اين احساس ها در مرحله اوّل امري طبيعي به نظر مي رسد امّا اگر استمرار داشته باشند ممكن است به چند علّت باشد:
1. انتخاب اهداف محدود و تكراري و اين طبيعي است كه زندگي وقتي چنين حالتي داشت خستگي و وازدگي مي آورد.
به گفته يك دانشمند: آنچه به زندگي شود و شوق مي بخشد تعقيب است نه تسخير، راه است نه مقصد، تلاش است نه كاميابي. آري اين روح بزرگ انسان در محدودها احساس دلتنگي مي كند. او جز با يك وجود بي نهايت آرايش نمي يابد. آن هدف كيست. خدا! چون خداوند بُعدي ندارد كه بگويي بَعدش چه؟
من كه خسته شدم! اين مشكل اصلي انسان است و در دين، نيايش در ابعاد گوناگون مثل نماز و دعا مسئله راحل كرده است.
2. اگر اين موضوع فوق حل شد. بقيه قابل حل است چون اگر در كارها معيار تكليف و توان ما باشد. به اندازه وسعت مكلّف هستيم و خستگي ندارد بلكه همه شور و نشاط است و آنجا كه از توان افتاديم تكليفي نيست.
3. گاهي بايد كارها عوض كرد و قابليّت هاي ديگر را سنجيد و گاه بايد كارها را به ديگري واگذار كرد و نظارت نمود.
4. با تفريحات سالم و يا مسافرت جمعي با دوستان هم فكر به زيارت اولياءِ دين رفتن شور و حال ديگري براي اقدامات آينده ايجاد مي كند. ما خود را خيلي بسته كرده ايم.
5. در اين مسير مؤمن آنقدر توانايي مي يابد كه گرچه حزنها و گرفتاريها هم بر او مي بارند ولي حالت بيروني او، دورن را افشا نمي كند. علي((عليه السلام)) مي فرمايد: مؤمن، شادي اش در چهره و غصه اش در دل مي باشد.
منبع : پاسخگو