گفتم: چطور شما در سبزوار هستيد؟ گفت: من هر وقت مى خواهم به مشهد بروم، براى اينكه در روايت دارد كه بهترين عمل، پر زحمت ترين آن است، لذا از قم بليط اتوبوس مى گيرم و راهى مشهد مى شوم. اوايل مغرب، چند دقيقه به اذان مانده، چراغ هاى سبزوار پيدا شد، به راننده گفتم: نگه مى دارى؟ گفت: نه، تا نيشابور نگه نمى دارم. گفتم: پس مرا پياده كن. چون من در عمرم نماز اول وقت را از دست نداده ام. گفت: بليط شما تا مشهد است. گفتم: حلال مى كنم. من نمى خواهم. پياده شدم تا نماز اول وقت بخوانم. از راننده خواهش كردم كه بود تا مردم معطل من نشوند. مى گفت: نمازم را خواندم، بعد آمدم در جاده بايستم كه سوار اتوبوس شوم، پرده كنا رفت، ديدم كه شما در اينجا منبر مى رويد. با خود گفتم: پس خوب شد، هم نماز اول وقت و هم گوش دادن به منبر، دو ثواب نصيب ما شد. تجارت خوبى بود كه پاى منبر شما بيايم تا كمى گريه كنم و قدرى نصيحت گوش بدهم، بلكه بر ما نيز اثر بگذارد. حال مى خواهم بروم. گفتم: من نمى گذارم؛ چون ساعت ده شب است، بايد بمانى و صبح اگر خواستى، بروى. گفتم: فقط زحمت آمدن تا خانه ما كه سى كيلومترى اينجا است را بايد بكشيد. گفت: باشد، برويم. ما شب ها در حياط مى خوابيديم. خوابيديم و ايشان صبح رفت، ولى صاحبخانه به من گفت: اين آقا چه كسى بود؟ از نيمه شب تا اذان صبح نخوابيد. گفتم: اين شخص ديوانه خداست. گفت: آخر او روى خاك ها رفته بود، اين چه نمازى بود كه من به عمرم حتى يك ركعتش را نديدم؟ او كه داشت در نماز مى مرد؟ من بيدار بودم كه اگر او بيافتد، با ماشين خود او را به بيمارستان ببرم. گفتم: امثال اين آقا در جهان كم هستند، كه خدا را خوب شناختند و با او زندگى كردند. خوب هم مى ميرند و در قيامت نيز خوب وارد محشر مى شوند. البته من هم بيدار بودم و به صدا، نماز، حال و گريه او گوش مى دادم. واى كه چقدر دست ما خالى است. وقتى اميرالمؤمنين عليه السلام بفرمايد: «آه من قلّة الزاد و طول الطريق و بعد السفر» «1» واى از كمى توشه و دورى راه، ديگر ما چه بايد بگوييم؟
منبع : مرکز علمی تحقیقاتی دارالعرفان الشیعی