد، خب این انتساب چی بود؟
من بدون تفسیر و بدون توضیح، رشتههای انتساب ابی عبدالله را با پروردگار برایتان بخوانم که کلمۀ ارث، هم در آن (قرآن) است. (ببینید رشتههای انتساب چند تاست؟ من با انگشتم میشمارم).
بسم الله الرحمن الرحیم
«قَدْ أَفْلَحَ اَلْمُؤْمِنُونَ * اَلَّذِینَ هُمْ فِی صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ * وَ اَلَّذِینَ هُمْ عَنِ اَللَّغْوِ مُعْرِضُونَ * وَ اَلَّذِینَ هُمْ لِلزَّکاةِ فاعِلُونَ * وَاَلَّذِینَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حافِظُونَ *إِلاّ عَلی أَزْواجِهِمْ أَوْ ما مَلَکتْ أَیمانُهُمْ فَإِنَّهُمْ غَیرُ مَلُومِین * وَاَلَّذِینَ هُمْ لِأَماناتِهِمْ وَ عَهْدِهِمْ راعُونَ* وَاَلَّذِینَ هُمْ عَلی صَلَواتِهِمْ یحافِظُون» (المؤمنون، 1-8)
امام هشت رشتۀ انتساب به پروردگار دارد، از طریق ایمان، نماز، زکات، پاکدامنی، متعهد بودن، امین بودن در امانات و حفظ تمام شرایط نماز و زکات. با این هشت رشته، امام به خدا منتسب شده است. از طریق نسب هم میشود ارث برد (دنبالۀ آیات است): «اولئک هم الوارثون»، چه چیزی را ارث برد ابی عبدالله؟ «الذین یرثون الفردوس»، فردوس را که عالیترین بهشت هشتگانه است، به ارث برد. «هم فیها خالدون» که این ارثش هم دایمی است: «اَلَّذِینَ یرِثُونَ اَلْفِرْدَوْسَ هُمْ فِیها خالِدُونَ». (المؤمنون،11)
حالا برگردیم به آنچه که حضرت حسین (ع) از ابراهیم به ارث برده است؛ خلیل اللهی را به ارث برده و دو شبی بحث دارد که اصلاً خلیل الله یعنی چه؟ چرا خود خدا در قرآن به حضرت ابراهیم، «خلیل» گفته است؟ «وَاِتَّخَذَ اَللّهُ إِبْراهِیمَ خَلِیلاً». (النساء، 125) این تفسیر خودِ کلمۀ «خلیل» خیلی شنیدنی است، چون حاوی ارزشهای بسیار مهم الهی است که ما هم میتوانیم رفیق خدا بشویم. خدا در رفیقپذیری بینظیر است، مثل اینکه ذاتش بینظیر است، صفاتش بینظیر است، اخلاقش بینظیر است، جلالش بینظیر است، جمال و کمالش بینظیر است! پروردگار مهربان عالم، خیلی در رفیقپذیری شدید است!
چه دشمنانی بین مردم بودند که دشمن دینش بودند، دشمن معارفش بودند، دشمن انبیایش بودند، بعد با برخورد به یک نوری، به یک حقیقتی، به یک فکری رفیق خدا شدند و پروردگار هم آنها را به رفاقت قبول کرد و ولیّ الله شدند، محبّ الله شدند. این ولیّ اللهی و محبّ اللهی در وجود مبارک حرّ بن یزید ریاحی تجلی کامل دارد. ما در زیارت اصحاب میخوانیم: «السلام علیک یا اولیاء الله»، که یکی از آنها حرّ است. او مخالف و جزء دشمنان بود، در آن صف بود، ولی با اندیشه کردن در عاشورا برخورد کرد. با نورِ اندیشه کردن، باطل را یافت، حق را یافت، پس جوانمردی کرد و باطل را کنار زد، حق را گرفت و شد ولیّ الله، محبّ الله، رفیق خدا.
خلیل الله خیلی حرف دارد! سورۀ نحل، هفت ویژگی برای ابراهیم بیان میکند که تمام آن را ابی عبدالله به صورت اتمّ و اکمل به ارث بردند. «قانتا لله»، یک ویژگی ابراهیم در بندگی این بود که بندگیاش تا لحظۀ آخر عمر ادامه پیدا کرد و قطع نشد. مردم گاهی در جریانات تلخ و شیرین از بندگی خدا میبُرّند، قطع میشوند و میگویند: ما این همه نماز خواندیم، روزه گرفتیم، جلسه رفتیم، گریه کردیم، چرا حالا باید به این همه مشکلات اقتصادی و خانوادگی برخورد کنیم؟ پس از دین میبُرّند! در جریانات شیرین هم گاهی از دین میبُرّند؛ قرآن می گوید: «کلاّ إِنَّ اَلْإِنْسانَ لَیطْغی». (العلق، 6) یک لنگه کفش بود، یک پیراهن نمیتوانست بخرد، حالا ثروتمند شده و کمدش ده دست لباس خارجی دارد. میگوید: حالا من که یک خانۀ پنج هزار متری دارم، ماشین میلیاردی دارم، حسابم هم که پولهایش از گاو صندوق بانک ملی بیشتر است، اصلاً ما برای چه برویم قاطی این مردم و روی فرش بنشینیم، یک ساعت حرف گوش بدهیم و روضه گوش بدهیم؟ مسجد برای چه برویم؟
اما برای ابراهیم که کلی جریانات تلخ و شیرین پیش آمد! یکی از این جریانات هم این بود که خدا به او امر کرد تا تنها پسر چهارده سالهاش را روبروی کعبه ببرد و با دست خودش ذبح کند! من بودم، چکار میکردم؟ میگفتم: خدا، تو که خیلی مهربانی، چطوری حاضر شدی که من تنها بچهام را با این همه کمالات ببرم و سرش را ببُرّم؟ برای چه؟ به چه درد میخورد؟ اما ابراهیم از عبادت قطع نشد. تا آخر عمرش از هیچ عبادتی و هیچ ارزشی قطع نشد. این قانت بعد لله خالص بود در عبادت؛ یعنی حتی در عبادتش، نگاه به بهشت و جهنم هم نداشت؛ یعنی اگر خدا اعلام میکرد که من دیگر بهشت ندارم، جهنم ندارم و هر دو را جمع کردم، در ابراهیم اثر نمیگذاشت و همان بندگی را ادامه میداد؛ اما اگر به من اعلام کند که دیگر بهشت و جهنم ندارم، میگویم راحت شدم! دیگر صبحها تا هشت میخوابم، مغرب و عشا هم که دیگر نماز نمیخوانم، روزه هم دیگر نمیگیرم؛ چون نه جهنمی هست و نه بهشتی! اما ابراهیم این گونه نبود!
من الان با یک روایت، «لله» را برایتان معنی میکنم که بهتآور است! خدا در سورۀ قصص میفرماید: موسی در سن حدود (فکر کنم) بیست سالگی که از فرعون فرار کرد، آمد در منطقل مدین که دور از دسترس فرعون بود. مأمورها نمیتوانستند او را پیدا کنند و بگیرند. بیست شبانه روز بود که یک دانه نان نیافته و تمام این مدت را علف بیابان خورده بود. وقتی رسید به مدین، نشست روی زمین و گفت: «رَبِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَی مِنْ خَیرٍ فَقِیرٌ» (القصص، 24) من محتاج یک تکه نان هستم (دیگر شکمش از بس علف شیرین خورده بود، داشت به سبزی میزد)، دو دختر شعیب آمدند تا گوسفندهایشان را آب بدهند؛ اما نمیتوانستند چرخ چاه را بچرخانند. اشاره کرد که کنار بروید و چرخ را با آن گرسنگی چرخاند، سطل را پر از آب کرد و ریخت در چالۀ کنار چاه تا گوسفندها آب خوردند. دخترها رفتند و برای پدرشان تعریف کردند و گفتند: «قالَتْ إِحْداهُما یا أَبَتِ اِسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَیرَ مَنِ اِسْتَأْجَرْتَ اَلْقَوِی اَلْأَمِینُ». (القصص، 26) بابا یک جوانی را دیدیم که هم جوان نیرومندی است و هم امین؛ چون به ما نگاه نکرد، یعنی زل نزد در قیافۀ ما و اشاره کرد که کنار بروید تا من آب بکشم.
قرآن میگوید: «فَجاءَتْهُ إِحْداهُما». (القصص، 25) یکی از این دخترها آمد در بیابان، اما چطوری آمد؟ «تَمْشِی عَلَی اِسْتِحْیاءٍ»، در کمال حیا، تک و تنها در این بیابان داشت به طرف موسی میآمد. در کمال حیا! خانمها و دختر خانمها میدانند که خدا چه دارد میگوید! در کمال حیا، بدون اینکه جایی از بدنش یا برجستگی بدنش یا مویش یا رویش در معرض دید باشد و بدون اینکه با عشوه و ناز، برای جلب توجه مردهای غریبه راه بیاید. دختر آمد و به موسی گفت: پدرم میخواهد شما را ببیند. موسی سرش پایین بود، فرمود: مانعی ندارد! شما پشت سر من بیا و من جلو میروم. شما فقط با یک کلمه یا نیم کلمه بگو که این کوچه، آن درِ خانه و با من حرف نزن.
این پاکی وجود! بیخودی که موسی نمیشود! برادرم، پدرم، خواهرم، مادرم، بیخودی که آدم، آقای بروجردی نمیشود! بیخودی که آدم، حرّ نمیشود! یک چیزی باید داشته باشد که او را بالا ببرند.
غروب بود. شعیب دامدار بود و سفره پهن، پر از گوشت، کباب بره، لبنیات. موسی رنگش پریده، بیست شبانه روز است که یک نان خالی ندیده، شعیب گفت: «اجلس و تعش»، اول بنشین سر این سفره و سیر بخور، بعد با تو صحبت میکنم. موسی گفت: من غذای تو را نمیخورم. شعیب پیغمبر بود و موسی هنوز به رسالت مبعوث نشده بود، پس گفت: چرا غذای من را نمیخوری؟ موسی گفت: برای اینکه تو میخواهی به مزد کاری که برای دخترهایت کردم، شام به من بدهی. من آن کار را برای خدا کردم و اگر کل کرۀ زمین را از طلا پر کنی و به من بدهی، من آن کارم را با طلای پر شده در زمین عوض نمیکنم و نمیخواهم. این خلوص است؛ یعنی عمل خالصانه یک رکعت است، یک کار، یک غذا دادن، یک قرض دادن، یک مشکل حل کردن، ثوابش بالاتر از این است که کل کرۀ زمین را پر از طلا کنی و به کنندۀ کار بدهی. این نمیارزد و مزد عمل خالص فقط دست خداست و هیچ کس دیگر مزدش را ندارد.
شعیب گفت: جوان، من برای خاطر آن کار غذا به تو نمیدهم! خانۀ من مهمانخانۀ عمومی است و در آن باز است. هر روز هم سفره پهن است و من هیچ نیتی برای غذا دادن به خاطر آن کارت ندارم. موسی گفت: اگر اینجور است، غذایت را میخورم. هشت سال هم نزد شعیب ماند، یک دخترش را به موسی داد. در کنار شعیب هم، موسی با عبادتِ با اخلاص و با اطاعتِ از پیغمبر، کلیم الله شد. ادب جواب میدهد؛ ادب در قلب، ادب در فکر، ادب در زبان.
ابی عبدالله وقتی با حرّ بحث کرد، طول کشید و نزدیک اذان ظهر شد، امام فرمودند: من بحثم را قطع میکنم، با این 72 نفرم نماز جماعت میخوانم، شما هم با هزار نفر نماز جماعت بخوان. ادب جواب میدهد، حرّ گفت: حسین جان، با بودن تو، من بروم جلو بایستم؟ من از امام جلو بایستم؟ من بر امام پیشی بگیرم؟ درست است من کارمند حکومت هستم، ولی نمازم را به شما اقتدا میکنم. نماز ظهر تمام شد، بحث ادامه پیدا کرد. حرّ در مأموریتِ زشت خودش پافشاری کرد، ابی عبدالله هم برگشت، گفت: مُرده بودی و مادر به عزایت گریه میکرد، بهتر از این بود که با من درگیر بشوی! حرّ سرش را پایین انداخت، ادب جواب میدهد! یک لحظه سرش پایین بود و بعد سرش را بلند کرد، گفت: حسین جان، هر کسی اسم مادر من را برده بود، جوابش این شمشیر بود؛ اما مادر تو صدیقه کبری است، اما مادر تو فاطمۀ زهراست. این داستان دو تا ادب، کِی اتفاق افتاد؟ روز دوم محرم. نور این دو تا ادب، کِی جواب داد؟ صبح عاشورا به پسرش علی (یک پسر هجده ساله داشت که خیلی جواب با ادبی بود) گفت: بابا بیا این لشکر را رها کنیم و به طرف ابی عبدالله برویم. فکر کرد، اندیشه کرد، دو تا ادبش هم جواب داد. پسر گفت: بابا خجالت نمیکشی! حسین را تو به این گرگها سپردی، حال برویم پیش ابی عبدالله؟ یعنی چه؟ مگر ما را حسین قبول میکند؟ گفت: پسرم تو جوانی و حسین را نمیشناسی! بله، قبول میکند، بیا برویم! در بعضی از نقلها دارد که چکمههایش را درآورد و انداخت گردنش و سوار اسب نشد. به بچهاش گفتک دست من را بگیر، من سرم پایین است. آرام آرام مرا پیش ابی عبدالله ببر. حسین چقدر کریم است! ده بیست قدمی مانده بود تا حرّ به ابی عبدالله برسد. همینجوری که سرش پایین بود و نگاه نمیکرد. در بعضی از روایات دارد که با تمام بدن روی خاک افتاد و به ابی عبدالله گفت: هل لی من توبة؟ اصلاً در توبه به روی مثل من باز است؟ اصلاً خدا مثل من را قبول میکند؟
حضرت جواب دادند: «ارفع رأسک»، اینجا جای سر پایین انداختن نیست! اینجا جای سربلندی است!