من امروز مى خواهم از روزى مقتلِ «ابن طاووس» - كه كتاب «لهوف» است - يك چند جمله ذكر مصيبت كنم و چند صحنه از اين صحنه هاى عظيم را براى شما عزيزان بخوانم. البته اين مقتل، مقتل بسيار معتبرى است. اين سيدبن طاووس - كه على بن طاووس باشد - فقيه است، عارف است، بزرگ است، صدوق است، موثّق است، مورد احترام همه است، استاد فقهاى بسيار بزرگى است؛ خودش اديب و شاعر و شخصيت خيلى برجسته اى است. ايشان اوّلين مقتل بسيار معتبر و موجز را نوشت. البته قبل از ايشان مقاتل زيادى است. استادشان - ابن نَما - مقتل دارد، «شيخ طوسى» مقتل دارد، ديگران هم دارند. مقتلهاى زيادى قبل از ايشان نوشته شد؛ اما وقتى «لهوف» آمد، تقريباً همه آن مقاتل، تحت الشّعاع قرار گرفت. اين مقتلِ بسيار خوبى است؛ چون عبارات، خيلى خوب و دقيق و خلاصه انتخاب شده است. من حالا چند جمله از اينها را مى خوانم.
يكى از اين قضايا، قضيه به ميدان رفتن «قاسم بن الحسن» است كه صحنه بسيار عجيبى است. قاسم بن الحسن عليه الصّلاةوالسّلام يكى از جوانان كم سالِ دستگاهِ امام حسين است. نوجوانى است كه «لم يبلغ الحلم»؛ هنوز به حدّ بلوغ و تكليف نرسيده بوده است. در شب عاشورا، وقتى كه امام حسين عليه السّلام فرمود كه اين حادثه اتّفاق خواهد افتاد و همه كشته خواهند شد و گفت شما برويد و اصحاب قبول نكردند كه بروند، اين نوجوان سيزده، چهارده ساله عرض كرد: عمو جان! آيا من هم در ميدان به شهادت خواهم رسيد؟ امام حسين خواست كه اين نوجوان را آزمايش كند - به تعبير ما - فرمود: عزيزم! كشته شدن در ذائقه تو چگونه است؟ گفت «احلى من العسل»؛ از عسل شيرينتر است. ببينيد؛ اين، آن جهتگيرىِ ارزشى در خاندان پيامبر است. تربيت شده هاى اهل بيت اين گونه اند. اين نوجوان از كودكى در آغوش امام حسين بزرگ شده است؛ يعنى تقريباً سه، چهار ساله بوده كه پدرش از دنيا رفته و امام حسين تقريباً اين نوجوان را بزرگ كرده است؛ مربّى به تربيتِ امام حسين است. حالا روز عاشورا كه شد، اين نوجوان پيش عمو آمد. در اين مقتل اين گونه ذكر مى كند: «قال الرّاوى: و خرج غلام». آن جا راويانى بودند كه ماجراها را مى نوشتند و ثبت مى كردند. چند نفرند كه قضايا از قول آنها نقل مى شود. از قول يكى از آنها نقل مى كند و مى گويد:
همين طور كه نگاه مى كرديم، ناگهان ديديم از طرف خيمه هاى ابى عبداللَّه، پسر نوجوانى بيرون آمد: «كانّ وجهه شقّة قمر» چهره اش مثل پاره ماه مى درخشيد. «فجعل يقاتل» آمد و مشغول جنگيدن شد.
اين را هم بدانيد كه جزئيات حادثه كربلا هم ثبت شده است؛ چه كسى كدام ضربه را زد، چه كسى اوّل زد، چه كسى فلان چيز را دزديد؛ همه اينها ذكر شده است. آن كسى كه مثلاً قطيفه حضرت را دزديد و به غارت برد، بعداً به او مى گفتند: «سرق القطيفه»! بنابراين، جزئيات ثبت شده و معلوم است؛ يعنى خاندان پيامبر و دوستانشان نگذاشتند كه اين حادثه در تاريخ گم شود.
«فضربه ابن فضيل العضدى على رأسه فطلقه» ضربه، فرق اين جوان را شكافت. «فوقع الغلام لوجهه»؛ پسرك با صورت روى زمين افتاد. «وصاح يا عمّاه»؛ فريادش بلند شد كه عموجان. «فجل الحسين عليه السّلام كما يجل الصقر». به اين خصوصيات و زيباييهاى تعبير دقّت كنيد! صقر، يعنى بازِ شكارى. مى گويد حسين عليه السّلام مثل بازِ شكارى، خودش را بالاى سر اين نوجوان رساند. «ثمّ شدّ شدّة ليث اغضب». شدّ، به معناى حمله كردن است. مى گويد مثل شير خشمگين حمله كرد. «فضرب ابن فضيل بالسيف»؛ اوّل كه آن قاتل را با يك شمشير زد و به زمين انداخت. عدّه اى آمدند تا اين قاتل را نجات دهند؛ اما حضرت به همه آنها حمله كرد. جنگ عظيمى در همان دور و برِ بدن «قاسم بن الحسن»، به راه افتاد. آمدند جنگيدند؛ اما حضرت آنها را پس زد. تمام محوطه را گرد و غبار ميدان فراگرفت. راوى مى گويد: «وانجلت الغبر»؛ بعد از لحظاتى گرد و غبار فرو نشست. اين منظره را كه تصوير مى كند، قلب انسان را خيلى مى سوزاند: «فرأيت الحسين عليه السّلام»: من نگاه كردم، حسين بن على عليه السّلام را در آن جا ديدم. «قائماً على رأس الغلام»؛ امام حسين بالاى سر اين نوجوان ايستاده است و دارد با حسرت به او نگاه مى كند. «و هو يبحث برجليه»؛ آن نوجوان هم با پاهايش زمين را مى شكافد؛ يعنى در حال جان دادن است و پا را تكان مى دهد. «والحسين عليه السّلام يقول: بُعداً لقوم قتلوك»؛ كسانى كه تو را به قتل رساندند، از رحمت خدا دور باشند. اين يك منظره، كه منظره بسيار عجيبى است و نشان دهنده عاطفه و عشق امام حسين به اين نوجوان است، و درعين حال فداكارى او و فرستادن اين نوجوان به ميدان جنگ و عظمت روحى اين جوان و جفاى آن مردمى كه با اين نوجوان هم اين گونه رفتار كردند.
يك منظره ديگر، منظره ميدان رفتن على اكبر عليه السّلام است كه يكى از آن مناظر بسيار پُرماجرا و عجيب است. واقعاً عجيب است؛ از همه طرف عجيب است. از جهت خود امام حسين، عجيب است؛ از جهت اين جوان - على اكبر - عجيب است؛ از جهت زنان و بخصوص جناب زينب كبرى، عجيب است. راوى مى گويد اين جوان پيش پدر آمد. اوّلاً على اكبر را هجده ساله تا بيست و پنجساله نوشته اند؛ يعنى حداقل هجده سال و حداكثر بيست و پنج سال. مى گويد: «خرج على بن الحسين»؛ على بن الحسين براى جنگيدن، از خيمه گاه امام حسين خارج شد. باز در اين جا راوى مى گويد: «و كان من اشبه النّاس خلقاً»؛ اين جوان، جزو زيباترين جوانان عالم بود؛ زيبا، رشيد، شجاع. «فاستأذن اباه فى القتال»؛ از پدر اجازه گرفت كه برود بجنگد. «فأذن له»؛ حضرت بدون ملاحظه اذن داد. در مورد «قاسم بن الحسن»، حضرت اوّل اذن نمى داد، و بعد مقدارى التماس كرد، تا حضرت اذن داد؛ اما «على بن الحسين» كه آمد، چون فرزند خودش است، تا اذن خواست، حضرت فرمود كه برو. «ثمّ نظر اليه نظر يائس منه»؛ نگاه نوميدانه اى به اين جوان كرد كه به ميدان مى رود و ديگر برنخواهد گشت. «وارخى عليه السّلام عينه و بكى»؛ چشمش را رها كرد و بنا كرد به اشك ريختن.
يكى از خصوصيّات عاطفى دنياى اسلام همين است؛ اشك ريختن در حوادث و پديده هاى عاطفى. شما در قضايا زياد مى بينيد كه حضرت گريه كرد. اين گريه، گريه جزع نيست؛ اين همان شدّت عاطفه است؛ چون اسلام اين عاطفه را در فرد رشد مى دهد. حضرت بنا كرد به گريه كردن. بعد اين جمله را فرمود كه همه شنيده ايد: «اللّهم اشهد»؛ خدايا خودت گواه باش. «فقد برز اليهم غلام»؛ جوانى به سمت اينها براى جنگ رفته است كه «اشبه النّاس خُلقاً و خَلقاً و منطقاً برسولك».
يك نكته در اين جا هست كه من به شما عرض كنم. ببينيد؛ امام حسين در دوران كودكى، محبوب پيامبر بود؛ خود او هم پيامبر را بى نهايت دوست مى داشت. حضرت شش، هفت ساله بود كه پيامبر از دنيا رفت. چهره پيامبر، به صورت خاطره بى زوالى در ذهن امام حسين مانده است و عشق به پيامبر در دل او هست. بعد خداى متعال، على اكبر را به امام حسين مى دهد. وقتى اين جوان كمى بزرگ مى شود، يا به حدّ بلوغ مى رسد، حضرت مى بيند كه چهره، درست چهره پيامبر است؛ همان قيافه اى كه اين قدر به او علاقه داشت و اين قدر عاشق او بود، حالا اين به جدّ خودش شبيه شده است. حرف مى زند، صدا شبيه صداى پيامبر است. حرف زدن، شبيه حرف زدن پيامبر است. اخلاق، شبيه اخلاق پيامبر است؛ همان بزرگوارى، همان كرم و همان شرف.
بعد اين گونه مى فرمايد: «كنّا اذا اشتقنا الى نبيّك نظرنا اليه»؛ هر وقت كه دلمان براى پيامبر تنگ مى شد، به اين جوان نگاه مى كرديم؛ اما اين جوان هم به ميدان رفت. «فصاح و قال يابن سعد قطع اللَّه رحمك كما قطعت رحمى». بعد نقل مى كند كه حضرت به ميدان رفت و جنگ بسيار شجاعانه اى كرد و عدّه زيادى از افراد دشمن را تارومار نمود؛ بعد برگشت و گفت تشنه ام. دوباره به طرف ميدان رفت. وقتى كه اظهار عطش كرد، حضرت به او فرمودند: عزيزم! يك مقدار ديگر بجنگ؛ طولى نخواهد كشيد كه از دست جدّت پيامبر سيراب خواهى شد. وقتى امام حسين اين جمله را به على اكبر فرمود، على اكبر در آن لحظه آخر، صدايش بلند شد و عرض كرد: «يا ابتا عليك السّلام»؛ پدرم! خداحافظ. «هذا جدّى رسول اللَّه يقرئك السّلام»؛ اين جدم پيامبر است كه به تو سلام مى فرستد. «و يقول عجل القدوم علينا»؛ مى گويد بيا به سمت ما.
اينها منظره هاى عجيبِ اين ماجراى عظيم است. و امروز هم كه روز جناب زينب كبرى سلام اللَّه عليهاست. آن بزرگوار هم ماجراهاى عجيبى دارد. حضرت زينب، آن كسى است كه از لحظه شهادت امام حسين، اين بار امانت را بر دوش گرفت و شجاعانه و با كمال اقتدار؛ آن چنان كه شايسته دختر اميرالمؤمنين است، در اين راه حركت كرد. اينها توانستند اسلام را جاودانه كنند و دين مردم را حفظ نمايند. ماجراى امام حسين، نجاتبخشىِ يك ملت نبود، نجاتبخشىِ يك امّت نبود؛ نجاتبخشى يك تاريخ بود. امام حسين، خواهرش زينب و اصحاب و دوستانش، با اين حركت، تاريخ را نجات دادند.
خطبه هاى نمازجمعه تهران 18/2/1377
منبع : منبع: مؤسسه پژوهشی فرهنگی انقلاب اسلامی - پایگاه اطلاعرسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيت الله العظمی سيدعلی خامنه ای(مدظله العالی).