
حكايت امام سجّاد عليه السلام با راهزن
در سفرى حضرت سجّاد عليه السلام به قصد حج در حال حركت بوده تا در بين راه به صحرايى بين مكه و مدينه رسيد. پس ناگهان مرد راهزنى به آن حضرت رسيد و گفت: پايين بيا؟! حضرت به او گفت: مقصودت چيست؟ او گفت: مىخواهم تو را بكشم و اموالت را بگيرم.
حضرت فرمود: من هر چه را دارم با تو قسمت كرده و بر تو حلال مىنمايم او گفت: نه.
حضرت فرمود: براى من، به قدرى كه مرا به مقصد برساند بگذار و بقيه آن مال تو باشد او گفت: نه و روى گردانيد.
حضرت فرمود: پروردگار تو كجاست؟ او گفت: در خواب است. در اين حال دو شير درّنده حاضر شدند و يك شير سر آن ملعون را و ديگرى پايش را گرفتند و كشيدند.
در اين لحظه امام فرمود: گمان كردى كه پروردگارت در خواب است.
[ «13» فَأَمَّا أَنْتَ- يَا إِلَهِي- فَأَهْلٌ أَنْ لَا يَغْتَرَّ بِكَ الصِّدِّيقُونَ وَ لَا يَيْأَسَ مِنْكَ الْمُجْرِمُونَ لِأَنَّكَ الرَّبُّ الْعَظِيمُ الَّذِي لَا يَمْنَعُ أَحَداً فَضْلَهُ وَ لَا يَسْتَقْصِي مِنْ أَحَدٍ حَقَّهُ «14» تَعَالَى ذِكْرُكَ عَنِ الْمَذْكُورِينَ وَ تَقَدَّسَتْ أَسْمَاؤُكَ عَنِ الْمَنْسُوبِينَ وَ فَشَتْ نِعْمَتُكَ فِي جَمِيعِ الْمَخْلُوقِينَ فَلَكَ الْحَمْدُ عَلَى ذَلِكَ يَا رَبَّ الْعَالَمِينَ]
اى خداى من! شايستهاى كه صدّيقان به تو مغرور نشوند، و گنهكاران از تو مأيوس نگردند؛ زيرا تو پروردگار بزرگى هستى كه احسانت را از احدى منع نمىكنى، و در گرفتن حق خود به كسى سختگيرى روا نمىدارى، يادت از ياد شدگان برتر است، و نامهايت از نسبت نقص منزّه و پاك است، و نعمتت در ميان تمام آفريدهها پراكنده و پخش است. تو را بر تمام آنچه از اوصافت بيان شد سپاس، اى پروردگار جهانيان!