چل روز شد که چشمم تطهیر گشت با غم با واژه های خونین می خواندم محرم
بر سینه می زند غم در دسته های ماتم می آورد اگر چه دستان خسته ام کم
مرثیه ی غریبی است بر نیزه ذکر قرآن بر گونه های شعرم باران نشسته نم نم
وقتی رقیه گم شد ، در آسمان وحشت بر زخمهای بالش ، دستی نگشت مرحم
پر می زند کبوتر ، بر دستهای بابا در جستجوی باران ،خون شد گلویش ازغم
طوفان نشست اما ، او مانده بود تنها زینب، هماره بشکوه ، اسطوره مجسم
در آن غروب دلگیر ، با هر نگاه سرخش آتش گرفت عالم ، در سوگ ماند آدم
منبع : حشمت سید موسوی