کیست آن خسرو فلک کریاس
مه رخشان این بلند اساس
بنده اش چار ام و هفت آبا
برتر از شش جهات و پنج حواس
شه و شهزاده، میر و آزاده
آنکه فضلش فزون بود ز قیاس
نیست بر درک علم او میزان
چیست بر کسب فیض او مقیاس
اینچنین خسروی که کردم وصف
پور ام البنین بود عباس
شبل شیر خدا امیر غری
که پس از مصطفاست رهبر ناس
آنکه بد بهر شاه عصر حسین
چون علی بهر سید ثقلین
آنکه در عزم و رزم نادره بود
چون پدر از کمال دین سره بود
بیشه ی غیرت و شجاعت را
اسدالله وار قسوره بود
آنکه از بعد دخت پاک رسول
مادرش بانوی مطهره بود
بی مثال از خصال باطنه بود
بی همال از صفات ظاهره بود
از وفا و سخا و صدق و صفا
در خور صد جهان مفاخره بود
فاش تر گویمت که همچو پدر
عشق و اخلاص و صدق یکسره بود
آن پدر را چنین پسر باید
گنج حق را چنین گهر شاید
در سحرگاه چارم شعبان
متولد شد آن خدیو زمان
سومش عید سیدالشهداست
چارمش عید آن مه تابان
هیچ دانی چرا ولادت وی
هست روزی قفای شاه جهان
شه ز پیش و وزیر از عقبش
طبق معمول دهر، هست روان
همچنین مه ز مهر گیرد نور
قمر از فیض شمس شد رخشان
هان که شمس الولایه است حسین
هست عباس ماه روشن آن
زان گشودی پس از برادر چهر
که کند کسب نور، ماه از مهر
کان ایثار و آیت میثاق
بولی زمان خود مشتاق
شد طلوعش ز آسمان حجاز
هم افولش بسر زمین عراق
آنکه جز ابرویش که بودی جفت
در صفات حمیده بودی طاق
آنکه روز ولادتش پدرش
بدر آورد دستش از قنداق
بوسه ها زد بدست شیر دلی
که دریدی صفوف کفر و نفاق
آنکه پشت امام را بشکست
غم قتلش، که مرگ به ز فراق
آنکه صفها ز مشرکین بشکست
غم او پشت شاه دین بشکست
روز در خدمت امام همام
شب وی در کشیک و پاس خیام
گفت من لایق برادری اش
نیستم، کیستم، کمینه غلام
گه علمدار و گاه سقا بود
بهر آن کودکان عطشان کام
تا که دخت برادرش آورد
مشک خشکیده را بسوز تمام
از سکینه گرفت قربه و خواست
اذن جنگ از بزرگوار امام
اذن بگرفت و حمله ور گردید
شیرآسا به روبهان و لئام
از وفایش عیان طلیعه شدی
چونکه او وارد شریعه شدی
خواند آب فرات موج زنش
بسوی خود که تر کند دهنش
دست بردی بریز آب و رساند
تا بقرب لب شکر شکنش
یادش آمد ز تشنگی حسین
زین تذکر بلرزه شد بدنش
بود این لرزه از کمال وفا
جان «خوشدل» فدای جان و تنش
گفت آبست بر غلام حرام
تا بود تشنه خسرو زمنش
میرود بانگ العطش به فلک
این زمان از حریم مؤتمنش
خاصه آن شیرخوار مه پاره
کز عطش کرده غش بگهواره
این بگفت و ز دل کشید خروش
مشک پر آب را فکند بدوش
پور شیرخدا مثابه ی شیر
حمله ور شد بر آن سباع و وحوش
ناگهان دست راستش بفتاد
گفت با دست چپ تو کنون تو بکوش
دست چپ هم جدا شد از تن وی
باز میزد بسان قلزم جوش
تیر بر چشم و فرق منشق گشت
آبها ریخت، شمع شد خاموش
بانگ «ادرک اخا» ز دل بکشید
بلبل باغ عشق رفت از هوش
موج زن بحر خون بعلقمه شد
بی برادر عزیز فاطمه شد
منبع : راسخون