شب پریشان گیسوی اندوه ، ماه در فکر غربت دریا
می برد مشک را به سمت فرات ، تر کند تا گلوی اصغر را
نکند ماه خانه را گم کرد ،- فکر می کرد با خودش بانو _
آسمان چرخ زد به دور سرش ، عمه می گفت قصه ای حالا
خیمه چرخید در تهاجم باد ، و سماعی گذشت تا به خدا
آسمان و زمین به رقص آمد ، سرخ شد خاک دشت کرببلا
ماه خم شد کنار رود نشست ، آب ، اما نه ، مرد آب نخورد
آب باید به کودکان برسد ، ماه این بار تشنه و تنها
زن ، نه بانوی معرفت خم شد ، با رکوعی سپیدتر از صبح
کودک آهسته گفت دیگر بار ، رفته عمه عمویمان به کجا ؟
طبل پر شد صدای تعزیه را ، دست های دلاورش افتاد
بانوی زخم دیده تنها شد ، مرد چرخید سمت چادرها
روز اما سیاه پوش رسید ، روز تکرار اشک و سینه زنی
صبح باید به دسته ها پیوست ، این چه روزیست ظهر تاسوعا
منبع : حشمت سید موسوی