هر فرد ، مادامى كه به كمال لايق خويش نرسيده ، در فضاى وسيع زندگى پيوسته دچار وسوسه و اضطراب و گرفتار احساس ناآرامى و پريشانى باطنى است .
پيش از وصول به هر مقصود ، براى دريافت مطلوب خويش در كشش وكوشش و تلاشى مداوم است و پس از نيل به هر هدف معلومى ، باز ضميرش بى آرامى مى كند و نهاد نهفته ، رنجش مى دهد ، مطلوب ديگرى را به رنگ آرزو تزيين مى نمايد و خواسته بعدى را با اصرار تمام در خاطر تقويت مى كند و در صورت نيل ، به سرابى ديگر رهنمون مى شود و در حقيقت بايد گفت كه از راهش بازمى دارد و در ورطه تباهى عمر گمراه و سرگردانش مى سازد .
با تأسّف بايد پذيرفت و اعتراف كرد كه تا پيش از حصول كمال ، اين حركت و اين باديه پيمايى و اين عدم وصول مطلق كه موجب پريشانى و موجد سرگردانى است هميشه دوام مى يابد نهايت آن كه موارد با تفاوت افراد و اجتماعات و به اقتضاء عادات و طبايع و سنن و تربيت ها و آيين ها و مذاهب گوناگون و در طىّ سالهاى مختلف عمر آدمى فرق دارد . امّا نقطه مشترك همگى و چهار راه مشابه بلكه متّحد زندگى ، همان ناآرامى دائم و اضطراب مداوم است . زمانى فرزند آدم به اين پندار گرفتار مى شود كه مى گويد : اگر به اين هدف اخير نايل شوم و اگر اين مقصود جديد را به چنگ آورم ديگر يكسره خاطر آسوده دارم و با خيال آرام دور از پراكندگى ضمير و آشفتگى درون باقى عمر را بر بساط آسايش نشينم و از اطمينان خاطر و آرامش باطن برخوردار گردم . ولى افسوس ، چه در همان لحظه اى كه «بلى» عيناً در همان لحظه اى كه نيل بدان مقصود جديد ـ كه فرضاً هدف اعلى محسوب گرديده ـ ميسر شود ، يا حتّى هنگامى كه وصول بدان فقط امكان پذير و قريب الوقوع جلوه مى كند آدمى در باطن ، اگر هم احساس مسرّتى كند زودگذر است و ديرى نمى پايد كه بلافاصله دل زدگى و آزردگى شگرفى از آن مطلوب منظور در خويش مى يابد و بعضاً از آن پس خود را شايسته سرزنش نيز مى داند ، كه چرا مدّت بسيارى از عمر عزيز را بدين مقصود ناپخته مصروف داشتم و در راه نيل به اين هدف ناتمام بسر آوردم !!
دريغ از عمرى كه گذشت و آن هم به اين كار ناروا و قصد نابجا گذشت ، اين هست و اين در خاطرش مى گذرد و ضميرش را دستخوش تشويش مى سازد ، لكن بى درنگ در حالى كه به اصطلاح عامّه ناس ، عرق راهش خشك نشده ، اسب آرزو را زين مى كند به جانب مقصدى ديگر ، معقول يا نامعقول ، سهل الوصول يا دست نيافتنى و به هر حال با هيجان تمام نيل به هدفى ديگر را وجهه همّت خويش قرار مى دهد و براى دريافت آن ، با عبور از ورطه ها و طىّ مهلكه ها اهتمامى تامّ مبذول مى دارد و به غايتى كه در قوّه دارد و مى كوشد و مى جوشد و مى خروشد و مى خواهد زمين و زمان را بهم بدوزد و طىّ ارض و عرش و فرش و كرسى كند تا خود را به مقصود برساند و باز به همين طريق گرم است به وقت شروع اهتمام و هنگام آغاز كار و سرد است در موقع اتمام و در سرانجام كار و به اين ترتيب و با توجّه به اين نتيجه پيوسته افسرده و پريشان است و آشفته و حيران ، به قيد و بند ناآرامى فرو بسته و اسير است و در دخمه اى از سياه چال اضطراب گرفتار و زندانى !!
مى رود به اميد آن كه آرامش مطلوب را دريابد ، ولى دريغ و درد كه آنچه بنابر بافته و يافته پندار خام و انديشه ناتمام وى ، مقصدى آرامش بخش مى نمايد ، نه تنها حاصلى بدست نمى دهد ، بلكه خود مبدأ قَلَقى بيش تر و منبع اضطرابى وسيع تر است ، در نتيجه يار دائم آدمى اضطراب خاطر است و پريشانى خيال و چنين آدمى ـ كه هنوز آدم نشده ـ آنچه دارد بى آرامى است و آنچه مى يابد سرگردانى !!
هميشه در درون خويش از لحاظ سرگشتگى هم چون كسى است كه هرچند راه را نمى داند و آماده راهروى نيست ، ولى ناگزير و بى اختيار به راهى افتاده كه در شب تار در بيابانى وسيع ناچار سرگردان مانده به طورى كه نه راه پيش دارد و نه پناهگاه پس ، نه اميدى به روشنايى دارد نه راهى به سمت خلاص و نجات مى يابد ، لذا بيچاره و مضطر است ، همانند ناتوان نابينايى كه نه توان حركت دارد و نه قوّه ديدن .
با آن كه بشر طبعاً و روحاً در جستجوى اطمينان بسر مى برد و تا هست خواهان آرامش است و هرجا مى رود و هرچه انجام مى دهد براى اين است كه مطمئن گردد و آرام شود ، ولى تا راهش اين باشد و رويّه اش چنين ، آش همين آش است و كاسه همين كاسه و تا انسان بر اين سيره باقى مانده باشد ، به انسانيّت نرسيده ؛ با انجام هر كار و با وصول به هر مطلوب ، هنوز از خستگى راه طلب قبلى نياسوده به كمند آرزوى جديدى اسير مى شود و از راه راستِ خواسته درست وطلب صحيح مى لغزد و به بيراهه اى منحرف مى گردد و در ورطه اى سرنگون مى شود كه با ابتلاء به آن به جايى نرسيده و حاصلى نبرده ، بر پريشانى هاى پيشين وى نيز آشفتگى هاى تازه اى هم افزوده مى گردد .
در حقيقت ، بشر طالب آزادى است ، آزادى از هر چيز و هركس ، آزادى از رنج و تعب و كشمكش درون و حالات ناآرام حيات و خيال هاى پريشان و اضطرابات پراكنده اى كه در طول اين زندگى دو روزه روى مى دهد و انسان را هم چون پر كاهى كه به چنگ امواج اسير افتاده باشد ، موجى از پى موجى مى غلطاند و فرو مى برد و باز برمى آورد و در تلاطم مستمرّ در عرصه محيط از هر سمتى به سويى ديگر و از هر طرفى به جانبى ديگر مى افكند و مى كشاند .
در اين كشاكش و هجوم و حمله بى امان است كه آدمى راه نجات خود را در وصول به منزل اطمينان مى طلبد و نيل به اين هدف را با تمام وجود ، وجهه همّت خويش قرار مى دهد و اين اطمينان ، مقامى است كه مقيم آن آرامش مى يابد ، از پراكندگى به هر قسم و از هر جهت رها مى شود و به آزادى مقصود مى رسد و در حدّ ظرف وجودى خويش آسايش روان و آرامش جان حاصل مى كند، اين است كه قبله دل و كعبه جان هر انسانى مقام امن اطمينان است و وصول به آن مقام محمود مبارك .
اما اين مقصود شريف ، نه تنها به سهولت انديشه و به سرعت خواست حاصل نمى شود ، بلكه با زدن ابواب عادى هم به جايى نمى رسد ، چنان كه زده اند و مى زنند و بى حاصل و محروم برجاى مانده اند كه مى بينند و مى بينيم ، راه چاره به سويى نمى بريم و نمى دانيم مگر آن كه در شام اين عمر شهوت زده هوس آلود كه از غايت افراط و انحراف به نهايت تيرگى رسيده ، ناگاه برق هدايتى در رسد و بدرخشد و در روشنايى آن ، پناهگاه و نقطه اتكايى يافته شود كه بتوان به آن پناه برد و بر آن متّكى گشت و سپس مادام العمر براى پايدار ساختن اين دولت عظيم بذل جهد كرد و صرف همّت نمود .
شيخ اجل سعدى شيرازى چه نيكو مى گويد :
اى كه پنجاه رفت و در خوابى تا كى اين باد كبر و آتش خشم
كهل گشتى و هم چنان طفلى گر به نعمت شريك قارونى
ملك الموت را به حيله و فن نتوانى كه پنجه برتابى
مگر اين پنج روز دريابى شرم بادت كه قطره آبى
شيخ گشتى و هم چنان شابى ور به قوّت عديل سهرابى
نتوانى كه پنجه برتابى
آرى ، اگر آن برق هدايت بدرخشد ، پناهگاه و نقطه اتكاء پيدا خواهد شد و انسان با تمام وجودش به آن پناه خواهد برد و براى هميشه به سعادت و خوشبختى و اطمينان و آرامش خواهد رسيد .
نقطه اتّكاء ، نيروى مدير و مدّبر اين عالم است ، يعنى ذات بى چون و چند الهى كه هم آفريده و هم پرورش داده ، هم آفريدگار است و هم پروردگار . آن برق روشنگر توفيقِ ، حقّ است كه اگر به كارسازى جان آدمى نرسد ، همه رشته ها پنبه مى شود .
حبّ الهى بر مسير توحيد و مذاق يكتاپرستى ، استمداد از رحمت واسعه وجود مطلق ، احد صمد كه حق است و بر حقّ و جز او هر چه به نظر آيد باطل است و ناحقّ و رغبت به حصول قرب و وصول به پيشگاه لطف او عزّوجلّ كه تقرّب به ساحت نور وجود است در باطن فرد ، ظاهر اجتماع هم از آن بهره مند مى گردد ، همه از اين خواست بشر يعنى آرامش جويى واطمينان طلبى كه وديعه اى الهى است ، نهاده در نهاد آدمى ، ناشى مى شود و از اين جهت است كه خداخواهى و خداجويى و خدايابى بشر فطرى است ؛ چرا كه اطمينان طلبى و آرامش جويى در فطرت بشر نهفته و انحراف از اين طريق فطرى تنها به سبب موجبات و عوارضى دست مى دهد كه از ذات فطرت انسان بيرون است و از مقوله اسباب و عوارض خارجى به شمار مى آيد ، از قبيل محيط هاى نامساعد و تربيت هاى ناملايم و توارث هاى نامناسب كه مناسبت ها و ملايمت ها و مساعدت ها را به واسطه سوء عادات و افراط در شهوات گم كرده و فاقد گشته است .
شبان مهربان حريم حرم كه در كوه و كمرهاى آن ديار مقدّس گوسپندان را به چرا مى برد ، به خواست خدا داشت پا در ركاب همين قصد مبارك مى نهاد كه آمادگان را دست گيرد تا از چند سوء عادت نجات يابند و از انحراف در شهوت رها شوند و رو به راه گردند و آگاه ، همان طور كه گوسپندان بسته زبان را نجات مى داد ، از اين كه فرو غلتند و از درّه اى عميق پرت شوند ، يا از اين كه فرومانند و به چنگال گرگى كمين گرفته گرفتار آيند ؛ او داشت پيش مى رفت تا به صفّه بعثت رسيد به جايى كه بايد همين حفاظت ها و صيانت ها را بر وجهى دقيق تر و شديدتر در مورد انسان ها اعمال نمايد و در نجات آن ها كوشش فرمايد ، انسان هايى كه زبان هايى دارند باز ، تا به مقتضاى عادات بگردد و بر وفق شهوات اطراف محيط خود را زهرآگين نمايد و متأسّفانه تا به كمال نرسيده اند پيوسته بر اين سنگر آلودگى كمين گرفته اند و از همين مركز ناروايى به راهزنى ديگران كمان گشاده اند .
همّ او همه اش اين بود كه امر حق را پاس دارد و از اين راه برود و راهروان را رو به سوى نجات وخلاص روانه كند و به مقصد سعادت برساند ، نجاتى كه آدمى را از پريشانى خلاص مى كند ، خلاصى كه انسان را از پراكندگى فكرى و عملى نجات مى دهد وسعادتى كه از اطمينان نفس و آرامش خاطر حاصل مى شود اگرچه همان اطمينان و همين آرامش را مى توان سعادت خواند كه مغز و اصل سعادت جز اين نيست .
به اميد دريافت آرامش دل و اطمينان جان است كه انسان به سوى عبادت روى مى برد و از همين رهگذر است كه در شرايع الهى كه از جانب حق براى سوق دادن بشر به سمت سعادت نازل آمده اند ، اصل عبادت با تأكيد تمام تشريع شده و ترتيب و اقسام و نحوه انجام آن ها با نظمى دقيق وضع گرديده است .
مطلب به قدرى ضرورى است كه حتّى ديگران كه از توحيد صحيح به دور افتاده اند ، ناچار در اين راه روشى دارند و با متمركز ساختن توجّهات خويش به مفاهيم يا مصاديق معيّن به انديشه اى يا چيزى يا كسى ، خواه ناخواه و گاه بلكه غالباً ناخودآگاه ، مى كوشند كه از فوائد اين حركت عقلانى ونفسانى و جسمانى محروم نمانند ، ولى چون خود باخته را با پرداخته خدا مناسبتى نيست لاجرم روش اين جمع پريشان كه از خداى بى خبر افتاده اند و دل به موهومات نهاده اند بر انحراف رفته و راهشان در بيراهه سرگشته شده است .
لذا در آيين مقدّس اسلام ، عبادت در صورتى تحقّق مى يابد كه از طرف شارع اقدس تعيين شده باشد و سنّت اللّه باشدكه تغييرپذير نيست ، نه بدعت خلق در دين خدا و به اصل شرع جايز يا واجب يا مستحب شمرده شده باشد ، به اين معنى كه خدا آن را به هر قسم كه اقتضا دارد معيّن ساخته باشد .
عبادت ، رشته اى است كه اميد پيوند ميان عابد و معبود را ايجاد مى كند و چون عابدى به عبادت بپردازد آن اميد محقّق مى شود ، پيوند صورت وقوع بهم مى رساند و پيوستگى حاصل مى گردد و در محض آن پيوند و در عين اتّصال و بركت پيوستگى ، انسان سرگشته عادت و پريشان شهوت با رهايى از قيود انحرافى اين و آن مطمئن و آرام مى شود .
از اين رهگذر است كه در شريعت مقدّسه اسلام ، عبادت بدون قصد قربت حصول نمى يابد و واقع نمى شود ؛ قصد قربت هم عبارت است از انجام دادن امر عبادى ، محض امتثال فرمان محبوب و به قصد فرمانبردارى از حق تعالى .
با اين قصد است كه دل يك دله مى شود و تمركز به هم مى رسد ، تشتّت از بين مى رود و پراكندگى زايل مى شود و ثبات و اطمينان حاصل مى گردد ؛ به همين جهت است كه عبادت واقعى اطمينان آور و آرامش بخش است و با توجّه به حاصل امتثال فرمان است كه چنين قصدى قصد قربت خوانده مى شود ، چرا كه فرمانبردارى از پروردگار در آن ملحوظ است و به لحاظ امتثال امر الهى انجام مى پذيرد و روشن است كه اطاعت از خدا خالصاً و مخلصاً قرب حق تعالى را ايجاب مى نمايد حقّاً و واقعاً و از همين روست كه قصد قربت شرط صحّت هر عبادتى است و بدون چنين قصدى اصلاً عبادتى واقع نمى شود هرچند صورت اعمال وآيات و اذكار و اورادى كه انجام مى گردد بر زبان مى گذرد و شكل شرعى عبادتى را به ياد آورد و اين از آن است كه روح عمل اگر حاصل شود به خدا مى رسد و الاّ فى المثل نمازى كه با ريا باشد و بى تقوا و عارى از توجّه به خدا جز فَوَيْلٌ لِلْمُصَلِّينَ چه مى تواند به دنبال داشته باشد و اصلاً جز تقوا با تحقّق تام و جز پرواى از خدا در نهان و آشكارا چه چيزى قابليّت اين را دارد و مى تواند داشته باشد كه به خدا رسد و مقبول درگاه واقع شود كه :
لَن يَنَالَ اللَّهَ لُحُومُهَا وَلاَ دِمَاؤُهَا وَلكِن يَنَالُهُ التَّقْوَى مِنكُمْ .
هرگز گوشت هايشان وخون هايشان به خدا نمى رسد، بلكه تقواى شما به او مى رسد .
و درست به همين سبب است كه هرچه قربةً إلى اللّه باشد «اگرچه عامّه بى خبر از آن شكل عبادت را نيابد» به واقع عبادت است ، هرچند خوردن و خفتن باشد كه اينها و امثال اينها هم اگر با تصحيح نيّت و ترتيب قصد محضاً للّه عملى شود خدايى گردد و راهرو بداند و بتواند و موفّق شود كه از راه كار برآيد و وارد شود رو به خدا درآمده و در آنچه لازم بوده و انجام داده اعمّ از اين كه لزوم آن تشريعى باشد يا تكوينى ، فردى باشد يا اجتماعى ، دنيوى باشد يا اخروى ، هرچه و به هر قسم باشد ، عبادت خداى را به جاى آورده و رو به سوى تحصيل قرب پروردگار عالم روانه گشته است ، كه راه كار هم تصحيح نيّت است و ترتيب قصد و تجهيز همّت .
مولوى در اين زمينه در ترجمه نيّت پاك مى گويد :
قصد گنجى كن كه اين سود وزيان هركه كارد قصد گندم بايدش
نيّت مؤمن بود بِهْ از عمل خانه اى نو ساخت روزى نو مريد
گفت شيخ آن نو مريد خوش را روزن از بهر چه كردى اى رفيق
گفت آن فرع است اين بايد نياز نور خود اندر تبع مى آيدت
نيّت آن را كن كه آن مى بايدت در تبع آيد تو آن را فرع دان
كاه خود اندر تبع مى آيدش اين چنين فرمود سلطان دُوَل
پير آمد خانه او را بديد امتحان كرد آن نكو انديش را
گفت تا نور اندر آيد زين طريق تا از اين ره بشنوى بانگ نماز
نيّت آن را كن كه آن مى بايدت
ولى ناگفته روشن و پيداست كه فقط در نهايت امر و تنها با تحقّق قصد اوليّه است كه قربت حاصل مى شود و جان انسان به تجرّد فرشتگان فائض مى گردد ، بلكه چون كار به نهايت رسد با صرف نظر از خودى و با رفع همّت از خودخواهى ، تخلّق به اخلاق الهى صورت پذير مى شود و عابد با وصول به محبوب و با نيل به منزل مقصود ، چندان كه جزء ورق ورق را از كلّ مطلق نصيب تواند بود به خوى معبود خوى گر مى گردد و آن گاه است كه مى يابد : تَخَلَّقُوا بِأَخْلاقِ اللّهِ .
از كجا سر در مى آورد ؟ آبشخورش كجاست و از عنايت هاى او جلّ وعلا چه حكايت ها دارد و سرانجامش چيست ؟
به ويژه كه عبادات مسلمانى چه به كل نيّت شامل و چه به جزء جزء صورت ظاهر ، عبادت بر نقل از معصوم موقوف است و اين خود ديباچه دفتر روشنايى است و نور كتاب منوّر آشنايى به حق و به هر آنچه حقّانى است ؛ زيرا آن كه در حريم وصل پروردگار حرمت قربت به هم رسانيده به دولت عصمت تشريف يافته در عبادت با معبود پيوند سرمدى حاصل كرده ، از ربّ جليل راه بندگى را ياد گرفته و آموخته ، علم و عمل و فكر و كلامش از منبع الهى و با توفيق الهى به كمال تحقّق پيوسته و به جهت ولايت و سبب نبوّت از جانب خداى تعالى اخبار مى نمايد ، يا به جهت ولايت و به سبب وصايت و خلافت به نيابت از مقام ختم رسالت از احكام الهى خبر مى دهد ، بهتر مى تواند راه صواب را بنمايد و طريق ارشاد را معلوم و معيّن فرمايد ، بلكه راه آن است كه او بدان رهنمون مى شود و رشد آن است كه از ارشاد او افاضه مى گردد و حاصل مى آيد .
وقتى تحقّق حقيقت در عبادت صحيح به اين پايه رسيد ، آدمى به كمال لايق خود واصل مى شود ، از نقص ها و تقصيرها ، كوتاهى ها و تباهى ها رها مى گردد و از آنچه لايق او نيست آزاد مى شود و چون آزادى فطرى خود را باز يافت و از گرفتارى هاى عادات و شهوات و انحرافات خلاص شد اطمينان و آرامش گم شده خويش را بازمى يابد و به آسايش و راحتى مى رسد .
از كجا به اينجا رسيده و از كدام راه ؟ از مبدأ صفاى فطرت و از راه عبادت كه عبوديّت ومعرفت را به انسان اهدا مى كند و نجات و سعادت را به آدمى ارزانى مى دارد ، بنابراين اگر در تعبير مطلب ، اين عبارت عرضه شود كه : «عبادت» وسيله عروج به مدارج عاليه انسانيّت است ومايه وصول به مشهد امن و آسايش و مقام اطمينان و آرامش ، نه تنها سخنى به گزاف بيان نشده بلكه صحيح تر آن كه به اين اشارت مطلب را تمام كنيم كه «تحقّق به عبادت ، خود مقام امن است و مركز اطمينان ، والسلام» .
عارف معارف حق ، فيض كاشانى از خداوند امنيّتى طلب مى كند ، آنجا كه مى گويد :
دلم را اى خدا از عشق جان ده تن بى جان بود جان فسرده
به كوى قدس دل را راه بنماى ز زندان بدن آزاد گردان
بگير اين دوست را از دست دشمن ز خود بى خود كن از خويشم امان ده
روانم را حيات جاودان ده زمهر خويش جانم را روان ده
روان را سوى عليين نشان ده فضاى لا مكان را جان مكان ده
ز خود بى خود كن از خويشم امان ده
منبع : برگرفته از کتاب عرفان اسلامی استاد حسین انصاریان