مردان راه دوست ، راستى در قلب پاك خود جز نيّت پاك و شايسته نداشتند و به خاطر همان نيّت راستين بود كه تمام اعمال آنان عين طاعت حق و محض فرمان بردن از اللّه بود . آن ها در هر حال از نيّت خدايى برخوردار بودند ، چنانچه توفيق به اجرا گذاشتن نيّت را پيدا مى كردند به احسن وجه عمل مى نمودند و اگر زمينه تحقق نيّت را نمى يافتند ، از فضل خدا به ثواب عمل به آن نيّت مى رسيدند .
پس از پيروزى امام على عليه السلام در جمل ، يكى از يارانش گفت : دوست داشتم برادرم با ما در اين صحنه مى بود . حضرت فرمود : آيا ميل و نيّت قلبى برادرت با ماست عرضه داشت : آرى . امام فرمود : حقيقتا با ما حاضر است و آنان كه هنوز در پشت پدران و رحم مادرانند و به دنيا نيامده اند نيز با ما هستند ، به همين زودى ، زمان آنان را آشكار مى كند ، ايمان ، به آنان نيرو مى گيرد و اهل طغيان به دست آنان نابود گردند .
پس از پايان جنگ جمل يا يكى از جنگ ها ، امام على عليه السلام به تقسيم غنائم مشغول شدند ، هر نفرى از برابر حضرت عبور كرد ، مشتى درهم به او عنايت فرمود . چون گيرنده غنيمت درهم هاى گرفته را مى شمرد ششصد درهم بود ، به تمام افراد ارتش ششصد درهم رسيد و براى خود حضرت هم ششصد درهم ماند .
ناگهان يكى از سربازان آه كشيد ، حضرت سبب آه او را پرسيد ، عرضه داشت :
وقتى خواستم در ركاب مبارك شما شركت كنم دنبال برادرم رفتم ، او را مريض يافتم ، در موقع خداحافظى شنيدم كه مى گفت : اى كاش از سلامت برخوردار بودم ، تا مى توانستم در كنار على با دشمنان حق بجنگم . حضرت بلافاصله ششصد درهم سهم خود را به آن سرباز داد و فرمود : چون به ديدار برادرت رفتى اين سهم را به او بده و بگو به خاطر نيّتت انگار با ما بودى و اين سهم حق توست . معلم اخلاق ، شهيد دستغيب در يكى از كتاب هايش از جلد سيزده «بحار الأنوار» از كتاب «كشف الغمة» اربلى نقل مى كند :
محى الدين اربلى گفت : روزى در خدمت پدرم بودم . مردى نزد او بود و چرت مى زد . در آن حال عمامه از سرش افتاد و جاى زخم بزرگى در سرش نمايان شد . پدرم علت آن زخم را پرسيد ، گفت : اين زخم را در جنگ صفين برداشتم . گفتند :
تو كجا و جنگ صفين كجا ؟!
گفت : وقتى به مصر مى رفتم ، مردى از اهل غزه با من همسفر شد ، در بين راه درباره جنگ صفين صحبت شد ، همسفرم گفت : اگر من در صفين بودم شمشيرم را از خون على و يارانش سيراب مى كردم . من هم گفتم : اگر من در ميدان صفين بودم شمشير خود را از خون معاويه و يارانش سيراب مى كردم و اينك من و تو از ياران على و معاويه ملعون هستيم بيا با هم جنگ كنيم ، در آن حال با هم در آويختيم و زد و خورد مفصلى كرديم ، يك وقت متوجه شدم كه بر اثر زخمى كه به سرم رسيده از هوش مى روم ، در آن اثنا ديدم شخصى مرا با گوشه نيزه اش بيدار مى كند ، چون چشم گشودم از اسب فرود آمد و دست روى زخم سرم كشيد ، در آن حال بهبودى يافت و فرمود : همين جا بمان و سپس ناپديد شد ، آن گاه در حالى كه سر بريده همسفرم را در دست داشت ظاهر شد و فرمود : اين سر دشمن توست ، تو به يارى ما برخاستى ما هم تو را يارى كرديم چنان كه هركس خدا را يارى كند خدا او را نصرت مى دهد ، پرسيدم : شما كيستيد ؟ فرمود : صاحب الامر عليه السلام .
آن گاه فرمود : هركس از تو پرسيد اين زخم چه بوده ؟ بگو : اين ضربتى است كه در صفين برداشته ام !!
استادى كه نزد او قسمتى از مكاسب شيخ و كفايه آخوند را تلمّذ مى كردم مى فرمود : طلبه اى از ايران جهت تحصيل به سامرا رفت و در يكى از مدارس آن شهر مقيم شد . پس از مدتى خبر فوت پدرش را شنيد ، از ياران مدرسه سؤال كرد كه در اين مدرسه مرد خدا كيست ؟ به او گفتند : آن شخصى كه در كنار حوض مشغول آب برداشتن است مرد خداست . نزد او آمد در حالى كه مشغول پر كردن آفتابه بود .
عرضه داشت : پدرم از دنيا رفته ، خواهش مى كنم از درگاه خدا براى او طلب مغفرت كنيد ؛ آن مرد خدا گفت : وضو ندارم ، ولى اين مستراح رفتن و قدم هايى كه در اين مسير بر مى دارم براى خدا نيّت مى كنم و ثوابش را هديه پدر تو مى كنم !! آن طلبه سخت رنجيده شد ، ولى همان شب پدر خويش را در خواب ديد كه به او گفت : فرزندم ! از بركت قدم هايى كه آن مرد خدا در طريق مستراح براى خدا برداشت ، من از ثواب آن قدم ها در عالم برزخ بهره مند شدم .
منبع : برگرفته از کتاب عرفان اسلامی استاد حسین انصاریان